امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| خاقانی
#81


غزلیات
شماره 80
دلم در بحر سودای تو غرق است

نکو بشنو که این معنی نه زرق است


فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نفاقت سوخت جانم این چه برق است


جهان بستد ز ما طوفان عشقت

امانی ده که ما را بیم غرق است


تو هم هستی در این طوفان ولیکن

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است


اگرچه دیگری بر ما گزیدی

ندانستی کز او تا ما چه فرق است
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#82


غزلیات
شماره 81
بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت

بربند عقد در که کنون دربر آیمت


بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در

کز بس خروش زارتر از زیور آیمت


آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت

پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت


بربسته زر چهره به پای کبوترت

سینه کنان چو باز گشاده پر آیمت


مهتابوار در خزم از روزن آنچنانک

نگذاردم رقیب که سوی در آیمت


یا از کنار بام چو سایه درافتمت

یا از میان خانه چو ذره درآیمت


تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز

من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت


رفتم که از پی تو به دامن زر آورم

و اینک چو دامن تو همه تن زر آیمت


از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان

چون زلف تو به لرزه فکنده سرآیمت


بر خاک نیمروی نهم پیش تو چو سگ

وانگه چو سگ به لابه بلاکشتر آیمت


بر پایت از سگان کیم من که سر نهم

پای سگان کوی تو بوسم گر آیمت


بینی ز اشک روی که چون پشت آینه

حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آیمت


بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چو می

جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت


روی تو خوان سیم و لبت خوش نمک بود

من ز آب دیده با نمکی دیگر آیمت


چون ماه سیشبه که به خورشید درخزد

اندر خزم به بزمت و در بستر آیمت


تو دود برکنی و در آتش نهیم نعل

من نعل اسب بندم و چون آذر آیمت

خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#83


غزلیات
شماره 82
علم عشق عالی افتاده است

کیسهٔ صبر خالی افتاده است


اختیاری نبود عشق مرا

که ضروری و حالی افتاده است


اختر عشق را به طالع من

صفت بیزوالی افتاده است


دست بر شاخ وصل او نرسد

ز آنکه در اصل عالی افتاده است


خوش بخندم چو زلف او بینم

زآنکه شکلش هلالی افتاده است


هرچه دارد ضمیر خاقانی

در غمش حسب حالی افتاده است

خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#84


غزلیات
شماره 83
فلک در نیکوئی انصاف دادت

سرگردن کشان گردن نهادت


جهان از فتنه آبستن شد آن روز

که مادر در جهان حسن زادت


جهانی نیم کشت ناوک توست

ندیده هیچ کس زخم گشادت


به شام آورد روز عمر ما را

امید وعدهای بامدادت


نهان حال ما نزد تو پیداست

که سهم الغیب در طالع فتادت


ز بس خونها که میریزی به غمزه

شمار کشتگان ناید به یادت


گر از خون ریختن شرمت نیاید

ز رنج غمزه باری شرم بادت


همه در خون خاقانی کنی سعی

نگوئی آخر این فتوی که دادت

خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#85


غزلیات
شماره 84
بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت


نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود

بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت


دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت


دل یار است سنگین پس چه معنی

که عشق او عقیق از چشم من ساخت


من از دل آن زمانی دست شستم

که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت


کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

هلاک خویشتن از خویشتن ساخت


به کرم پیله میماند دل من

که خود را هم به دست خود کفن ساخت


ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#86


  • غزلیات
  • ۸۵
آنها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بی نبردند
در بزم، سران بی کلاهند
کعبه صفت اند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانه اند اما
صاحب خبران صبح گاهند
خاقانی وار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#87


غزل شماره 86

با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزار هزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
گویند عالمان که نکردی تو سجدهای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود
میخواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود
خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#88


غزل شماره 87

طریق عشق رهبر برنتابد
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#89


غزل شماره 88

عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
در ره سرگشتگی عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در سر چوگان بماند
هر که سر گم کرد و دل در کار تو
چون سر زلف تو بیسامان بماند
هرکه یکدم آب دندان تو دید
تا ابد انگشت بر دندان بماند
هرکه جست آب حیات از لعل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
گر کسی را وصل دادی بیطلب
دیدم آن در درد بیدرمان بماند
ور کسی را با تو یکدم دست بود
عمرها در هر دو عالم زان بماند
حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#90


غزل شماره 89

دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
خوشدلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و میگویم که تاوانت نبود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,797 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,243 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,860 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
18 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۰ ق.ظ)، sadaf (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۴ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۸-۰۲-۹۵, ۰۸:۰۴ ب.ظ)، Ar.chly (۱۵-۰۷-۹۴, ۱۱:۳۴ ب.ظ)، SilentCity (۰۸-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۹ ب.ظ)، ****Dayan**** (۰۸-۰۵-۹۴, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، دختر ایران (۱۰-۰۵-۹۴, ۱۱:۲۴ ق.ظ)، آرام18 (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۴۲ ب.ظ)، white lion (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۰:۴۶ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۸-۰۷-۹۵, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، fatemeh . R (۲۴-۰۵-۹۵, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، bahari (۲۵-۱۰-۹۴, ۰۲:۵۳ ق.ظ)، d.ali (۰۹-۰۲-۹۶, ۱۱:۲۰ ق.ظ)، alam222 (۰۵-۰۹-۹۵, ۰۹:۲۴ ب.ظ)، maTisA (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۲:۵۸ ب.ظ)، arom (۲۹-۰۴-۰, ۰۴:۵۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 11 مهمان