امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
#11
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد


ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد


به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد

بیان دوست به گفتار در نمیگنجد


سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمیگنجد


میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمیگنجد


چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد


تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمیگنجد


دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمیگنجد


خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمیگنجد


چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمیگنجد


چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد


به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمیگنجد


ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمیگنجد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی

سرو بلند بستان با این همه لطافت

هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی


گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت

بالات خود بگوید زین راست تر گواهی


روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی

تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی


با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن

تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی


خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده

گر میکنی به رحمت در کشتگان نگاهی


ایمن مشو که رویت آیینه ایست روشن

تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی


گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی

خود را نمیشناسم جز دوستی گناهی


ای ماه سروقامت شکرانه سلامت

از حال زیردستان میپرس گاه گاهی


شیری در این قضیت کهتر شده ز موری

کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی


ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی


سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید

پیش که داد خواهی از دست پادشاهی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی

دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی


به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی


ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی


شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست

تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی


به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری

کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی


دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجدی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر،ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی


به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی


تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی


من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی


به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی


منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی


و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی


غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی


خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست



به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس


که به هر حلقه موییت گرفتاری هست



گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست


در و دیوار گواهی بدهد کاری هست



هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید


تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست



صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم


همه دانند که در صحبت گل خاری هست



نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس


که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست



باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد


آب هر طیب که در کلبه عطاری هست



من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود


جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست



من از این دلق مرقع به درآیم روزی


تا همه خلق بدانند که زناری هست



همه را هست همین داغ محبت که مراست


که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست



عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند


داستانیست که بر هر سر بازاری هست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را



علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد


مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را



گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان


نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را



چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل


بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را



مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر


ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را



مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی


وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را



چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری


برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را



بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت


که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را



سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی


ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
در ان نفس که بمیرم،درارزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برارم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درایند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
حدیث روضه نگویم،گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم،دوان به سوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عافیت ان گه به بوی موی تو باشم
می بهشت ننوشم زجام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
اگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,682 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان