امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| سلمان هراتی
#1




سلمان هراتی در سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابن مازندران در خانوادهای مذهبی متولد شد. درسهای ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشته هنر ، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور لنگرود مشغول تدریس شد.تخلص او در اشعارش «آذرباد» بود و در شعرهايش ميتوانيم تاثير از سهراب سپهري و فروغ فرخزاد را نگاه كنيم. او حتي يكي از شعرهايش را تقديم به سهراب سپهري كرده بود. دوستي او با سیدحسن حسینی و قیصر امینپور زبان زد است. سیدحسن حسینی بعد از مرگ سلمان يكي از بهترين آثار ادبيش يعني كتاب بيدل ، سپهري و سبك هندي را تقديم به او كرد و قيصر امين پور هم كليات او را منتشر كرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
یک چمن داغ

دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو


آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟


دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو


غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو


این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو


با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند یا دوست گل یادگار من و تو


چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا جای قرار من و تو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
کشف آفتاب
سفر گزید باز از این کوچه همنفسی
پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی


کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت
شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت


کسی که همنفس موج های دریا بود
صداقت نفسش در نسیم پیدا بود


بهار سبز در آشوب خشکسالی بود
شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود


کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت
کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت


کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن
به یاد او گل خورشید را تماشا کن


میان آینه ها ردّ داغ را می جست
درخت بود و هوادار باغ را می جست


تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد
کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد


در انتهای عطش آفتاب می نوشید
کسی که از دل او شعر آب می جوشید


کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت
برای پرسش و تردید ما جوابی داشت


کسی که آب شدن را التهاب آموخت
شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت



کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید
کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید


کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد
کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد


کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت
هزار پنجره مضمون آفتابی داشت


به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت
هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت


چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ
چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ


هنوز عکس تو در دستهای دیوار است
هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است


هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست
به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست


تو را به خاطر آن آفتاب می گویم
تو را به خاطر در یا و آب می گویم


تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند
و اشکها که مرا شعر تر می آموزند


تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است
به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است


تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز
تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
پیش از تو


پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت


بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ زهره ی دریا شدن نداشت


در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت


دلها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت


چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
پرندگان می آیند
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند
اما من که دغدغه ی خوشبختی ام نیست
به شادی این خوشبخت های کوچک می خندم
پس می آیم با زنبیل هایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام می دهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح می دهند
کسانی که از هم می پرسند :
« چگونه هنوز هم زنده ایم ؟»
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم را از زیبایی می آکنم
و با تمام حنجره های صبور
آواز می خوانم
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
میان آفتاب و مردم راه می روم
و ترانه هایم را که از امید سرشارند
در جیبشان می ریزم
در سبدهای خالیشان
در دلشان
و دفتر لبخندهایم را
با مردم کوچه و خیابان
ورق می زنم
با کودکان امسال
مردان سالهای دیگر
که منشور تحقّق آفتاب را
در سر انگشتان خویش دارند
کودکانی روشن
کودکانی از پشت آفتاب
از صلب سخاوتمند بهار
کودکانی که هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهیدان
آینده ی وطنم را به شور می نشینند
کودکانی که مسیر بهار را تعیین می کنند
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر می کنم
برای بهاری که هست
برای بهاران در راه
نشاط سرودهایم را حفظ می کنم
با تمام حنجره های تشنه
فریاد می زنم :
تحقق آفتاب حتمی است
پرندگان می آیند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
پاسخ یک نامه


تعارف کردی دوستمان داری
در نامه ای
در پاکتی که به تمبری از
آسمان خراشهای واشنگتن
آلوده بود
و تصویری از تو
با لبخند
با پلاکی نقره ای در پارک
مثل یک گاو مقدس در هندوستان خوشبختی
و دو صفحه حرف از « فرانک »
*
اما اینجا
آسمان آبی است
وطن پیراهنی تابستانی در بر دارد
و کنار پنجره ای ایستاده است
که رو به آسمان باز می شود
اینجا همه خوبند
و بدها اندکند
با این همه از تو و «فرانک »عاقل ترند
اینجا درخت و آب
پرنده و آفتاب
و میلیونها دست
آسمان را آکنده اند
اینجا همیشه آوازی هست
که تا کنون نشنیده ایم
و مرتب گلهایی می شکوفند
که نامشان
در دائرة المعارف گلها نیست
و بهار با تعجب می رسد:
خدایا اسم این گلها چیست؟
اینجا مادران از کویر می آیند
اما دریا می زایند
کودکان طوفان می آفرینند
دختران بهار می بافند
و پسران برای توسعه ی صبح
خورشید می افشانند
اینجا هر دریچه
تکرار گشایشی است
به دشت متنوع عشق
وطن سید بزرگواری است
که با دستان سبز
چون موجی در سواحل طوفانی
حماسه می خواند
اینجا همه امام را دوست دارند
و امام همه را دوست دارد
پنجره ی چشمهامان را می گشاییم
با قلبهامان نگاه می کنیم
و سپس عشق
و سپس رنج و صبر
و خم شدن در خون خویش
و بدینسان
ما برای گسترش عشق
به دنیا می آییم
و از دنیا می رویم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
وقتی دچار غربت اینجاییم
هر قطره آب
اگر چه گندابهای مسیر
باور دریایی اش را زدوده اند
با این همه
در ضمیر خویش
دریای کو چکی است
و من در این لفظ
به مبهم ترین معنی
که به هیچ کوزه در نشایدش آوردن
چون ناکجا که نیست
ولی هست
و جز به تجربت
درکی عمیق
از این وهم بی رنگ
میسر نمی آید
من از آن
به قال مختصری در می گذرم
که به حسی غریب می ماند
و به جز زبانی غریب در نمی آید
*
دنیا آتشکده ی موقتی است
تا من و تو
در آن بنشینیم
نه عبوس
که چون ققنوس
دوباره شدن را
و به امید دیداری در ناکجا
مرا این معنی
با غروب مأنوس کرده است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
واقعه

باغ را دریابید
رفت آن چشم که دلواپس فرداها بود
اشک در چشمانم
لبم از خاموشی لبریز است
و من این شعر نه خود می گویم
واژه ها در دهن شهر به وجد آمده اند
و درختانم وا داشته اند
این که می خوانی آواز دل این دریاست
هیجان شهری است
که به چشم تیزش محتاج است
باغ را دریابید!
غیبت چشمانش سنگین است
چشمهامان چه گناهی کردند
که از این پس باید
بی چراغ روشن
باغ را بشناسند
چشمهایش
باز چون خورشیدی در کنکاش
مثل اطمینان بود
و چه وسعت داشت بی هیچ شباهت به کویر
همه زاینده و سبز
مثل جنگل بود بی یک علف هرز در او
آه دیگر نه درختی است که من
عطش چشم تماشا جو را بنشانم
باغ را دریابید
این سواری که به خاک افتاده است
طاقت طایفه ی طوفان بود
آه این خون جوان
خاک را خواهد شست؟
چشمتان را بگشایید به باغ
رفت آن سرو صبور
دست بردارید این خون صمیمی امروز
حرف آخر را گفت!
مردمان آمده اند
تا تماشای مرا بردارند
آه اطراف من آن چشم کجاست
و درختی که بیاسایم من
باغ را در یابید!
خواب پیشانی او
مثل خاموشی فکری تازه است
در دل خاک بکارید او را
شوق سر بر کردن با خاک است
و گلی را که از این پس باران
با لبی تشنه بر او می بارد
چون نسیم محزون
او در اطراف درختان می زیست
باغ را می مانست
با بهاری در ذات
و شکفتن عادت او را
دل تنگی داشت
دل تنگی همچون جاده ی کوهستانها
و در آنجا یکدست
باد بود و مهی از تنهایی
اینک ای خون شریف!
ما تو را می خوانیم
ما می افشانیمت
در گذرگاه نسیم و باران
تا برویند درختانی در طوفانها
آه آشوب سپید!
در دل این دریا می مانی
که سرآغاز تمام خوبی است
*
گل چه پایان قشنگی دارد!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
و نه حتی شعر ( برای مرحوم محمدحسین بوبایی )
در شب تجرّد محض
شب بی زمزمه
تو را می شنوم
و تنفس آسمان را
و خواب برگها
در شب سکوت
تو را می شنوم
و حیرت پنجره
و ارتعاش نسیم را
که به ناگهان
فرا می گیرد
تمام مرا
در شب تعجب
در شب شگفتی
تو را می شنوم
و صدای پای عمر را که می گذرد
و بوی مرگ را
که پیش می آید
و در این هنگام
حسرت درختی است
خشک و بی برگ
و شب با اندوه برقرار می شود
و من می شنوم
تو را و گریه های دلم را
دیگر سخنی نیست
و نه حتی شعر
و من در خلأ گم می شوم
که کناری ندارد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
نیاز محو شدن ( برای حضرت امام )
سپیده سر زد و ما از شب قفس رفتیم
چنان پرنده شدیم وز دسترس رفتیم


ز دور آبی دریای عشق پیدا شد
چو رود زمزمه کردیم و یکنفس رفتیم


بهار آمد و تشکیل یک گلستان داد
در این میانه نماندیم و خار و خس رفتیم


نیاز محو شدن بود در تن خاکی
که با شنیدن یک بانگ از جرس رفتیم


در این بهار بمانید شرمتان بادا
خطاست اینکه بگوییدمان عبث رفتیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,622 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,670 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۴ ق.ظ)، sadaf (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۴:۱۴ ب.ظ)، Ar.chly (۲۸-۰۵-۹۵, ۱۰:۵۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان