امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سیف فرغانی
#11
غزل شمارهٔ 10




ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

مستی امشبم از بادهٔ دوشین لبت


نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت


وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت


محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

همچنین بی خودم از بادهٔ نوشین لبت


طبع شوریدهٔ من این همه شیرین کاری

می کند در سخن امروز به تلقین لبت


سیف فرغانی چون وصف تو میکرد گرفت

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت



[b] [/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
غزل شمارهٔ 11

تبارکالله از آن روی دلستان که توراست

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست


گمان مبر که شود منقطع به دادن جان

تعلق دل از آن روی دلستان که توراست


به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب

شکر بریزد از آن پستهٔ دهان که توراست


ز جوهری که تو را آفریدهاند ای دوست

چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست


ز راه چشم به دل میرسد خدنگ مژه

مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست


چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست


به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست

به بوسهای نرسد کس از آن لبان که تو راست


اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی

میان موی تو گم گردد آن میان که توراست


چو عندلیب مرا صد هزار دستان است

به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست


صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست


بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی

ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
غزل شمارهٔ 12



دلم بربود دوش آن نرگس مست

اگر دستم نگیری رفتم از دست


چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

دلم با چشمت، این دیوانه آن مست


نمیدانم دهانت هست یا نیست

نمیدانم میانت نیست یا هست


تویی آن بیدهانی کو سخن گفت

تویی آن بیمیانی کو کمر بست


بجانم بندهٔ آزادهای کو

گرفتار تو شد وز خویشتن رست


دگر با سیف فرغانی نیاید

دلی کز وی برید و در تو پیوست


گدایی کز سر کوی تو برخاست

به سلطانیش بنشاندند و ننشست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
غزل شمارهٔ 13



دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است

وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است


شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

فرهاد جان سپرده و مجنون بیدل است


گر چه ز دوستی تو دیوانه گشتهام

جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است


گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است


در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

روزی نمیخوهم که شبش در مقابل است


دل را مدام زاری از اندوه عشق تست

اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است


روز وصال یار اجل عمر باقی است

وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است


بیند تو را در آینهٔ جان خویشتن

دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است


هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است

این شاهباز را سخنش با جلاجل است


من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

محمول این شتر چو جرس آهنین دل است


اشعار سیف گوهر دریای عشق تست

این نظم در سراسر این بحر کامل است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
غزل شمارهٔ 14



دلبرا عشق تو نه کار من است

وین که دارم نه اختیار من است


آب چشم من آرزوی تو بود

آرزوی تو در کنار من است


آنچه از لطف و نیکوی در تست

همه آشوب روزگار من است


تا غمت در درون سینه ٔ ماست

مرگ بیرون در انتظار من است


عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش نالههای زار من است


شب ز افغان من نمیخسبد

هر که را خانه در جوار من است


خار تو در ره من است چو گل

پای من در ره تو خار من است


دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار من است،


سخنی در هلاک من میگفت

غم عشق تو گفت کار من است


سیف فرغانی از سر تسلیم

با غم تو که غمگسار من است،


گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار من است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
غزل شمارهٔ 16



دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست


هر که را دل به عشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست


پس نماند ز سابقان در راه

هر که را پیش رو هدایت اوست


عرش بر آستانش سر بنهد

هر که را تکیه بر عنایت اوست


در دو عالم ز کس ندارد خوف

هر که در مامن رعایت اوست


چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست


منتها اوست طالب او را

مقبل آن کس که او نهایت اوست


با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست


گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر ز آیت اوست


خود عبارت نمیتوان کردن

ز آنچه آن انتها و غایت اوست


سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
غزل شمارهٔ 17



همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟


دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست


ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست


هر کجا دل شدهای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست


گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست


هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست


«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست


هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست


تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست


گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»


سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
غزل شمارهٔ 18



در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست


ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست


دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست


ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست


چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست


بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست


تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است

خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست


مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست


گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست


در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست


هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست


سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست


چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
غزل شمارهٔ19

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست


دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را

وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست


در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست


شربت وصل تو را وقت صلای عام است

ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست


من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم

گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست


در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست


وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست


سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
غزل شماره 20


چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست


مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست

بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست


چه بود سود از آن عمر که بیدوست رود

چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست


بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

ورنه نارفتنم ای دوست ز بیپایی نیست


من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است

بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست


گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست


دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست

ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست


در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی

گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست


سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان