امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار حميد مصدق
#11
مرا بگذار

به خويشتن بگذار

من و تلاطم دريا

تو و صلابت سنگ

من و شكوه تو

اي پرشكوه خشم آهنگ

من و سكوت و صبور ي؟

من و تحمل دوري ؟

مگر چه بود محبت

كه سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟

من از هجوم هجاهاي عشق مي ترسم

اميد بي ثمري خانه در دلم كرده ست

به دشت و باغ و بيابان

به برگ بر گ درختان

و روح سبز گياهان

گر از كمند تو دل رست

دوباره آورم ايمان

كه عشق بيهوده ست

مرا به خود بگذار

مرابه خاك سپار

كسي ؟

نه هيچ كسي را دگر نمي خواهم

خوشا صفاي صبوحي

صداي نوشانوش

ز جمله مي خواران

خوشا شرار شراب و ترنم باران

گلي براي كبوتر

گلي براي بهاران

گلي براي كسي كه مرا به خود مي خواند ز پشت نيزاران
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
تو مهربان بودي

ماجرا اما

چه سخت تشنه جام محبت بودم

سخن تمام نشد ختم ماجرا پيدا

اميد با تو نشستن

تلاش بي ثمري بود

چه كوشش شب و روزم

سان شخم زدن روي سينه دريا

و استغاقه به درگاهت

گره به باد زدن

و همچو كوفتن آب بود در هاون

مرا رهاكردي ؟

مرا به مسلخ سلاخان

رها چرا كردي ؟

مرا كه رام تو بودم

اسير دام تو بودم

گذشتم از تو و آن پر فريب شهر بزرگ

كنون كنار كويرم

كوير بي باران

و مهرباني اين مهربانترين ياران

تو كاش از اين مردم ز مردم كرمان

به قدر يك ارزن

وفا و خوبي را

به وام بستاني

كه مثل مهر درخشان شهر بخشنده

و همچو مردم اين ملك مهربان باشي

تو اي بلاي دل من بلند بالايم

تو اي برازنده

تو ا بلندتر از سروها و افراها

تو بر تمام بلندان باغ بالنده

بر اين اسير به غربت گذر تواني كرد ؟

بر اين كوير نشين

بر اين ز مهر تو محروم

نظر تواني كرد ؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
تو مثل چشمه نوشين كوهساراني

تو مثل قطره باران نو بهاراني

تو روح باراني

شراب نور كجاست ؟

كه اين من نوميد

چنين مي انديشم

كه جلوه هاي سحر را به خواب خواهم ديد

و آرزوي صفا را به خاك خواهم برد

هميشه پشت حصار سكوت مي ترسم

تو اي گريخته از من

حصار خلوت تنهايي مرا بشكن

زلال و پاك چنان قطره هاي باران شو

بيا و عشق بورز

به روشنايي خورشيد شرق

عشق بورز

و مثل قطره باران نثار ياران شو

چرا به آينه بايد پناه برد چرا ؟

درون آينه ذهن من تويي برجا

چگونه ابر كدورت مرا فروپوشاند

چگونه باور من

در فضا معلق ماند

چگونه باز به ماتم نشست خانه ما

هزار نفرين باد

به دستهاي پليدي

كه سنگ تفرقه افكند در ميانه ما

دوباره با تو نشستن دوباره آزادي ؟

مگر به خواب ببينم شبي بيدن شادي

شراب نور كجا ؟

تشنه صبور كجا ؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
هميشه مي خواندم

و لاله هاي دو گوشت را

به سحربارترين نغمه گرم مي كردم

و سنگ سخت دلت را

به شعله سخن گرم نرم مي كردم

مرا به گوشه چشمان خود محبت كن

به بزم گرم دلاويز ميگساران بر

مرا

به باغهاي سخاوت

به بوسا زاران بر

مرا چو چلچله دعوت

به چهچه خود كن

به چشمه ساران بر

مرا

به تاب تحمل فرا بخوان به صبوري

از لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوي

از اين تكدر ديرينه ام رهايي بخش

مرا به خلوت خاص خود آشنايي بخش
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
شبي ادامه آن بي طلوع خورشيدي

نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود

كدام پنجره ؟ مي ديدم و نمي ديدم

چرا

كه وحشتم از ديدن صداقت بود

سكوت سرب گدازنده بود و جان فرسود

ميان وحشت من يك پرنده پر نگشود

نه بال كبوتر فغان جغد اي كاش

سراسر شب من قصه مصيبت بود

صداي سرزنش ذهن در سكوت گذشت

سكوت سكوت سكوت

مگر صداي من از قعر چاه مي آمد ؟

مگر صداي من از ذهن من عبور نكرد ؟

مگر درختان را

نسيم ساحر تسليم شب نوازش داد ؟

شب اي شب

اي شب ظلمت گرفته در آغوش

دلم گرفت از اين غارهاي بي مافذ

به آفتاب بگو نيزه هاي نورش كو ؟

به آفتاب بگو لاله بي تو پر پر شد

چراغ باغ فرومرد

پس غرورش كو ؟

حصار خاطره ام را جرقه روشن كرد

صداي پايي از آن دورهاي دور آمد

سكوت شب بشكست

دل گرفته من از جرقه روشن شد

درون سينه دلم در ميان شعله نشست

مرا به وسوسه آفتاب دعوت كرد

ز روي ديده من پلك غرق خواب گشود

كسي كه پنجره را رو به آفتاب گشود
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
اگر تو بازنگردي

قناريان قفس قاريان غمگين را

كه آب خواهد داد

كه دانه خواهد داد ؟

اگر تو باز نگردي

بهار رفته در اين دشت برنمي گردد

به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد

و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد

اگر تو بازنگردي

كبوتران محبت را

شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد

شكوفه هاي درختان باغ حيران را

تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردي

به طفل ساده خواهر كه نام خوب تو را

ز نام مادر خود بيشتر صدا زده است

چگ.نه با چه زباني به او توانم گفت

كه برنمي گردي

و او كه روي تو هرگز نديده در عمرش

دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد

و نام خوب تو در زهن كودك معصوم

تصوري ست هميشه

هميشه بي تصوير

هميشه بي تعبير

اگر تو بازنگردي

نهالهاي جوان اسير گلدان را

كدام دست نوازش گر آب خواهد داد

چه كس به جاي تو آن پرده هاي توري را

به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردي

اميد آمدنت را به گور خواهم برد

و كس نمي داند

كه در فراق تو ديگر

چگونه خواهم زيست

چگونه خواهم مرد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
زمين به ولوله بنشست

زمان به هلهله برخاست

پرند سبز درختان باغ را آراست

شكوفه ها بشكفت

شكوفه هاي شكوفان

و با صداي رسا آسمان پهناور

رساترين طنين را

به چرخ چارم خواند

و اين شگون مظفر را

از اين من آلوده اين من خاكي

به آن فرشته

سرشته ز خوي افلاكي

به آن نشانه خوبي

به آن يگانه ترين كسان درودي گفت

به وسعت همه آبهاي درياها

به وسعت پاكي
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
دلم براي كسي تنگ است

كه آفتاب صداقت را

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

دلم براي كسي تنگ است

كه چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي كسي تنگ است

كه همچو كودك معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي كرد

دلم براي كسي تنگ است

كه تا شمال ترين شمال

و در جنوب ترين جنوب

هميشه در همه جا آه با كه بتوان گفت

كه بود با من و

يوسته نيز بي من بود

و كار من ز فراقش فغان و شيون بود

كسي كه بي من ماند

كسي كه با من نيست

كسي .... دگر كافي ست
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
در آن شبي كه براي هميشه مي رفتي

در آن شب پيوند

طنين خنده من سقف خانه رابرداشت

كدام ترس تو را اين چنين عجولانه

به دام بسته تسيليم تن فروغلتاند ؟

خنده ها نه مقطع كه آبشاري بود

و خنده ؟

خنده نه قهقاه گريه واري بود

كه چشمهاي مرا در زلال اشك نشاند

و من به آن كسي كز انهدام درختان باغ مي آمد

سلام مي كردم

سلام مضطربم در هوا معلق ماند

و چشمهاي مرا در زلال اشك نشاند
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
به چشمهاي نجيبش كه آفتاب صداقت

و دستهاي سپيدش

كه بازتاب رفاقت

و نرمخند لبانش نگاه مي كردم

و گاه گاه تمام صورت او را

صعود دود ز سيـ ـگار من كدر مي كرد

و من به آفتاب پس ابر خيره مي گشتم

و فكر مي كردم

در آن دقيقه كه با من

نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود

و رنج من همه از درد خود نهفتن بود

سياه گيسوي من مهربانتر از خورشيد

از اين سكوت من آزرده گشت و هيچ نگفت

و نرمخنده نشكفته بر لبش پژمرد

و روي گونه گلگونش را

غبار سرد كدورت در آن زمان آزرد

توان گفتن از من رميده بود اين بار

در آخرين ديدار

تمام تاب و توانم رهيده بود از تن

اگر چه سخن از تو مي گرزيم

را چهبارها كه به طعنه شنيده بود از من

توان گفتن از من رميده بود اين بار چرا ؟

كه اين جداييم از او نبود از خود بود

و سرنوشت من آنگونه اي كه ميشد بود

سخن تمام

مرا دستهاي نامرئي به پيش مي راندند

سخن تمام مرا كوه و جنگل و صحرا به خويش مي خواندند
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,681 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۱۹-۰۹-۹۴, ۰۹:۱۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان