ما برای باریدن باران ، نماز باران خواندیم
و تمام نگاه ها به سوی پاره ابرهای آسمان امید روانه شد
دعایمان گرفت
...
برای بودنت ؛ آمدنت ؛ باید دست هایمان را به کدامین سو می گرفتیم که قبله گاه عنایت تو می شد
و تمام اندیشه هایمان بوی انتظار نمی گرفت
و هر شب پشت دعاهای من ماه رخسارت پدیدار می شود و من خورشید نبودنت را از رخ دلتنگی هایم به غروبی حسرت بار می برم
طلوع درد هایم غروب روزهایی ست که هر جمعه با افق انتظار ارام میگیرد
و اشک هایی که غبار ریا را از گونه هایم می برند
....
تو هر شب و هر روز با من هستی ، با غزل هایم حرف میزنی نقاشی هایم را رنگ میزنی
و در داستان دلتنگی هایم قهرمان قصه می شوی
امروز اشک هایمان هم دیرتر سراغمان را میگیرند
و بغض هایی سنگین که مهمان سکوت چشم هایم می شوند
هر روز از باغ ارزوهایم سیب دیدارت را میچینم
و به زمین خالی از تو تبعید می شوم
هر لحظه رد پای مرگ را در ذهنم احساس می کنم
و کاش
یوسف تنهایی مان را به کنعان دیدارت می بردی
تا چشم هایمان کور ِ ندیدنت با دنیا وداع نکند
.