امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
[b]گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان



نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست

وگر خون به فتوی بریزی رواست


کرا شرع فتوی دهد بر هلاک

الا تا نداری ز کشتنش باک


وگر دانی اندر تبارش کسان

برایشان ببخشای و راحت رسان


گنه بود مرد ستمگاره را

چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟


تنت زورمندست و لشکر گران

ولیکن در اقلیم دشمن مران


که وی بر حصاری گریزد بلند

رسد کشوری بی گنه را گزند


نظر کن در احوال زندانیان

که ممکن بود بیگنه در میان


چو بازارگان در دیارت بمرد

به مالش خساست بود دستبرد


کزان پس که بر وی بگریند زار

بهم باز گویند خویش و تبار


که مسکین در اقلیم غربت بمرد

متاعی کز او ماند ظالم ببرد


بیندیش ازان طفلک بی پدر

وز آه دل دردمندش حذر


بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال


پسندیده کاران جاوید نام

تطاول نکردند بر مال عام


بر آفاق اگر سر بسر پادشاست

چو مال از توانگر ستاند گداست


بمرد از تهیدستی آزاد مرد

ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد

[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]در معنی شفقت بر حال رعیت



شنیدم که فرماندهی دادگر

قبا داشتی هر دو روی آستر


یکی گفتش ای خسرو نیکروز

ز دیبای چینی قبایی بدوز


بگفت این قدر ستر و آسایش است

وز این بگذری زیب و آرایش است


نه از بهر آن میستانم خراج

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج


چو همچون زنان حله در تن کنم

بمردی کجا دفع دشمن کنم؟


مرا هم ز صد گونه آز و هواست

ولیکن خزینه نه تنها مراست


خزاین پر از بهر لشکر بود

نه از بهر آذین و زیور بود


سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه

ندارد حدود ولایت نگاه


چو دشمن خر روستایی برد

ملک باج و ده یک چرا میخورد؟


مخالف خرش برد و سلطان خراج

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟


مروت نباشد بر افتاده زور

برد مرغدون دانه از پیش مور


رعیت درخت است اگر پروری

به کام دل دوستان برخوری


به بیرحمی از بیخ و بارش مکن

که نادان کند حیف بر خویشتن


کسان برخورند از جوانی و بخت

که با زیردستان نگیرند سخت


اگر زیردستی درآید ز پای

حذر کن ز نالیدنش بر خدای


چو شاید گرفتن بنرمی دیار

به پیکار خون از مشامی میار


به مردی که ملک سراسر زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین


شنیدم که جمشید فرخ سرشت

به سرچشمهای بر به سنگی نبشت


بر این چشمه چون ما بسی دم زدند

برفتند چون چشم بر هم زدند


گرفتیم عالم به مردی و زور

ولیکن نبردیم با خود به گور


چو بر دشمنی باشدت دسترس

مرنجانش کو را همین غصه بس


عدو زنده سرگشته پیرامنت

به از خون او کشته در گردن ت
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت در شناختن دوست و دشمن را



شنیدم که دارای فرخ تبار

ز لشکر جدا ماند روز شکار


دوان آمدش گلهبانی به پیش

بدل گفت دارای فرخنده کیش


مگر دشمن است این که آمد به جنگ

ز دورش بدوزم به تیر خدنگ


کمان کیانی به زه راست کرد

به یک دم وجودش عدم خواست کرد


بگفت ای خداوند ایران و تور

که چشم بد از روزگار تو دور


من آنم که اسبان شه پرورم

به خدمت بدین مرغزار اندرم


ملک را دل رفته آمد بجای

بخندید و گفت: ای نکوهیده رای


تو را یاوری کرد فرخ سروش

وگر نه زه آورده بودم به گوش


نگهبان مرعی بخندید و گفت:

نصحیت ز منعم نباید نهفت


نه تدبیر محمود و رای نکوست

که دشمن نداند شهنشه ز دوست


چنان است در مهتری شرط زیست

که هر کهتری را بدانی که کیست


مرا بارها در حضر دیدهای

ز خیل و چراگاه پرسیدهای


کنونت به مهر آمدم پیشباز

نمیدانیم از بداندیش باز


توانم من، ای نامور شهریار

که اسبی برون آرم از صد هزار


مرا گلهبانی به عقل است و رای

تو هم گلهٔ خویش داری، بپای


در آن تخت و ملک از خلل غم بود

که تدبیر شاه از شبان کم بود
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم



تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه

به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟


چنان خسب کاید فغانت به گوش

اگر دادخواهی برآرد خروش


که نالد ز ظالم که در دور تست؟

که هر جور کو میکند جور تست


نه سگ دامن کاروانی درید

که دهقان نادان که سگ پرورید


دلیر آمدی سعدیا در سخن

چو تیغت به دست است فتحی بکن


بگوی آنچه دانی که حق گفته به

نه رشوت ستانی و نه عشوه ده


طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی

طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]هم در این معنی



خبر یافت گردن کشی در عراق

که میگفت مسکینی از زیر طاق


تو هم بر دری هستی امیدوار

پس امید بر در نشینان برآر


نخواهی که باشد دلت دردمند

دل دردمندان برآور ز بند


پریشانی خاطر دادخواه

براندازد از مملکت پادشاه


تو خفته خنک در حرم نیمروز

غریب از برون گو به گرما بسوز


ستاننده داد آن کس خداست

که نتواند از پادشه دادخواست

[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت در معنی شفقت



یکی از بزرگان اهل تمیز

حکایت کند ز ابن عبدالعزیز


که بودش نگینی بر انگشتری

فرو مانده در قیمتش جوهری


به شب گفتی از جرم گیتی فروز

دری بود در روشنایی چو روز


قضا را درآمد یکی خشک سال

که شد بدر سیمای مردم هلال


چو در مردم آرام و قوت ندید

خود آسوده بودن مروت ندید


چو بیند کسی زهر در کام خلق

کیش بگذرد آب نوشین به حلق


بفرمود و بفروختندش به سیم

که رحم آمدش بر غریب و یتیم


به یک هفته نقدش به تاراج داد

به درویش و مسکین و محتاج داد


فتادند در وی ملامت کنان

که دیگر به دستت نیاید چنان


شنیدم که میگفت و باران دمع

فرو میدویدش به عارض چو شمع


که زشت است پیرایه بر شهریار

دل شهری از ناتوانی فگار


مرا شاید انگشتری بینگین

نشاید دل خلقی اندوهگین


خنک آن که آسایش مرد و زن

گزیند بر آرایش خویشتن


نکردند رغبت هنر پروران

به شادی خویش از غم دیگران


اگر خوش بخسبد ملک بر سریر

نپندارم آسوده خسبد فقیر


وگر زنده دارد شب دیر تاز

بخسبند مردم به آرام و ناز


بحمدالله این سیرت و راه راست

اتابک ابوبکر بن سعد راست


کس از فتنه در پارس دیگر نشان

نبیند مگر قامت مهوشان


یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش

که در مجلسی میسرودند دوش


مرا راحت از زندگی دوش بود

که آن ماهرویم در آغوش بود


مر او را چو دیدم سر از خواب مست

بدو گفتم ای سرو پیش تو پست


دمی نرگس از خواب نوشین بشوی

چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی


چه میخسبی ای فتنه روزگار؟

بیا و می لعل نوشین بیار


نگه کرد شوریده از خواب و گفت

مرا فتنه خوانی و گویی مخفت


در ایام سلطان روشن نفس

نبیند دگر فتنه بیدار کس[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت اتابک تکله



در اخبار شاهان پیشینه هست

که چون تکله بر تخت زنگی نشست


به دورانش از کس نیازرد کس

سبق برد اگر خود همین بود و بس


چنین گفت یک ره به صاحبدلی

که عمرم بسر رفت بی حاصلی


بخواهم به کنج عبادت نشست

که دریابم این پنج روزی که هست


چو میبگذرد ملک و جاه و سریر

نبرد از جهان دولت الا فقیر


چو بشنید دانای روشن نفس

بتندی برآشفت کای تکله بس!


طریقت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست


تو بر تخت سلطانی خویش باش

به اخلاق پاکیزه درویش باش


بصدق و ارادت میان بستهدار

ز طامات و دعوی زبان بستهدار


قدم باید اندر طریقت نه دم

که اصلی ندارد دم بیقدم


بزرگان که نقد صفا داشتند

چنین خرقه زیر قبا داشتند

[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت ملک روم با دانشمند



شنیدم که بگریست سلطان روم

بر نیکمردی ز اهل علوم


که پایابم از دست دشمن نماند

جز این قلعه در شهر با من نماند


بسی جهد کردم که فرزند من

پس از من بود سرور انجمن


کنون دشمن بدگهر دست یافت

سر دست مردی و جهدم بتافت


چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟

که از غم بفرسود جان در تنم


بگفت ای برادر غم خویش خور

که از عمر بهتر شد و بیشتر


تو را این قدر تا بمانی بس است

چو رفتی جهان جای دیگر کس است


اگر هوشمندست وگر بیخرد

غم او مخور کو غم خود خورد


مشقت نیرزد جهان داشتن

گرفتن به شمشیر و بگذاشتن


که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم


که در تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند بجز ملک ایزد تعال


که را جاودان ماندن امید ماند

چو کس را نبینی که جاوید ماند؟


کرا سیم و زر ماند و گنج و مال

پس از وی به چندی شود پایمال


وزان کس که خیری بماند روان

دمادم رسد رحمتش بر روان


بزرگی کز او نام نیکو نماند

توان گفت با اهل دل کو نماند


الا تا درخت کرم پروری

گر امیدواری کز او بر خوری


کرم کن که فردا که دیوان نهند

منازل بمقدار احسان دهند


یکی را که سعی قدم پیشتر

به درگاه حق، منزلت بیشتر


یکی باز پس خاین و شرمسار

نیابد همی مزد ناکرده کار


بهل تا به دندان برد پشت دست

تنوری چنین گرم و نان درنبست


بدانی گه غله برداشتن

که سستی بود تخم ناکاشتن


[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]حکایت مرزبان ستمگار با زاهد



خردمند مردی در اقصای شام

گرفت از جهان کنج غاری مقام


به صبرش در آن کنج تاریک جای

به گنج قناعت فرو رفته پای


شنیدم که نامش خدادوست بود

ملک سیرتی، آدمی پوست بود


بزرگان نهادند سر بر درش

که در مینیامد به درها سرش


تمنا کند عارف پاکباز

به در یوزه از خویشتن ترک آز


چو هر ساعتش نفس گوید بده

بخواری بگرداندش ده به ده


در آن مرز کاین پیر هشیار بود

یکی مرزبان ستمگار بود


که هر ناتوان را که دریافتی

به سرپنجگی پنجه برتافتی


جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش

ز تلخیش روی جهانی ترش


گروهی برفتند ازان ظلم و عار

ببردند نام بدش در دیار


گروهی بماندند مسکین و ریش

پس چرخه نفرین گرفتند پیش


ید ظلم جایی که گردد دراز

نبینی لب مردم از خنده باز


به دیدار شیخ آمدی گاه گاه

خدادوست در وی نکردی نگاه


ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت

بنفرت ز من درمکش روی سخت


مرا با تو دانی سر دوستی است

تو را دشمنی با من از بهر چیست؟


گرفتم که سالار کشور نیم

به عزت ز درویش کمتر نیم


نگویم فضیلت نهم بر کسی

چنان باش با من که با هر کسی


شنید این سخن عابد هوشیار

بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار


وجودت پریشانی خلق از اوست

ندارم پریشانی خلق دوست


تو با آن که من دوستم، دشمنی

نپندارمت دوستدار منی


چرا دوست دارم به باطل منت

چو دانم که دارد خدا دشمنت؟


مده بوسه بر دست من دوستوار

برو دوستداران من دوست دار


خدادوست را گر بدرند پوست

نخواهد شدن دشمن دوست، دوست


عجب دارم از خواب آن سنگدل

که خلقی بخسبند از او تنگدل


[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان



مها زورمندی مکن با کهان

که بر یک نمط مینماند جهان


سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ

که گر دست یابد برآیی به هیچ


عدو را بکوچک نباید شمرد

که کوه کلان دیدم از سنگ خرد


نبینی که چون با هم آیند مور

ز شیران جنگی برآرند شور


نه موری که مویی کزان کمترست

چو پر شد ز زنجیر محکمترست


مبر گفتمت پای مردم ز جای

که عاجز شوی گر درآیی ز پای


دل دوستان جمع بهتر که گنج

خزینه تهی به که مردم به رنج


مینداز در پای کار کسی

که افتد که در پایش افتی بسی


تحمل کن ای ناتوان از قوی

که روزی تواناتر از وی شوی


به همت برآر از ستیهنده شور

که بازوی همت به از دست زور


لب خشک مظلوم را گو بخند

که دندان ظالم بخواهند کند


به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟


خورد کاروانی غم بار خویش

نسوزد دلش بر خر پشت ریش


گرفتم کز افتادگان نیستی

چو افتاده بینی چرا نیستی؟


براینت بگویم یکی سرگذشت

که سستی بود زین سخن درگذشت


[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,664 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,207 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,730 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان