۲۶-۱۲-۹۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ
حتّی تو هم... ول کن! نمی خواهم بگویم
حالا که با پایان قصّه روبرویم
حالا که با پایان قصّه روبرویم
من سعی کردم مثل این مردم نباشم
وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم
حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه
دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓
تنهایی ام را شهر دارد می فشار د
مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد
هی آینه اصرار دارد که ببینم
که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم
این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!
من مرده ام... و پاسخ آیینه سنگ است
دارم به سمت هیچ بودن می گریزم
دریایم و باید که در جویی بریزم
دنیایتان دیگر برایم جا ندارد
این روزهای شبزده فردا ندارد
دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از
شعری که امشب آمده بر روی کاغذ
حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم
حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!
در یک اتاق لعنتی باید بمیرم
در زیر مردی خط خطی باید بمیرم
هرچند شعر درد من پایان ندارد
من مرده ام... و واژه هایم جان ندارد
چیزی میان واژه ها پیدا نکردم
باید که دنبال خودم اینجا بگردم
با یک عصای کهنه در یک راه فرضی
در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓
و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم
و در پی یک عاشق تازه بگردم...
حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست
دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست
امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم
ترکیب احساس و جنون را دوست دارم
حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم
در فکر یک تردید بی اندازه هستم
دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم
و زندگی را در خودم از سر بگیرم
حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم
که تا ابد به زندگی محکوم هستم...
وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم
حالا خدا مرده... و من مرده... و هرچه
دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓
تنهایی ام را شهر دارد می فشار د
مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد
هی آینه اصرار دارد که ببینم
که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم
این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!
من مرده ام... و پاسخ آیینه سنگ است
دارم به سمت هیچ بودن می گریزم
دریایم و باید که در جویی بریزم
دنیایتان دیگر برایم جا ندارد
این روزهای شبزده فردا ندارد
دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از
شعری که امشب آمده بر روی کاغذ
حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم
حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!
در یک اتاق لعنتی باید بمیرم
در زیر مردی خط خطی باید بمیرم
هرچند شعر درد من پایان ندارد
من مرده ام... و واژه هایم جان ندارد
چیزی میان واژه ها پیدا نکردم
باید که دنبال خودم اینجا بگردم
با یک عصای کهنه در یک راه فرضی
در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓
و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم
و در پی یک عاشق تازه بگردم...
حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست
دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست
امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم
ترکیب احساس و جنون را دوست دارم
حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم
در فکر یک تردید بی اندازه هستم
دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم
و زندگی را در خودم از سر بگیرم
حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم
که تا ابد به زندگی محکوم هستم...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت