ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا
نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا
مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا
نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا
چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا
گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا
ز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیب
به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را
اگر ز خاک محبان غبار برخیزد
مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را
گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک
چه التفات ببانگ جرس نجیبان را
گهی که عاشق و معشوق را وصال بود
گمان مبر که بود آگهی رقیبان را
میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست
که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا
عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق
مفارقت کند از تن روان خطیبانرا
غریب نبود اگر یار آشنا خواجو
مراد خویش مهیا کند غریبانرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو میدانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا
کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا
جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم
پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا
دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کی جمع شود خانه براندازانرا
عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند
می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا
پای کوپان چو در آیند بدست افشانی
دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا
زیردستان که ندارند بجز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا
با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر میبازد
دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
غزلیات
شبی که راه هم آه آتش افشان را
ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش
ز بهر درد فدا کرده است درمان را
مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی
که ما ز چشم بیفکندهایم طوفان را
بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر
نثار خنجر خونریز او کنم جان را
عجب نباشد اگر تشنه جمال حرم
ز آب دیده لبالب کند بیابان را
بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
بسوزد از نفس آتشین مغیلان را
نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر
که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را
مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی
اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را
مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ
مجال صبر نباشد هزار دستان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اگر در جلوه میری سمند باد جولان را
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدان را
مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطان را
چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره
برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلان را
اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده دل باشی
روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جان را
بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر
کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوان را
ببوی لعل میگونش به ظلماتی در افتادم
که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوان را
چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستان را
مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی
نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعان را
چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد
ز آب چشم خونافشان کند دریا بیابان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چو در گره فکنی آن کمند پر چین را
چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را
بانتظار خیال تو هر شبی تا روز
گشوده ام در مقصورهٔ جهانبین را
کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را
چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی
چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را
غنیمتی شمرید ای برادران عزیز
ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را
به شعلهئی دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را
اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را
بحال زار جگر خستگان بازاری
چه التفات بود حضرت سلاطین را
روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه
ز خیل خانه براند گدای مسکین را
مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را
چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد
بپای دوست در افکند جان شیرین را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را
ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را
سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم نشانند او را
حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس
زانک کوته نظران قدر ندانند او را
هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری
بود آیا که بمقصود رسانند او را
راز عشاق چو از اشک نماند پنهان
فرض عینست که از دیده برانند او را
هر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را
خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم
آبی این طایفه برلب نچکانند او را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را
مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را
روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین
لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را
آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار
عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را
جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر
خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را
لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور
گر ندیده ئی بنگر ماه نیمروزی را
موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز
در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را
می به می پرستان آر باده سوی مستان آر
خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را
یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست
هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بده آن راح روان پرور ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را
من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را
سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را
برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را
گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را
ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله
کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را
کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد
باز بیند علم دولت سلطانی را
چشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمانی را
دل این سوخته بربود و بدربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت