امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
#31
ی خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره ها را لغزش از جوش صفا


نشئه صدخم شراب از چشم مستت غمزه ای


خون بهای صد چمن از جلوه هایت یک ادا



همچو آیینه هزارت چشم حیران رو به رو


همچو کاکل یک جهان جمع پریشان درقفا



تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد


چشم مخمورت به خون تاک میبندد حنا



ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم


مانده زلف سرکشت ز اندیشه دلها دوتا



رنگ خالت سرمه در چشم تماشا میکند


گرد خطت میدهد آیینه دل را جلا



بسته بر بال اسیرت نامه پرواز ناز


خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا



از صفای عارضت جان می چکد گاه عرق


وز شکست طره ات دل می دمد جای صدا



لعل خاموشت گر از موج تبسم دم زند


غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا



از نگاهت نشئه ها بالیده هر مژگان زدن


وز خرامت فتنه ها جوشیده از هر نقش پا



هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب


گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را



آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد


کیست گردد یک مژه برهم زدن صبر آزما



مردمک از دیده ها پیش از نگه گیرد هوا


سوختم چندان که با خوی توگشتم آشنا



عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند


ناکجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
غزل شمارهٔ ۱

آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگکردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندانکه خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بیپرده گشتیم
پنهان نبودن، کردیم پیدا
ما و رعونت، افسانهٔ کیست
ناز پری بستگردن به مینا
آیینهواریم محروم عبرت
دادند ما را چشمیکه مگشا
درهای فردوس وا بود امروز
از بیدماغی گفتیم فردا
گوهر گرهبست از بینیازی
دستیکه شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد
در چین دامن خفتهست صحرا
حیرتطرازیست نیرنگسازی است
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهمتعلق برخود مچینید
صحرانشیناند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
غزل شمارهٔ 2

اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما


ز پیکرسر وموج خجلتشود نمایان چو می ز مینا



ز چشم مستت اگر بیابد قبولکیفیت نگاهی


تپدزمستیبه رویآیینهنقش جوهرچوموج صهبا



نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی


شوم فلاطون ملک!دانش اگر شناسم سر ازکف پا



به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی


زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا



نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی


چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا



رمیدی از دیده بیتأملگذشتی آخر به صد تغافل


اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما



ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ اینگلستان


نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا



بهاولین جلوهات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت


کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا



به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی


نفس به رنگکمند پیچد زموج می درگلوی مینا



بهبوی ریحان مشکبارت بهخویش پیچیدهام چوسنبل


ز هررگ برگگل ندارم چو طایررنگ رشته برپا



به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پایکم ندارد


توو خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنا



ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی


به معجز حسنگشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
غزل شمارهٔ 3


ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظارهها را لغزش از جوش صفا


نشئهٔ صدخم شراباز چشممستتغمزهای

خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا


همچوآیینه هزارت چشم حیران رو بهرو

همچوکاکل یکجهان جمعپریشان درقفا


تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد

چشم مخمورت بهخون تاک میبندد حنا


ابروی مشکینت از بار تغافلگشته خم

ماندهزلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا


رنگ خالتسرمه در چشم تماشا میکند

گرد خطت میدهد آیینهٔ دل را جلا


بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوشگلزار بقا


ازصفای عارضت جان میچکدگاه عرق

وز شکستطرهات دلمیدمد جایصدا


لعل خاموشتگر از موج تبسم دم زند

غنچهسازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا


از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا


هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را


آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما


مردمک از دیدهها پیش از نگهگیرد هوا

سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا


عمرها شد درهوایت بال عجزی میزند

ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
غزل شمارهٔ 4



او سپهر و منکف خاک اوکجا و منکجا

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا


عجز راگر در جناب بینیازیها رهیست

اینقدرها بسکه تاکویت رسد فریاد ما


نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز

بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها


هرکه را الفت شهید چشم مخمورتکند

نشئه انگیزد زخاکشگرد تا روز جزا


از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینهگردد توتیا


نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر

آنقدر خاکسترکایینهای گیرد جلا


زندگیمحملکش وهم دوعالم آرزوست

میتپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا


آرزو خونگشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست

غمزه درد دور باش و جلوه میگوید بیا


هرچهمیبینم تپشآمادهٔ صد جستجوست

زبن بیابان نقش پا هم نیست بیآوازپا


قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود

سرو راخجلت مگر درسایهاش داردبه پا


هرنفس صد رنگ میگیرد عنان جلوهاش

تاکند شوخی عرق آیینه میریزد حیا


بال وپر برهم زدن بیدلکفافسوس بود

خاک نومیدی به فرق سعیهای نارسا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
غزل شمارهٔ 5


کردهام باز به آن گریهٔ سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا


ساقیامشبچهجنون ریختبهپیمانهٔ هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا


محو اوگشتم و رازم به ملاء توفانکرد

هست حیرانی عاشق لبگویا،گویا


داغ معماری اشکمکه به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا


دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشتهام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا


نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکیکه دهد طرح بهصحرا، صحرا


دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب

ای سرموی توسرکوب ختنها تنها


دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبالکند جام لدن یا دنیا


تا تقاضا به میان آمده، مطلب رفتهست

نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها


بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
غزل شمارهٔ 6


جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

واماندگیست حاصل تعبیر خواب پا


ممنون غفلتیمکه بیمنت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا


واماندگی ز سلسلهٔ ما نمیرود

چون جادهایم یک رگ زنجیر خواب پا


در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشمگیر به تقصیر خواب پا


نتوان به سعی آبله افسردگیکشید

خشتی نچیدهایم به تعمیر خواب پا


اظهار غفلت طلبمکار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا


آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نیام چو سایه ز شبگیر خواب پا


سامان آرمیدگی موجگوهریم

ما را سریست برخط تسخیرخواب پا


بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است

ما و شکستکوشش وتدبیر خواب پا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
غزل شمارهٔ 7


خط جبین ماست همglaاغوش نقش پا

دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا


راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم

افکندهایم بار خود از دوش نقش پا


رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا


چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم

موجگل است برسر ما جوش نقش پا


سامان عیش ما نشودکم ز بعد مرگ

تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا


ماییم و آرزوی جبینسایی دری

افسرچه میکند سرمدهوش نقش پا


چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان

چون سایهام خراب فراموش نقش پا


هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی

پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا


مستانه میخرامی و ترسمکه در رهت

با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا


در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد

خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا


گاه خرام میچکد از پای نازکت

رنگ حنا بهگرمی آغوش نقش پا


رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است برودوش نقش پا


بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب

گوهرفروش شد چوصدفگوش نقش پا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
غزل شمارهٔ 8

روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا

من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا


رنگ حنا زطبع چمن موج میزند

شسهستگوبی آنگل خودرو به باغ پا


سیر بهار رنگ نداردگل ثبات

لغزد مگر چولالهکسی را به داغ پا


آنجاکه نقش پای تومقصود جستجوست

سر جای موکشد به هوای سراغ پا


جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ

طاووس سوده است به منقار زاغ پا


با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر

روز سور، شبکند اسب چراغ پا


یک گام اگر ز وهم تعلق گذشتهای

بیدل درازکن به بساط فراغ پا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
غزل شمارهٔ 9




آخرزفقر بر سر دنیا زدیم پا

خلقی به جاه تکیه زد وما زدیم پا


فرقی نداشت عزت وخواریدرین بساط

بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا


از اصل، دور ماند جهانی به ذوق فرع

ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا


عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم

یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا


زین مشت پرکه رهزن آرامکس مباد

برآشیان الفت عنقا زدیم پا


قدر شکستدل نشناسی ستمکشیست

ما بیخبربه ریزة مینا زدیم پا


طی شد به وهم عمرچه دنیا چهآخرت

زین یک نفس تپش بهکجاها زدیم پا


مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت

از شوخی نگه به تماشا زدیم پا


شرم سجود او عرقی چند سازکرد

کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا


واماندگی چو موجگهر بیغنا نبود

بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا


چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم

لغزیدنیکه بر همه اعضا زدیم پا


بیدل ز بس سراسراین دشتکلفت است

جزگرد برنخاست به هرجا زدیم پا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,633 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,172 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,678 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان