امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
#21
  • تا دل ز مراعات جهان برکندم

    صد نعمت را به منتی نپسندم


    هر چند که نو آمدهام از سر ذوق

    بر کهنه جهان چون گل نو میخندم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
  • به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست


به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست


نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست


به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست


زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست


غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست


پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست


سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود


با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید

ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟


آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر

هر کسی در سر اسرار مفهم نشود


تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان

سالک راه و گزین همه عالم نشود


ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟

این دو عالم به تو یکجای مسلم نشود


گر خردمندی از اوباش جفایی بیند

شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود


سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود


سعدیا گر به تو در دست به درمان برسی

هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را


قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را


گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را


خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را


باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را


از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را


آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را


چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را


همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را


هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
یکی را عسس دست بر بسته بود

همه شب پریشان و دلخسته بود


به گوش آمدش در شب تیره رنگ

که شخصی همی نالد از دست تنگ


شنید این سخن دزد مغلول و گفت

ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت


برو شکر یزدان کن ای تنگدست

که دستت عسس تنگ بر هم نبست


مکن ناله از بینوایی بسی

چو بینی ز خود بینواتر کسی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد

و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد


تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد


چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد


آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر میشد


از خیال تو به هر سو که نظر میکردم

پیش چشمم در و دیوار مصور میشد


چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر میشد


هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را

میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد


گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت

گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد


گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر

نفسی میزد و آفاق منور میشد


سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را


به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را


مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

ز خیل خانه برانند بینوایی را


و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را


همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان میخرم بلایی را


حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را


خیال در همه عالم برفت و بازآمد

که از حضور تو خوشتر ندید جایی را


سری به صحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را


قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را


اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در پارس پارسایی را


منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

که پشهای نبرد سنگ آسیایی را


دگر به دست نیاید چو من وفاداری

که ترک میندهم عهد بیوفایی را


دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

که یحتمل که اجابت بود دعایی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
این باد بهار بوستانست

یا بوی وصال دوستانست


دل میبرد این خط نگارین

گویی خط روی دلستانست


ای مرغ به دام دل گرفتار

بازآی که وقت آشیانست


شبها من و شمع میگدازیم

اینست که سوز من نهانست


گوشم همه روز از انتظارت

بر راه و نظر بر آستانست


ور بانگ مؤذنی برآید

گویم که درای کاروانست


با آن همه دشمنی که کردی

بازآی که دوستی همانست


با قوت بازوان عشقت

سرپنجه صبر ناتوانست


بیزاری دوستان دمساز

تفریق میان جسم و جانست


نالیدن دردناک سعدی

بر دعوی دوستی بیانست


آتش به نی و قلم درانداخت

وین حبر که میرود دخانست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست


اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست


میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست


عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست


مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست


اگر عداوت و جنگست در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست


هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست


غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست


نمیتوانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست


جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست


مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست


هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورتست که گوید به سرو ماند راست


به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست


خوشست با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست


بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوشست که امید رحمت فرداست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
سرمست درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات


بر خاک فکنده خرقه زهد

و آتش زده در لباس طامات


دل برده شمع مجلس او

پروانه به شادی و سعادات


جان در ره او به عجز میگفت

کای مالک عرصه کرامات


از خون پیادهای چه خیزد

ای بر رخ تو هزار شه مات


حقا و به جانت ار توان کرد

با تو به هزار جان ملاقات


گر چشم دلم به صبر بودی

جز عشق ندیدمی مهمات


تا باقی عمر بر چه آید

بر باد شد آن چه رفت هیهات


صافی چو بشد به دور سعدی

زین پس من و دردی خرابات
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,681 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان