امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|ساناز کریمی
#1
(تاریــک،روشــن)
و چشمانت تاریک
و چشمانم روشن
ده ستاره و بیست ماه بدر
در شب جاودانه ات
و روزی بی طلوع
در نگاه من
دستانت را نمی گیرم
دنیا پر از سنگ است
راه ها هم مزاحمند
ای همقدم
با گام هایمان
به لمس حضور ماه و آیینه نمی رسیم
چشمانم روشن
و چشمانت تاریک
چشمانم را خواهم بست
چونان کودکی ام که آفتاب بود و زندگی روشن
و پدر که در حجم وسیع نور محو شد
و من چشمانم را بستم
چرا که می دانستم برای به یاد آوردن چشم را باید بست
و چشمانت روشن
و چشمانم تاریک
روز را به تو می بخشم
تا شبم را پر ستاره کنی.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
(غریبــانه)
بر خاک سرد خفته بودم
با بانگ امیدت چه بی تابانه از خاک بر شدم
نزدیک ها امیدی بر نمی داد
چه عاشقانه به دورها نگریستم
و دورها چه بی صبرانه از پس نگاه منتظرانه ام
محو می شدند
و هنوز از باور عاشقانه ام تهی نشدم
که غریبانه از خاک پر شدم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
(عبور)
عبور را نشان خواهمت داد
کوره راه ها و راه ها را
می توانی بی آن که بلغزی
و در این همه فریاد گم شوی چونان خواب
کوتاه و لطیف
عبور کنی
و تو
شب را نشان خواهی داد
از تاریکی می هراسم
و از چراغ هایی که از هر سوی این خانه
نمایان می شوند
شبت را نشان بده
شبی که تاریک است
اما ستارگانش ستاره اند
بگذار پیش از آن که در همهمه ی فریاد ها گم شوم
شبم را پیدا کنم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
(همریشـگان سبــز)
دست درخت برای رقص
به سوی شاخه های خشک گیسوان من نمی آید
گویی چنگ می زند مرا
همریشگان من
همریشگان سبز
با باد،باد سخت
کو ریشه
مرا از خاک قلب دوست
ز جا فرفکند
همدوش می شوند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
(زمستــان)
و من امروز چنان شفافم
که در برابر باد
که در برابر خار
بی هیچ پوششی،برهنه ایستاده ام
و امروز تنهایی من آنچنان مضطریست
که در آن باد،
گرده ی قارچ های سمی را
با خود آورده است
و چنان سردم من
که اگر مردی نفسش را
به درونم ریزد
از زمستان بارور خواهم شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
(قــرمــز)
سال خون
خون جنون
جنون رویا
رویای مرگ
دوازده فنجان خون
که به سمت کاردهای جراحان قلب
برگردانده شده است
دوزاده مرگ
چرا که دیگر
کاردها هم نمی توانند
قلب را زنده به گور بنشانند
سالی که ما رویاهایمان را در خون نشاندیم
و آن گاه در بستری از جنون
با مرگ همخوابه شدیم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
(خلوت سفــید)
ترانه ای سفید در راهست
دریغا که سرخی غروب
خون آلودش می کند
خوشا خلوت تو
که در آن
نه گرگ و میشی ست
تا چشم گرگ ها را باز کند
نه صبح صادقی
که دقایقی بعد
به کذب آن رسیم
و نه خستگی نور و آفتاب
تا پذیرای شب شویم
خوشا خلوتت
که تنها صدا است
و ترانه
در آن شبی که هیچ کس را بدان راه نیست.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
(صدایشان زیبــاتر است)
صدایشان زیباتر است
لبها
سرایندگان دروغ
که در تنهایی یک آسمان
رویاهای ابر گونه
می سازند
دست ها لمس شان گرم است
خواب هایمان را
سوزانده اند
چشمانت را بسته نگاه دار
چهره ها،رویاهایت را
خواهد درید.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
از رنگـ هـا

با رنگ سـرخ می افکنم طرحی از آبی را
از رنـگ زرد برای قلبم بستری می سازم
و خواهم پوشانید رنگ سبز را در پیراهنی سیـاه
تـا به سوگـواری هر چیز سبز ، تـا به سوگـواری
هر خـواب سبز بنشیـند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
امـروز مـن

من بـه دور امروز خـود مرز کشیـده ام
و چشمان تیـره ام نگهبان آن خواهند بـود
مسافران خسـته سالیـان گذشتـه
به روز من راه نخـواهند یـافت
زیـرا در جیب هـای خسته شـان
خفتـن بر دسترنـج مرا پنهـان کرده اند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,835 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,880 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان