امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
[b]تکه ۲۶ - ترکیب بند

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند


بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند

من چون تو دگر ندیده ام خوب

منظور جهانیان و محبوب


دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند

ما را هوس تو کس نیاموخت

پروانه به جهد خویشتن سوخت


عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند

دوران تو نادر اوفتادست

کاین حسن خدا به کس ندادست


در هیچ زمانه ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند

ای چشم و چراغ دیده و حی

خون ریختنم چه می کنی هی


این جور که می بریم تا کی
وین صبر که می کنیم تا چند؟

هرلحظه به سر درآیدم دود

فریاد و جزع نمی کند سود


افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند

دل رفت و عنان طاقت از دست

سیل آمد و ره نمیتوان بست


من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند

مهر تو نگار سرو قامت

بر من رقمست تا قیامت


با دست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند

دل در طلب تو رفت و دینم

جان نیز طمع کنی یقینم


مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]تکه ۲۷ - مفردات

می میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟


از روی نکو صبر نمی شاید کرد

لیکن نه به اختیار می باید کرد


خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم

برخاستی و به دیدنت زنده شدیم


نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟


می شنیدم به حسن چون قمری

چون بدیدم از آن تو خوبتری



پـایان ملحقات و مفردات[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]سر آغاز

به نام خدایی که جان آفرید

سخن گفتن اندر زبان آفرید


خداوند بخشندهٔ دستگیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر


عزیزی که هر کز درش سر بتافت

به هر در که شد هیچ عزت نیافت


سر پادشاهان گردن فراز

به درگاه او بر زمین نیاز


نه گردن کشان را بگیرد بفور

نه عذرآوران را براند بجور


وگر خشم گیرد به کردار زشت

چو بازآمدی ماجرا در نوشت


دو کونش یکی قطره در بحر علم

گنه بیند و پرده پوشد بحلم


اگر با پدر جنگ جوید کسی

پدر بی گمان خشم گیرد بسی


وگر خویش راضی نباشد ز خویش

چو بیگانگانش براند ز پیش


وگر بنده چابک نیاید به کار

عزیزش ندارد خداوندگار


وگر بر رفیقان نباشی شفیق

بفرسنگ بگریزد از تو رفیق


وگر ترک خدمت کند لشکری

شود شاه لشکرکش از وی بری


ولیکن خداوند بالا و پست

به عصیان در زرق بر کس نبست


ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست

چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست


وگر بر جفا پیشه بشتافتی

که از دست قهرش امان یافتی؟


بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس

غنی، ملکش از طاعت جن و انس


پرستار امرش همه چیز و کس

بنی آدم و مرغ و مور و مگس


چنان پهنخوان کرم گسترد

که سیمرغ در قاف قسمت خورد


مر او را رسد کبریا و منی

که ملکش قدیم است و ذاتش غنی


یکی را به سر برنهد تاج بخت

یکی را به خاک اندر آرد ز تخت


کلاه سعادت یکی بر سرش

گلیم شقاوت یکی در برش


گلستان کند آتشی بر خلیل

گروهی بر آتش برد ز آب نیل


گر آن است، منشور احسان اوست

وراین است، توقیع فرمان اوست


پس پرده بیند عملهای بد

همو پرده پوشد به آلای خود


بتهدید اگر برکشد تیغ حکم

بمانند کروبیان صم و بکم


وگر در دهد یک صلای کرم

عزازیل گوید نصیبی برم


به درگاه لطف و بزرگیش بر

بزرگان نهاده بزرگی ز سر


فروماندگان را به رحمت قریب

تضرع کنان را به دعوت مجیب


بر احوال نابوده، علمش بصیر

بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر


به قدرت، نگهدار بالا و شیب

خداوند دیوان روز حسیب


نه مستغنی از طاعتش پشت کس

نه بر حرف او جای انگشت کس


قدیمی نکوکار نیکی پسند

به کلک قضا در رحم نقش بند


ز مشرق به مغرب مه و آفتاب

روان کرد و گسترد گیتی بر آب


زمین از تب لرزه آمد ستوه

فرو کوفت بر دامنش میخ کوه


دهد نطفه را صورتی چون پری

که کردهست بر آب صورتگری؟


نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ

گل لعل در شاخ پیروزه رنگ


ز ابر افگند قطرهای سوی یم

ز صلب اوفتد نطفه ای در شکم


از آن قطره لولوی لالا کند

وز این، صورتی سرو بالا کند


بر او علم یک ذره پوشیده نیست

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست


مهیا کن روزی مار و مور

وگر چند بی دست و پایند و زور


به امرش وجود از عدم نقش بست

که داند جز او کردن از نیست، هست؟


دگر ره به کتم عدم در برد

وزان جا به صحرای محشر برد


جهان متفق بر الهیتش

فرومانده از کنه ماهیتش


بشر ماورای جلالش نیافت

بصر منتهای جمالش نیافت


نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم


در این ورطه کشتی فروشد هزار

که پیدا نشد تختهای بر کنار


چه شبها نشستم در این سیر، گم

که دهشت گرفت آستینم که قم


محیط است علم ملک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط


نه ادراک در کنه ذاتش رسد

نه فکرت به غور صفاتش رسد


توان در بلاغت به سحبان رسید

نه در کنه بی چون سبحان رسید


که خاصان در این ره فرس رانده اند

به لااحصی از تگ فروماندهاند


نه هر جای مرکب توان تاختن

که جاها سپر باید انداختن


وگر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت


کسی را در این بزم ساغر دهند

که داروی بیهوشیش در دهند


یکی باز را دیده بردوخته ست

یکی دیده ها باز و پر سوخته ست


کسی ره سوی گنج قارون نبرد

وگر برد، ره باز بیرون نبرد


بمردم در این موج دریای خون

کز او کس نبردهست کشتی برون


اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب باز آمدن پی کنی


تأمل در آیینهٔ دل کنی

صفائی بتدریج حاصل کنی


مگر بویی از عشق مستت کند

طلبکار عهد الستت کند


به پای طلب ره بدان جا بری

وزان جا به بال محبت پری


بدرد یقین پرده های خیال

نماند سراپرده الا جلال


دگر مرکب عقل را پویه نیست

عنانش بگیرد تحیر که بیست


در این بحر جز مرد داعی نرفت

گم آن شد که دنبال راعی نرفت


کسانی کز این راه برگشته اند

برفتند بسیار و سرگشته اند


خلاف پیمبر کسی ره گزید

که هرگز به منزل نخواهد رسید


محال است سعدی که راه صفا

توان رفت جز بر پی مصطفی[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام

کریم السجایا جمیل الشیم

نبی البرایا شفیع الامم


امام رسل، پیشوای سبیل

امین خدا، مهبط جبرئیل


شفیع الوری، خواجه بعث و نشر

امام الهدی، صدر دیوان حشر


کلیمی که چرخ فلک طور اوست

همه نورها پرتو نور اوست


یتیمی که ناکرده قرآن درست

کتب خانهٔ چند ملت بشست


چو عزمش برآهخت شمشیر بیم

به معجز میان قمر زد دو نیم


چو صیتش در افواه دنیا فتاد

تزلزل در ایوان کسری فتاد


به لاقامت لات بشکست خرد

به اعزاز دین آب عزی ببرد


نه از لات و عزی برآورد گرد

که تورات و انجیل منسوخ کرد


شبی بر نشست از فلک برگذشت

به تمکین و جاه از ملک برگذشت


چنان گرم در تیه قربت براند

که در سدره جبریل از او بازماند


بدو گفت سالار بیتالحرام

که ای حامل وحی برتر خرام


چو در دوستی مخلصم یافتی

عنانم ز صحبت چرا تافتی؟


بگفتا فراتر مجالم نماند

بماندم که نیروی بالم نماند


اگر یک سر مو فراتر پرم

فروغ تجلی بسوزد پرم


نماند به عصیان کسی در گرو

که دارد چنین سیدی پیشرو


چه نعت پسندیده گویم تورا؟

علیک السلام ای نبی الوری


درود ملک بر روان تو باد

بر اصحاب و بر پیروان تو باد


نخستین ابوبکر پیر مرید

عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید


خردمند عثمان شب زنده دار

چهارم علی، شاه دلدل سوار


خدایا به حق بنی فاطمه

که بر قول ایمان کنم خاتمه


اگر دعوتم رد کنی ور قبول

من و دست و دامان آل رسول


چه کم گردد ای صدر فرخنده پی

ز قدر رفیعت به درگاه حی


که باشند مشتی گدایان خیل

به مهمان دارالسلامت طفیل


خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد

زمین بوس قدر تو جبریل کرد


بلند آسمان پیش قدرت خجل

تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل


تو اصل وجود آمدی از نخست

دگر هرچه موجود شد فرع تست


ندانم کدامین سخن گویمت

که والاتری زانچه من گویمت


تو را عز لولاک تمکین بس است

ثنای تو طه و یس بس است


چه وصفت کند سعدی ناتمام؟

علیک الصلوة ای نبی السلام[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]در سبب نظم کتاب


در اقصای گیتی بگشتم بسی

بسر بردم ایام با هر کسی


تمتع به هر گوشهای یافتم

ز هر خرمنی خوشهای یافتم


چو پاکان شیراز، خاکی نهاد

ندیدم که رحمت بر این خاک باد


تولای مردان این پاک بوم

برانگیختم خاطر از شام و روم


دریغ آمدم زان همه بوستان

تهیدست رفتن سوی دوستان


بدل گفتم از مصر قند آورند

بر دوستان ارمغانی برند


مرا گر تهی بود از آن قند دست

سخنهای شیرینتر از قند هست


نه قندی که مردم بصورت خورند

که ارباب معنی به کاغذ برند


چو این کاخ دولت بپرداختم

بر او ده در از تربیت ساختم


یکی باب عدل است و تدبیر و رای

نگهبانی خلق و ترس خدای


دوم باب احسان نهادم اساس

که منعم کند فضل حق را سپاس


سوم باب عشق است و مستی و شور

نه عشقی که بندند بر خود بزور


چهارم تواضع، رضا پنجمین

ششم ذکر مرد قناعت گزین


به هفتم در از عالم تربیت

به هشتم در از شکر بر عافیت


نهم باب توبه است و راه صواب

دهم در مناجات و ختم کتاب


به روز همایون و سال سعید

به تاریخ فرخ میان دو عید


ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج

که پر در شد این نامبردار گنج


بماندهست با دامنی گوهرم

هنوز از خجالت سر اندر برم


که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست

درخت بلندست در باغ و پست


الا ای هنرمند پاکیزه خوی

هنرمند نشنیدهام عیب جوی


قبا گر حریرست و گر پرنیان

بناچار حشوش بود در میان


تو گر پرنیانی نیابی مجوش

کرم کار فرمای و حشوم بپوش


ننازم به سرمایهٔ فضل خویش

به دریوزه آوردهام دست پیش


شنیدم که در روز امید و بیم

بدان را به نیکان ببخشد کریم


تو نیز ار بدی بینیم در سخن

به خلق جهان آفرین کار کن


چو بیتی پسند آیدت از هزار

به مردی که دست از تعنت بدار


همانا که در پارس انشای من

چو مشک است کم قیمت اندر ختن


چو بانگ دهل هولم از دور بود

به غیبت درم عیب مستور بود



گل آورد سعدی سوی بوستان

بشوخی و فلفل به هندوستان


چو خرما به شیرینی اندوده پوست

چو بازش کنی استخوانی در اوست[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]ابوبکر بن سعد بن زنگی



مرا طبع از این نوع خواهان نبود

سر مدحت پادشاهان نبود


ولی نظم کردم به نام فلان

مگر باز گویند صاحبدلان


که سعدی که گوی بلاغت ربود

در ایام بوبکر بن سعد بود


سزد گر به دورش بنازم چنان

که سید به دوران نوشیروان


جهانبان دین پرور دادگر

نیامد چو بوبکر بعد از عمر


سر سرفرازان و تاج مهان

به دوران عدلش بناز، ای جهان


گر از فتنه آید کسی در پناه

ندارد جز این کشور آرامگاه


فطوبی لباب کبیت العتیق

حوالیه من کل فج عمیق


ندیدم چنین گنج و ملک و سریر

که وقف است بر طفل و درویش و پیر


نیامد برش دردناک غمی

که ننهاد بر خاطرش مرهمی


طلبکار خیرست و امیدوار

خدایا امیدی که دارد برآر


کله گوشه بر آسمان برین

هنوز از تواضع سرش بر زمین


گدا گر تواضع کند خوی اوست

ز گردن فرازان تواضع نکوست


اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟

زبردست افتاده مرد خداست


نه ذکر جمیلش نهان میرود

که صیت کرم در جهان میرود


چنویی خردمند فرخ نهاد

ندارد جهان تا جهان است، یاد


نبینی در ایام او رنجهای

که نالد ز بیداد سرپنجهای


کس این رسم و ترتیب و آیین ندید

فریدون با آن شکوه، این ندید


از آن پیش حق پایگاهش قوی است

که دست ضعیفان به جاهش قوی است


چنان سایه گسترده بر عالمی

که زالی نیندیشد از رستمی


همه وقت مردم ز جور زمان

بنالند و از گردش آسمان


در ایام عدل تو، ای شهریار

ندارد شکایت کس از روزگار


به عهد تو میبینم آرام خلق

پس از تو ندانم سرانجام خلق


هم از بخت فرخنده فرجام تست

که تاریخ سعدی در ایام تست


که تا بر فلک ماه و خورشید هست

در این دفترت ذکر جاوید هست


ملوک ار نکو نامی اندوختند

ز پیشینگان سیرت آموختند


تو در سیرت پادشاهی خویش

سبق بردی از پادشاهان پیش


سکندر به دیوار رویین و سنگ

بکرد از جهان راه یأجوج تنگ


تو را سد یأجوج کفر از زرست

نه رویین چو دیوار اسکندرست


زبان آوری کاندر این امن و داد

سپاست نگوید زبانش مباد


زهی بحر بخشایش و کان جود

که مستظهرند از وجودت وجود


برون بینم اوصاف شاه از حساب

نگنجد در این تنگ میدان کتاب


گر آن جمله را سعدی انشا کند

مگر دفتری دیگر املا کند


فروماندم از شکر چندین کرم

همان به که دست دعا، گسترم


جهانت به کام و فلک یار باد

جهان آفرینت نگهدار باد


بلند اخترت عالم افروخته

زوال اختر دشمنت سوخته


غم از گردش روزگارت مباد

وز اندیشه بر دل غبارت مباد


که بر خاطر پادشاهان غمی

پریشان کند خاطر عالمی


دل و کشورت جمع و معمور باد

ز ملکت پراگندگی دور باد


تنت باد پیوسته چون دین، درست

بداندیش را دل چو تدبیر، سست


درونت به تایید حق شاد باد

دل و دین و اقلیمت آباد باد


جهان آفرین بر تو رحمت کناد

دگر هرچه گویم فسانهست و باد


همینت بس از کردگار مجید

که توفیق خیرت بود بر مزید


نرفت از جهان سعد زنگی بدرد

که چون تو خلف نامبردار کرد


عجب نیست این فرع ازان اصل پاک

که جانش بر اوج است و جسمش به خاک


خدایا بر آن تربت نامدار

به فضلت که باران رحمت ببار


گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد

فلک یاور سعد بوبکر باد
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]محمد بن سعد بن ابوبکر



اتابک محمد شه نیکبخت

خداوند تاج و خداوند تخت


جوان جوانبخت روشنضمیر

به دولت جوان و به تدبیر پیر


به دانش بزرگ و به همت بلند

به بازو دلیر و به دل هوشمند


زهی دولت مادر روزگار

که رودی چنین پرورد در کنار


به دست کرم آب دریا ببرد

به رفعت محل ثریا ببرد


زهی چشم دولت به روی تو باز

سر شهریاران گردن فراز


صدف را که بینی ز دردانه پر

نه آن قدر دارد که یکدانه در


تو آن در مکنون یکدانهای

که پیرایهٔ سلطنت خانهای


نگهدار یارب به چشم خودش

بپرهیز از آسیب چشم بدش


خدایا در آفاق نامی کنش

به توفیق طاعت گرامی کنش


مقیمش در انصاف و تقوی بدار

مرادش به دنیا و عقبی برآر


غم از دشمن ناپسندت مباد

ز دوران گیتی گزندت مباد


بهشتی درخت آورد چون تو بار

پسر نامجوی و پدر نامدار


ازان خاندان خیر بیگانه دان

که باشند بدگوی این خاندان


زهی دین و دانش، زهی عدل و داد

زهی ملک و دولت که پاینده باد


نگنجد کرمهای حق در قیاس

چه خدمت گزارد زبان سپاس؟


خدایا تو این شاه درویش دوست

که آسایش خلق در ظل اوست


بسی بر سر خلق پاینده دار

به توفیق طاعت دلش زنده دار


برومند دارش درخت امید

سرش سبز و رویش به رحمت سپید


به راه تکلف مرو سعدیا

اگر صدق داری بیار و بیا


تو منزل شناسی و شه راهرو

تو حقگوی و خسرو حقایق شنو


چه حاجت که نه کرسی آسمان

نهی زیر پای قزل ارسلان


مگو پای عزت بر افلاک نه

بگو روی اخلاص بر خاک نه


بطاعت بنه چهره بر آستان

که این است سر جاده راستان


اگر بندهای سر بر این در بنه

کلاه خداوندی از سر بنه


به درگاه فرمانده ذوالجلال

چو درویش پیش توانگر بنال


چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش

چو درویش مخلص برآور خروش


که پروردگارا توانگر تویی

توانای درویش پرور تویی


نه کشور خدایم نه فرماندهم

یکی از گدایان این درگهم


تو بر خیر و نیکی دهم دسترس

وگرنه چه خیرآید از من به کس؟


دعا کن به شب چون گدایان به سوز

اگر میکنی پادشاهی به روز


کمر بسته گردن کشان بر درت

تو بر آستان عبادت سرت


زهی بندگان را خداوندگار

خداوند را بندهٔ حق گزار
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت



حکایت کنند از بزرگان دین

حقیقت شناسان عین الیقین


که صاحبدلی بر پلنگی نشست

همی راند رهوار و ماری به دست


یکی گفتش: ای مرد راه خدای

بدین ره که رفتی مرا ره نمای


چه کردی که درنده رام تو شد

نگین سعادت به نام تو شد؟


بگفت ار پلنگم زبون است و مار

وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار


تو هم گردن از حکم داور مپیچ

که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ


چو حاکم به فرمان داور بود

خدایش نگهبان و یاور بود


محال است چون دوست دارد تو را

که در دست دشمن گذارد تو را


ره این است، روی از طریقت متاب

بنه گام و کامی که داری بیاب


نصیحت کسی سودمند آیدش

که گفتار سعدی پسند آیدش
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]سر آغاز



شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان


که خاطر نگهدار درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش


نیاساید اندر دیار تو کس

چو آسایش خویش جویی و بس


نیاید به نزدیک دانا پسند

شبان خفته و گرگ در گوسفند


برو پاس درویش محتاج دار

که شاه از رعیت بود تاجدار


رعیت چو بیخند و سلطان درخت

درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت


مکن تا توانی دل خلق ریش

وگر میکنی میکنی بیخ خویش


اگر جادهای بایدت مستقیم

ره پارسایان امیدست و بیم


طبیعت شود مرد را بخردی

به امید نیکی و بیم بدی


گر این هر دو در پادشه یافتی

در اقلیم و ملکش پنه یافتی


که بخشایش آرد بر امیدوار

به امید بخشایش کردگار


گزند کسانش نیاید پسند

که ترسد که در ملکش آید گزند


وگر در سرشت وی این خوی نیست

در آن کشور آسودگی بوی نیست


اگر پای بندی رضا پیش گیر

وگر یک سواره سر خویش گیر


فراخی در آن مرز و کشور مخواه

که دلتنگ بینی رعیت ز شاه


ز مستکبران دلاور بترس

ازان کو نترسد ز داور بترس


دگر کشور آباد بیند به خواب

که دارد دل اهل کشور خراب


خرابی و بدنامی آید ز جور

رسد پیش بین این سخن را به غور


رعیت نشاید به بیداد کشت

که مر سلطنت را پناهند و پشت


مراعات دهقان کن از بهر خویش

که مزدور خوشدل کند کار بیش


مروت نباشد بدی با کسی

کز او نیکویی دیده باشی بسی


شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش زدیدن بخفت


برآن باش تا هرچه نیت کنی

نظر در صلاح رعیت کنی


الا تا نپیچی سر از عدل و رای

که مردم ز دستت نپیچند پای


گریزد رعیت ز بیدادگر

کند نام زشتش به گیتی سمر


بسی بر نیاید که بنیاد خود

بکند آن که بنهاد بنیاد بد


خرابی کند مرد شمشیر زن

نه چندان که دود دل طفل و زن


چراغی که بیوه زنی برفروخت

بسی دیده باشی که شهری بسوخت


ازان بهرهورتر در آفاق نیست

که در ملکرانی بانصاف زیست


چو نوبت رسد زین جهان غربتش

ترحم فرستند بر تربتش


بدو نیک مردم چو میبگذرند

همان به که نامت به نیکی برند


خدا ترس را بر رعیت گمار

که معمار ملک است پرهیزگار


بد اندیش تست آن و خونخوار خلق

که نفع تو جوید در آزار خلق


ریاست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دستها برخداست


نکو کار پرور نبیند بدی

چو بد پروری خصم خون خودی


مکافات موذی به مالش مکن

که بیخش برآورد باید ز بن


مکن صبر بر عامل ظلم دوست

چه از فربهی بایدش کند پوست


سر گرگ باید هم اول برید

نه چون گوسفندان مردم درید


چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چو گردش گرفتند دزدان به تیر


چو مردانگی آید از رهزنان

چه مردان لشکر، چه خیل زنان


شهنشه که بازارگان را بخست

در خیر بر شهر و لشکر ببست


کی آن جا دگر هوشمندان روند

چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟


نکو بایدت نام و نیکو قبول

نکودار بازارگان و رسول


بزرگان مسافر بجان پرورند

که نام نکویی به عالم برند


تبه گردد آن مملکت عن قریب

کز او خاطر آزرده آید غریب


غریب آشنا باش و سیاح دوست

که سیاح جلاب نام نکوست


نکودار ضیف و مسافر عزیز

وز آسیبشان بر حذر باش نیز


ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

که دشمن توان بود در زی دوست


قدیمان خود را بیفزای قدر

که هرگز نیاید ز پرورده غدر


چو خدمتگزاریت گردد کهن

حق سالیانش فرامش مکن


گر او را هرم دست خدمت ببست

تو را بر کرم همچنان دست هست


شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید


چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه


چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش


غریبی که پر فتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش


تو گر خشم بروی نگیری رواست

که خود خوی بد دشمنش در قفاست


وگر پارسی باشدش زاد بوم

به صنعاش مفرست و سقلاب و روم


هم آن جا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت


که گویند برگشته باد آن زمین

کز او مردم آیند بیرون چنین


عمل گر دهی مرد منعم شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس


چو مفلس فرو برد گردن به دوش

از او بر نیاید دگر جز خروش


چو مشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری بر گماشت


ور او نیز در ساخت با خاطرش

ز مشرف عمل بر کن و ناظرش


خدا ترس باید امانت گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار


امین باید از داور اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک


بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین


دو همجنس دیرینه را همقلم

نباید فرستاد یک جا بهم


چه دانی که همدست گردن د و یار

یکی دزد باشد، یکی پردهدار


چو دزدان زهم باک دارند و بیم

رود در میان کاروانی سلیم


یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید ببخشش گناه


بر آوردن کام امیدوار

به از قید بندی شکستن هزار


نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نبرد طناب امل


به فرمانبران بر شه دادگر

پدروار خشم آورد بر پسر


گهش میزند تا شود دردناک

گهی میکند آبش از دیده پاک


چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

وگر خشم گیری شوند از تو سیر


درشتی و نرمی بهم در به است

چو رگزن که جراح و مرهم نه است


جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش

چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش


نیامد کس اندر جهان کو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند


نمرد آن که ماند پس از وی بجای

پل و خانی و خان و مهمان سرای


هر آن کو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار


وگر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند


چو خواهی که نامت بود جاودان

مکن نام نیک بزرگان نهان


همین نقش بر خوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش


همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند


یکی نام نیکو ببرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان


به سمع رضا مشنو ایذای کس

وگر گفته آید به غورش برس


گنهکار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده


گر آید گنهکاری اندر پناه

نه شرط است کشتن به اول گناه


چو باری بگفتند و نشنید پند

دگر گوش مالش به زندان و بند


وگر پند و بندش نیاید بکار

درختی خبیث است بیخش برآر


چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت بسی


که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگرباره بست[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست


ز دریای عمان برآمد کسی

سفر کرده هامون و دریا بسی


عرب دیده و ترک و تاجیک و روم

ز هر جنس در نفس پاکش علوم


جهان گشته و دانش اندوخته

سفر کرده و صحبت آموخته


به هیکل قوی چون تناور درخت

ولیکن فرو مانده بی برگ سخت


دو صد رقعه بالای هم دوخته

ز حراق و او در میان سوخته


به شهری درآمد ز دریا کنار

بزرگی در آن ناحیت شهریار


که طبعی نکونامی اندیش داشت

سر عجز بر پای درویش داشت


بشستند خدمتگزاران شاه

سر و تن به حمامش از گرد راه


چو بر آستان ملک سر نهاد

نیایش کنان دست بر بر نهاد


درآمد به ایوان شاهنشهی

که بختت جوان باد و دولت رهی


نرفتم در این مملکت منزلی

کز آسیبت آزرده دیدم دلی


ملک را همین ملک پیرایه بس

که راضی نگرد به آزار کس


ندیدم کسی سرگران از شراب

مگر هم خرابات دیدم خراب


سخن گفت و دامان گوهر فشاند

به نطقی که شاه آستین برفشاند


پسند آمدش حسن گفتار مرد

به نزد خودش خواند و اکرام کرد


زرش داد و گوهر به شکر قدوم

بپرسیدش از گوهر و زاد بوم


بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت

به قربت ز دیگر کسان بر گذشت


ملک با دل خویش در گفت و گو

که دست وزارت سپارد بدو


ولیکن بتدریج تا انجمن

به سستی نخندند بر رای من


به عقلش بباید نخست آزمود

بقدر هنر پایگاهش فزود


برد بر دل از جور غم بارها

که نا آزموده کند کارها


نظر کن چو سوفار داری به شست

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست


چو یوسف کسی در صلاح و تمیز

به یک سال باید که گردد عزیز


به ایام تا بر نیاید بسی

نشاید رسیدن به غور کسی


زهر نوعی اخلاق او کشف کرد

خردمند و پاکیزه دین بود مرد


نکو سیرتش دید و روشن قیاس

سخن سنج و مقدار مردم شناس


به رای از بزرگان مهش دید و بیش

نشاندش زبردست دستور خویش


چنان حکمت و معرفت کار بست

که از امر و نهیش درونی نخست


در آورد ملکی به زیر قلم

کز او بر وجودی نیامد الم


زبان همه حرف گیران ببست

که حرفی بدش برنیامد ز دست


حسودی که یک جو خیانت ندید

به کارش به تابه چو گندم تپید


ز روشن دلش ملک پرتو گرفت

وزیر کهن را غم نو گرفت


ندید آن خردمند را رخنهای

که در وی تواند زدن طعنهای


امین و بد اندیش طشتند و مور

نشاید در او رخنه کردن بزور


ملک را دو خورشید طلعت غلام

به سر بر، کمر بسته بودی مدام


دو پاکیزه پیکر چو حور و پری

چو خورشید و ماه از سدیگر بری


دو صورت که گفتی یکی نیست بیش

نموده در آیینه همتای خویش


سخنهای دانای شیرین سخن

گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن


چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست

بطبعش هواخواه گشتند و دوست


در او هم اثر کرد میل بشر

نه میلی چو کوتاه بینان به شر


از آسایش آنگه خبر داشتی

که در روی ایشان نظر داشتی


چو خواهی که قدرت بماند بلند

دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند


وگر خود نباشد غرض در میان

حذر کن که دارد به هیبت زیان


وزیر اندر این شمهای راه برد

بخبث این حکایت بر شاه برد


که این را ندانم چه خوانند و کیست!

نخواهد بسامان در این ملک زیست


سفر کردگان لاابالی زیند

که پروردهٔ ملک و دولت نیند


شنیدم که با بندگانش سرست

خیانت پسندست و شهوت پرست


نشاید چنین خیره روی تباه

که بد نامی آرد در ایوان شاه


مگر نعمت شه فرامش کنم

که بینم تباهی و خامش کنم


به پندار نتوان سخن گفت زود

نگفتم تو را تا یقینم نبود


ز فرمانبرانم کسی گوش داشت

که آغوش رومی در آغوش داشت


من این گفتم اکنون ملک راست رای

چنان کازمودم تو نیز آزمای


به ناخوب تر صورتی شرح داد

که بد مرد را نیکروزی مباد


بداندیش بر خرده چون دست یافت

درون بزرگان به آتش بتافت


به خرده توان آتش افروختن

پس آنگه درخت کهن سوختن


ملک را چنان گرم کرد این خبر

که جوشش برآمد چو مرجل به سر


غضب دست در خون درویش داشت

ولیکن سکون دست در پیش داشت


که پرورده کشتن نه مردی بود

ستم در پی داد، سردی بود


میازار پروردهٔ خویشتن

چو تیر تو دارد به تیرش مزن


به نعمت نبایست پروردنش

چو خواهی به بیداد خون خوردنش


از او تا هنرها یقینت نشد

در ایوان شاهی قرینت نشد


کنون تا یقینت نگردد گناه

به گفتار دشمن گزندش مخواه


ملک در دل این راز پوشیده داشت

که قول حکیمان نیوشیده داشت


دل است، ای خردمند، زندان راز

چو گفتی نیاید به زنجیر باز


نظر کرد پوشیده در کار مرد

خلل دید در راه هشیار مرد


که ناگه نظر زی یکی بنده کرد

پری چهره بر زیر لب خنده کرد


دو کس را که با هم بود جان و هوش

حکایت کنانند و ایشان خموش


چو دیده به دیدار کردی دلیر

نگردی چو مستسقی از دجله سیر


ملک را گمان بدی راست شد

ز سودا بر او خشمگین خواست شد


هم از حسن تدبیر و رای تمام

باهستگی گفتش ای نیک نام


تو را من خردمند پنداشتم

بر اسرار ملکت امین داشتم


گمان بردمت زیرک و هوشمند

ندانستمت خیره و ناپسند


چنین مرتفع پایه جای تو نیست

گناه از من آمد خطای تو نیست


که چون بدگهر پرورم لاجرم

خیانت روا داردم در حرم


برآورد سر مرد بسیاردان

چنین گفت با خسرو کاردان


مرا چون بود دامن از جرم پاک

نیاید ز خبث بداندیش باک


به خاطر درم هرگز این ظن نرفت

ندانم که گفت اینچه بر من نرفت


شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت

بگویند خصمان به روی اندرت


چنین گفت با من وزیر کهن

تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن


بخندید و انگشت بر لب گرفت

کز او هرچه آید نیاید شگفت


حسودی که بیند بجای خودم

کجا بر زبان آورد جز بدم


من آن ساعت انگاشتم دشمنش

که خسرو فروتر نشاند از منش


چو سلطان فضیلت نهد بر ویم

ندانی که دشمن بود در پیم؟


مرا تا قیامت نگیرد بدوست

چو بیند که در عز من ذل اوست


بر اینت بگویم حدیثی درست

اگر گوش با بنده داری نخست


ندانم کجا دیدهام در کتاب

که ابلیس را دید شخصی به خواب


به بالا صنوبر، به دیدن چو حور

چو خورشیدش از چهره میتافت نور


فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی

فرشته نباشد بدین نیکویی


تو کاین روی داری به حسن قمر

چرا در جهانی به زشتی سمر؟


چرا نقش بندت در ایوان شاه

دژم روی کردهست و زشت و تباه؟


شنید این سخن بخت برگشته دیو

بزاری برآورد بانگ و غریو


که ای نیکبخت این نه شکل من است

ولیکن قلم در کف دشمن است


مرا همچنین نام نیک است لیک

ز علت نگوید بداندیش نیک


وزیری که جاه من آبش بریخت

به فرسنگ باید ز مکرش گریخت


ولیکن نیندیشم از خشم شاه

دلاور بود در سخن، بیگناه


اگر محتسب گردد آن را غم است

که سنگ ترازوی بارش کم است


چو حرفم برآمد درست از قلم

مرا از همه حرف گیران چه غم؟


ملک در سخن گفتنش خیره ماند

سر دست فرماندهی برفشاند


که مجرم به زرق و زبان آوری

ز جرمی که دارد نگردد بری


ز خصمت همانا که نشنیدهام

نه آخر به چشم خودت دیدهام؟


کز این زمره خلق در بارگاه

نمیباشدت جز در اینان نگاه


بخندید مرد سخنگوی و گفت

حق است این سخن، حق نشاید نهفت


در این نکتهای هست اگر بشنوی

که حکمت روان باد و دولت قوی


نبینی که درویش بی دستگاه

بحسرت کند در توانگر نگاه


مرا دستگاه جوانی برفت

به لهو و لعب زندگانی برفت


ز دیدار اینان ندارم شکیب

که سرمایه داران حسنند و زیب


مرا همچنین چهره گلپام بود

بلورینم از خوبی اندام بود


در این غایتم رشت باید کفن

که مویم چو پنبه است و دوکم بدن


مرا همچنین جعد شبرنگ بود

قبا در بر از فربهی تنگ بود


دو رسته درم در دهن داشت جای

چو دیواری از خشت سیمین بپای


کنونم نگه کن به وقت سخن

بیفتاده یک یک چو سور کهن


در اینان بحسرت چرا ننگرم؟

که عمر تلف کرده یاد آورم


برفت از من آن روزهای عزیز

بپایان رسد ناگه این روز نیز


چو دانشور این در معنی بسفت

بگفت این کز این به محال است گفت


در ارکان دولت نگه کرد شاه

کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه


کسی را نظر سوی شاهد رواست

که داند بدین شاهدی عذر خواست


بعقل ار نه آهستگی کردمی

به گفتار خصمش بیازردمی


بتندی سبک دست بردن به تیغ

به دندان برد پشت دست دریغ


ز صاحب غرض تا سخن نشنوی

که گر کار بندی پشیمان شوی


نکونام را جاه و تشریف و مال

بیفزود و، بدگوی را گوشمال


به تدبیر دستور دانشورش

به نیکی بشد نام در کشورش


به عدل و کرم سالها ملک راند

برفت و نکونامی از وی بماند


چنین پادشاهان که دین پرورند

به بازوی دین، گوی دولت برند


از آنان نبینم در این عهد کس

وگر هست بوبکر سعدست و بس


بهشتی درختی تو، ای پادشاه

که افگندهای سایه یک ساله راه


طمع بود در بخت نیک اخترم

که بال همای افگند بر سرم


خرد گفت دولت نبخشد همای

گر اقبال خواهی در این سایه آی


خدایا برحمت نظر کردهای

که این سایه بر خلق گستردهای


دعا گوی این دولتم بندهوار

خدایا تو این سایه پایندهدار


صواب است پیش از کشش بند کرد

که نتوان سر کشته پیوند کرد


خداوند فرمان و رای و شکوه

ز غوغای مردم نگردد ستوه


سر پر غرور از تحمل تهی

حرامش بود تاج شاهنشهی


نگویم چو جنگ آوری پای دار

چو خشم آیدت عقل بر جای دار


تحمل کند هر که را عقل هست

نه عقلی که خشمش کند زیردست


چو لشکر برون تاخت خشم از کمین

نه انصاف ماند نه تقوی نه دین


ندیدم چنین دیو زیر فلک

کز او میگریزند چندین ملک[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,793 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,243 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,860 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان