امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار خواجوی کرمانی
#21
  • غزلیات


میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
  • غزلیات

کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا
که از مرض نبود آگهی طبیبانرا

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند
معینست که سوداست عندلیبانرا

ز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیب
به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد
مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را

گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک
چه التفات ببانگ جرس نجیبان را

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود
گمان مبر که بود آگهی رقیبان را

میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست
که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا

عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق
مفارقت کند از تن روان خطیبانرا

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو
مراد خویش مهیا کند غریبانرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
  • غزلیات

بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را

چو میدانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
  • غزلیات

ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا

جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم
پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا

دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند
مال کی جمع شود خانه براندازانرا

عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند
می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا

پای کوپان چو در آیند بدست افشانی
دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا

زیردستان که ندارند بجز باد بدست
هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا

با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر میبازد
دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
غزلیات


شبی که راه هم آه آتش افشان را
ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش
ز بهر درد فدا کرده است درمان را
مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی
که ما ز چشم بیفکندهایم طوفان را
بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر
نثار خنجر خونریز او کنم جان را
عجب نباشد اگر تشنه جمال حرم
ز آب دیده لبالب کند بیابان را
بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
بسوزد از نفس آتشین مغیلان را
نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر
که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را
مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی
اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را
مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ
مجال صبر نباشد هزار دستان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
  • غزلیات

اگر در جلوه میری سمند باد جولان را
بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدان را

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان
گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطان را

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره
برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلان را

اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده دل باشی
روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جان را

بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر
کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوان را

ببوی لعل میگونش به ظلماتی در افتادم
که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوان را


چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد
دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستان را

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی
نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعان را

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد
ز آب چشم خونافشان کند دریا بیابان را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
  • غزلیات

چو در گره فکنی آن کمند پر چین را
چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را

بانتظار خیال تو هر شبی تا روز
گشوده ام در مقصورهٔ جهانبین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی
چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز
ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را

به شعلهئی دم آتشفشان بر افروزم
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

بحال زار جگر خستگان بازاری
چه التفات بود حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه
ز خیل خانه براند گدای مسکین را

مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد
بپای دوست در افکند جان شیرین را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
  • غزلیات

آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را
ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم نشانند او را

حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس
زانک کوته نظران قدر ندانند او را

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری
بود آیا که بمقصود رسانند او را

راز عشاق چو از اشک نماند پنهان
فرض عینست که از دیده برانند او را

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم
آبی این طایفه برلب نچکانند او را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
  • غزلیات

رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را
مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را

روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین
لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را

آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار
عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را

جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر
خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را

لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور
گر ندیده ئی بنگر ماه نیمروزی را

موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز
در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را

می به می پرستان آر باده سوی مستان آر
خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را

یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست
هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
  • غزلیات

بده آن راح روان پرور ریحانی را
که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را

من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم
کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی
چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را

برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز
میفروشند بخر یوسف کنعانی را

گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب
کافران کفر شمارند مسلمانی را

ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله
کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را

کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد
باز بیند علم دولت سلطانی را

چشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشاید
از حیا آب کند گوهر عمانی را

دل این سوخته بربود و بدربان گوید
که بران از درم آن شاعر کرمانی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
رهـا (۲۶-۰۹-۹۴, ۱۱:۲۶ ق.ظ)، d.ali (۲۸-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان