امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
#41
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
مینداند که گرم سر برود دست نشویم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری

هزار جان عزیزت فدای طبع ملول

مرا گناه خودست ار ملامت تو برم

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق

علی التمام فروخوانم الحدیث یطول

ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد

که مینویسم و در حال میشود مغسول

من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

حکیم را نرسد کدخدایی بهلول

طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت

مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

که گر به قهر برانی کجا شود مغلول

نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها


ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها


تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها


تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستانها


آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمانها


گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهلست بیابانها


هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها


هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکانها


گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

میگویم و بعد از من گویند به دورانها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمتست چنین شب که دوستان بینی


به شرط آن که منت بنده وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی


میان ما و شما عهد در ازل رفتهست

هزار سال برآید همان نخستینی


چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم

به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی


به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی


به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی


تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی


لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی


ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی


مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
بکن چندان که خواهی جور بر من

که دستت بر نمیدارم ز دامن


چنان مرغ دلم را صید کردی

که بازش دل نمیخواهد نشیمن


اگر دانی که در زنجیر زلفت

گرفتارست در پایش میفکن


به حسن قامتت سروی در آفاق

نپندارم که باشد غالب الظن


الا ای باغبان این سرو بنشان

و گر صاحب دلی آن سرو برکن


جهان روشن به ماه و آفتابست

جهان ما به دیدار تو روشن


تو بی زیور محلایی و بی رخت

مزکایی و بی زینت مزین


شبی خواهم که مهمان من آیی

به کام دوستان و رغم دشمن


گروهی عام را کز دل خبر نیست

عجب دارند از آه سینه من


چو آتش در سرای افتاده باشد

عجب داری که دود آید ز روزن


تو را خود هر که بیند دوست دارد

گناهی نیست بر سعدی معین
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام

خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام


قیام خواستمت کرد عقل میگوید

مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام


اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام


تو آفتاب منیری و دیگران انجم

تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام


اگر تو آدمیی اعتقاد من اینست

که دیگران همه نقشند بر در حمام


تنک مپوش که اندامهای سیمینت

درون جامه پدیدست چون گلاب از جام


از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست

درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام


سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام


در این سماع همه ساقیان شاهدروی

بر این شراب همه صوفیان دردآشام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود

تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود


خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن

کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود


آن را مسلمست تماشای نوبهار

کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود


ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج

پایت ضرورتست که در مهلکی شود


سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد

گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست


به بندگی و صغیری گرت قبول کند

سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست


به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند

رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست


جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت

نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست


نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس

که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست


مرا که دیده به دیدار دوست برکردم

حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست


و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق

کجا روم که نمیباشدم گزیر از دوست


به هر طریق که باشد اسیر دشمن را

توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست


که در ضمیر من آید ز هر که در عالم

که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست


تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل

من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست


رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی

که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
هزار سختی اگر بر من آید آسانست

که دوستی و ارادت هزار چندانست



سفر دراز نباشد به پای طالب دوست


که خار دشت محبت گلست و ریحانست



اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست


و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست



نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت


مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست



ز عقل من عجب آید صواب گویان را


که دل به دست تو دادن خلاف در جانست



من از کنار تو دور افتادهام نه عجب


گرم قرار نباشد که داغ هجرانست



عجب در آن سر زلف معنبر مفتول


که در کنار تو خسبد چرا پریشانست



جماعتی که ندانند حظ روحانی


تفاوتی که میان دواب و انسانست



گمان برند که در باغ عشق سعدی را


نظر به سیب زنخدان و نار پستانست



مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر


که جهل پیش خردمند عذر نادانست



و ما ابری نفسی و لا ازکیها


که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد


همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

هر که درمان میپذیرد یا نصیحت مینیوشد


گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد


شمع پیشت روشنایی نزد آتش مینماید

گل به دستت خوبرویی پیش یوسف میفروشد


سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد

هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد


برگ چشمم مینخوشد در زمستان فراقت

وین عجب کاندر زمستان برگهای تر بخوشد


هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد

همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد


تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل میخروشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان