امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
#31
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی


ور به خلوت با دلارامت میسر میشود

در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی


ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست

تا کجا بودی که جانم تازه میگردد به بوی


مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع

شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی


ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود

گر به ترک من نمیگویی به ترک من بگوی


ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند

بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی


گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد

کآب چشمست این که پیشت میرود یا آب جوی


گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش

گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی


ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان

من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی


سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه

شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد


مکن ار چه میتوانی که ز خدمتم برانی

نزنند سائلی را که دری دگر نباشد


به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم

نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد


همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد

مژهای به خواب و بختی که به خواب درنباشد


چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند

من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد


نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت

نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد


قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه

که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد


چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او

سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد


شب و روز رفت باید قدم روندگان را

چو به مؤمنی رسیدی دگرت سفر نباشد


عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی

ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست


گفتم به گوشهای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست


صبرم ز روی دوست میسر نمیشود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست


ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست


خاطر به باغ میرودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست


فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست


سعدی چراغ مینکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
تا کیم انتظار فرمایی

وقت نامد که روی بنمایی؟!


اگرم زنده باز خواهی دید

رنجه شو پیشتر چرا نایی


عمر کوتهترست از آن که تو نیز

در درازی وعده افزایی


از تو کی برخورم که در وعده

سپری گشت عهد برنایی


نرسیدیم در تو و نرسد

هیچ بیچاره را شکیبایی


به سر راهت آورم هر شب

دیدهای در وداع بینایی


روز من شب شود و شب روزم

چون ببندی نقاب و بگشایی


بر رخ سعدی از خیال تو دوش

زرگری بود و سیم پالایی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
گر متصور شدی با تو درآمیختن

حیف نبودی وجود در قدمت ریختن


فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست

کو بتواند چنین صورتی انگیختن


کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق

کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن


داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن

قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن


آب روان سرشک و آتش سوزان آه

پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن


هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست

باک ندارد به روز کشتن و آویختن


خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست

چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم

و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم


نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست

نه احتمال نشستن نه پای رفتارم


کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست

سفر کنید رفیقان که من گرفتارم


نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما

نمیکند که من از ضعف ناپدیدارم


اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من این طریق محبت ز دست نگذارم


مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل

درست شد به حقیقت که نقش دیوارم


در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست

اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم


به عشق روی تو اقرار میکند سعدی

همه جهان به درآیند گو به انکارم


کجا توانمت انکار دوستی کردن

که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود

با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود


خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم

وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود


پارس در سایه اقبال اتابک ایمن

لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود


شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت

که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود


یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن

نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود


فتنه سامریش در نظر شورانگیز

نفس عیسویش در لب شکرخا بود


من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست

یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود


دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد

همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد


مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد


آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد


سجاده نشینی که مرید غم او شد

آوازه اش از خانه خمار برآمد


زاهد چو کرامات بت عارض او دید

از چله میان بسته به زنار برآمد


بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش

اندر نظر هر که پری وار برآمد


من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب

دیبای جمال تو به بازار برآمد


کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

آن کام میسر شد وین کار برآمد


سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت

با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت


عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت


عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

جورت در امید به یک بار برگرفت


شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

صوفی طریق خانه خمار برگرفت


با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

گوید ببایدت دل از این کار برگرفت


دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

نتوانم از مشاهده یار برگرفت


سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها

این بار پرده از سر اسرار برگرفت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری

گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری

من ندیدم به راستی همه عمر
گر تو دیدی به سر بر قمری

یا شنیدی که در وجود آمد
آفتابی ز مادر و پدری

گفتم از وی نظر بپوشانم
تا نیفتم به دیده در خطری

چاره صبرست و احتمال فراق
چون کفایت نمیکند نظری

میخرامید و زیر لب میگفت
عاقل از فتنه میکند حذری

سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان