امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار حميد مصدق
#31
من از كدام ديار آمدم كه هر باغش

هزار چلچله راگور گشت و بي گل ماند

من از كدام ديار آمدم كه در دشتش

نه باغ بود و نه گل

تير بود و مردن بود

و در تب تف مرداد

جان سپرد

گذشت تابستان

دگر بهار نيامد

و شهر شهر پريشيده

بي بهاران ماند

و دشت سوخته در انتظار باران ماند

اميد معجزه يي ؟

نه

اميد آمدن شير مرد ميدان ماند

اگر چه بر لب من از سياهي مظلم

و پايداري شب

ناله هست و شيون هست

اميد رستن از اين تيرگي جانفرسا

هنوز با من هست

اميد

آه اميد

كدام ساعت سعدي

سپيده سحري آن صعود صبح سخي را

به چشم غوطه ورم در سرشك خواهم ديد؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
چه قدر زود اتفاق مي افتاد

بلند بالايان مگر چه مي ديدند

كه روز واقعه در مرگ دوست خنديدند

چگ.نه سرو كهن در ميان باغ شكست

چگونه خون به دل باغبان افتاد

و باغ

باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟

در آن شب بيداد

كدام واقعه در امتداد تكوين بود

كه باغ زمزمه عاشقانه برد از ياد

ببين ببين

گل سرخي ميان باغ شكفت

به دست خصم تبهكار اگرچه پرپر شد

بسا نويد بهاران ديگري را داد و خصم را آشفت
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
كسي به سوك نشست

و در مصيبت آن روزهاي خوب گريست

كسي نمي داند

كه پشت پنجره آواز كيست مي آيد

كه كيست مي خواند

كسي به سوك نشست

كه سوكوار جواني ست سوكوار اميد

و سوكوار گذشتن و برنگشتن هاست

كسي نمي داند

كه پشت پنجره رودي ست در سياهي شب

چرا نسيم

چرا آن نسيمروحنواز

ميان برگ درختان نمي وزد امشب ؟

هميشه تنهايي در آستانه وحشت

در آستانه تب

كسي سراغ مرا از كسي نمي گيرد

كه هستيم تنها

در انعكاس صدايي ز دور مي آيد

و در سياهي شبها

رسوب خواهد كرد

هنوز مي گذرم نيمه هاي شب در شهر

مگر كه لب بگشايد به خنده پنجرهاي

كجاست دست گشاينده ؟

خواب سنگين است

مرا به ياد بياور

مرا ز ياد مبر

كه انعكاس صدايم درون شب جاري ست

كسي نمي داند

كه در سياهي شب دشنه اي ست در پشتم

كه در سياهي شب خنجري ست در كتفم

مرا نديدي

ديگر مرا نخواهي ديد

كه پشت پنجره سرشار از سياهي شب

كه پشت پنجره آواز ديگري جاري ست

ميان خلوت خاموشي شب دشمن

بخوان زمزمه آواز

سكوت را بشكن

چرا فراموشي ؟

چگونه خاموشي ؟

به گوش خويش مگر بشنويم اين آواز

كه عاشقان قديمي دوباره مي خوانند

مرا به نام

ترا به نام

كه نام

نام من و توست

عشق آواز است

مرا به نام بخوان اين سكوترابشكن

چرا ؟

كه زمزمه از آيه هاي اعجاز است

دريغ و درد كه شرمنده ايم شرمنده

كه هست فرصت آواز و نيست خواننده
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
به راه بايد رفت

و در نشستن با هر كه

هر كجا هر وقت

از احتياط نبايد گذشت

كه يك دقيقه غفلت

بسا كه حاصل آن

سالهاي دربدري ست

هميشه مي پرسم

من و سرودن محتاط ؟

كنون به دوست

كه رخ را ز باده مي افروخت

حديث درد مگوييد

كه بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت

كنون به دوست بگوييد

شراب را بردار

و در سكوت كويري در اين شب شفاف

به باغ پسته نگاهي ز روي رحمت كن

به ياد روي كه اين جام باده را نوشي

اگر كه پسته اين شهر خوب خندان است

دهان دختر زيبا تهي ز دندان است

كههر شكسته دندان بهاي يك نان است

شراب مي نوشي ؟

و مست مي نگري نقشهاي قالي را ؟

ميان پيچ و خم نقشهاي هر قالي

چه روزهاي جواني ست خفته در تابوت

شراب مي نوشي ؟

به ياد روي كه ؟

رويي كه از دو ديده تهي ست ؟

به ياد چشم سياهي كهديگرش هرگز

توان ديدن نيست ؟

بيا به شهر در آييم

به شهر گشته نهان در ميان گرد و غبار

به شهر هر شبش از آسمان درافشاني

و روي گونه طفلان سرشك نوراني

به شهر سر به گريباني و پريشاني

كنون كه شهر دمادم به دست تاراج است

تو جام را بگذار

و تيشه را بردار

چرا ؟

كهريشه اين رشد كرده زهرآگين

به تيشه محتاج است
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
ببند غنچه صفت لب زمانه خونريز است

گل مراد چه جويي سموم پاييز است

سراب حسرت ايام حاصل فرهاد

شراب دلكش شيرين به كام پروز است

لبم به جام و سرشكم به جام م يلغزد

تهي ز باده و از اشك جام لبريز است

به هر كه مي نگرم غرق بدگمانيهاست

ز هر كه مي شنوم داستان پرهيز است

ز لاله زار جهان بوي داغ مي آيد

به جويبار دود خون چهوحشت انگيز است

هميشه كشور دارا خراب از اسكندر

هماره ملكت جم زير چنگ چنگيز است

از آنچه رفت به ما هيچ جاي گفتن نيست

چرا ؟

كه در پس ديوار گوشها تيز است

كدام نقطه دمي امن مي تواني زيست

بهر كجا كهروي آسمان بلاخيز است

چنان شكست زمانه پرم كه پندارم

شكنجه هاي تو بر من محبت آميز است

من و مضايقه از جان ؟ تو آنچنان خوبي

كه پيش پاي تو جان حميد ناچيز است
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
آفرينش...

بي هيچ شك و شيهه و ترديد

بي گمان

تاكيد مي كنم

بي هيچ شك و شبهه و ترديد بي گمان

مثل بخار آب

شايد سبكتر از آن

از پيكرم جدا شده بودم

جسمم هنوز خفته به بستر

بر عادت شبانه گرفته به پيش چشم

دستم كتاب را

شايد به چشم خسته من آشنا كند

روياي خواب را

آري بخار بر شده از تن

يعني من

از جسم خود جدا شده بودم

از قيد تن رها شده بودم

رفتم برون ز پنجره چون نور

گشتم ز خانه خود دور دور دور

ديوار و در

درخت

حتي ز شهر تهران

زين شهر پايتخت گذشتم

از قلب سنگواره ستوار كوه سخت گذشتم

اينجا بدون حرف بيابان بود

پوشيده غرق برف بيابان بود

شب بود و ماه بود چه تابان بود

يك لحظه فكر كردم

شايد كه مرده ام من

گفتم اگر كه مردن اين است

چه شيرين است

وز هيچ جا و هيچ كسم ديگر

پروانداشت خاطر

حتي ز خود رها شد بودم

در خويشتن خدا شده بودم

بي هيچ بال و پر پرواز كرده بودم

سيري شگفت را

آغاز كرده بودم

بر كام من زمان و مكان مي گشت

سير جهان به خواهش جان مي گشت

وز شوق انتخاب شدم حيران

خواهم كنون كدام مكان ؟

چه عصر و چه زمان ؟

آزادي گزينش

با من بود

در سينه آرزوي ديدار آفرينش با من بود
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
مثنوي


آن توفان و آن سيلابها

كم كم آرامش گرفتند آبها

غير از آن قومي كه شد كشتي نشين

شد تهي از آدمي روي زمين

عاقبت كشتي به ساخل در نشست

نوح با ياران خويش از ورطه رست

زندگي بالندگي از سر گرفت

زندگاني جلوه اي ديگر گرفت

بگذرد تا زندگان هر كس پي كار فتاد

خاك شد گل گل چو خشت خام شد

خشت روي خشت پي تا بام شد

نوح را هم افتادش كار گل

كار گل را برگزيد از جان و دل

ساخت از گل كوزه هايي چند نوح

داشت با آن كوزه ها پيوند نوح

تا كه روزي يك ملك با احترام

نوح را آورد از حق اين پيام

گفت : بايد ك.زه ها را بشكني

نوح در پاسخ هراسان گفت : ني

كوزه ها را ساختم با دست خويش

بشكنم گر كوزه دل گردد پريش

نيشتر گر كس به قلبم بر زند

نيكتر تا كوزه ها را بشكند

بار ديگر آن ملك مد فرود

در سراي نوح گفت او را درود

كفت : حق گفتت كه اي نوح نبي

چون تو جنباندي به سوي ما لبي

خواستي تا شويم از اين چرخ پير

منكران را از صغير و كبير

من فرستادم بسي توفان و سيل

بندگان را غرق كردم خيل خيل

خواستم چون بشكني كوزه ي گلت

كوزه بشكستن بسي شد مشكلت ؟

پس چه سان بي اعتنا بر جان خلق

خواستي تا بر كنم بنيان خلق ؟

خود جهان از زندگان آكندمي

پس چو گفتي بيخشان بركندمي

آن كه خود يك كوزه را مشكل شكست

اين چنين آسان جهاني دل شكست ؟

آن كه را انديشه اي همچون تو نيست

نيست در روي زمينش حق زيست ؟

نوح گريان سوي كوزه برد دست

كوزه ها بر سنگ ني بر سر شكست
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
او رارها كنيد


اي عاشقان عهد كهن

نفرينتان به جان من

او را رها كنيد

نفرين اگر به دامن او گيرد

نرسم خدا نكرده بميرد

از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد

او را رها كنيد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
بي تو با تو

آن روز با تو بودم

امروز بي توام

آن روز كه با تو بودم

بي تو بودم

امروز كه بي توام با توام
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
رهايي.......


بر آستانه در گرد مرگ مي باريد

از آسمان شب زده در شب

تگرگ مي باريد

و از تمام درختان بيد

با وزش باد

برگ مي باريد

كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت

به جاودان پيوست

و بازوان بلندش

كه نام نامي او راهميشه با خود داشت

به جان پيوست

به بيكران پيوست
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,681 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۱۹-۰۹-۹۴, ۰۹:۱۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان