امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سیف فرغانی
#21
غزل شماره 21

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت


و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

غرهای در طرهٔ شبرنگ داشت


یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت


چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نامآور که از ما ننگ داشت


دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت


بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت


هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت


صد نوا شد پردهٔ افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت


روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت


سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت


آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
غزل شماره 22


جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت


وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان به آسانی گرفت


گرسعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت


دست در زلفت به نادانی زدم

مار را کودک به نادانی گرفت


دوست بیهمت نگردد ملک کس

ملک بیشمشیر نتوانی گرفت


حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت


بر سر بالین عشاقت به شب

خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت


گفتمت کامم بده، گفتی به طنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت


در بهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت


اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
غزل شماره 23


طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پستهٔ دهانت


جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت


ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترکسانت


همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت


سرگشتهای که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت


ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانت


جانم تویی و بیتو بنده تنی است بیجان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت


با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسن است این خط بینشانت


گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت


در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت


پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت


ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

«خوش میروی به تنها تنها فدای جانت»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
غزل شماره 24


ای مه و خور به روی تو محتاج

بر سر چرخ، خاک پای تو تاج


چه کنم وصف تو که مستغنی ست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج


هر که جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج


پادشاهان که زر همیبخشند

به گدایان کوی تو محتاج


ندهد عاشق تو دل به کسی

به کسی چون دهد خلیفه خراج


عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج


عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج


چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جان است با ملوک لجاج


دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج


دل به تو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج


سخن اهل ذوق میگوید

بانگ بلبل همی کند دراج
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
غزل 25


زهی با لعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ


عزیزش کن به دندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت را با شکر هیچ


عرق بر عارض تو آب بر آب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ


ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند بر هیچ


من از عشق تو افتاده بدین حال

نمیپرسی ز حال من خبر هیچ


چنان بیگانه گشتهستی که گویی

ندیدهستی مرا بر رهگذر هیچ


نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ


دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
غزل 26

حق که این روی دلستان به تو داد

پادشاهی نیکوان به تو داد


در جهان هر چه میخوهی میکن

که جهان آفرین جهان به تو داد


در جهان نیکوان بسی بودند

بنده خود را از آن میان به تو داد


دل گم گشته باز میجستم

چشم و ابروی تو نشان به تو داد


مرغ مرده است دل که صید تو نیست

به تو زنده است هر که جان به تو داد


حسن روی تو بیش از این چه کند

که دل و جان عاشقان به تو داد


آفتاب ار چه صورتش پیداست

معنی خویش در نهان به تو داد


ز آسمان تا زمین گرفت به خود

وز زمین تا به آسمان به تو داد


هر که یک روز در رکاب تو رفت

گر بدوزخ بری عنان به تو داد


بخ بخ ای دل که دوست در پیری

اینچنین دولت جوان به تو داد


روی نی، شمس غیب با تو نمود

بوسه نی، عمر جاودان به تو داد


آن حیاتی که روح زنده بدوست

از دو لعل شکر فشان به تو داد


بر در دوست سیف فرغانی

سگ درون رفت و آستان به تو داد


بر سر خوان لطف او اصحاب

مغز خوردند و استخوان به تو داد


آنکه عشقش به روح جان بخشد

دل به غیر تو و زبان به تو داد

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
غزل 27


دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،

سر خود گیر که این کار خطرها دارد


دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن

اندرین بحر که این بحر گهرها دارد


ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی

قصب السبق کمال تو شکرها دارد


آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست

وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد


آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو

چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد


همه دانند ز درویش و توانگر در شهر

کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد


گر چه در صف غلامان تو دارم کاری

شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد


کیسه پر کردهام از نقد امید و املم

بر میان از پی این کیسه کمرها دارد


هفت عضوم ز غم عشق تو خون میگریند

اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد


از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم

از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد


گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع

گردن م از پی شمشیر تو سرها دارد


انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر

به گدایان که توانگر غم زرها دارد


سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند

پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
غزل28



نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد


اگر چه آتش مجمر ندارد شعلهٔ پیدا

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد


کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد


کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده

بسان خاک گورستان درون پرمردگان دارد


طریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردان

کرا دولت کند یاری، کرا همت بر آن دارد


چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست میمیرم

که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد


مرا با دوست این حال است و با هر کس نمیگویم

اگر یک جان دو تن پرورد و گر یک تن دو جان دارد


به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

صدف مجروح از آن گردد که لؤلؤ در میان دارد


همیشه فتنهٔ خوبان بود در شهر و کوی ما

گل آنجا میشود پیدا که بلبل آشیان دارد


اگر چون حلقه نتوانی که رویی بردرش مالی

سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد


پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را

به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد


بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
غزل 29





نور رخ تو قمر ندارد

ذوق لب تو شکر ندارد


در دور تو مادر زمانه

مانند تو یک پسر ندارد


بیبهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد


آن کس که چو من به روی خوبت

دل میندهد مگر ندارد


دلدادهٔ صورت تو ای دوست

جان را ز تو دوستر ندارد؟!


جانا دل تو چو روزگار است

کن را که فگند بر ندارد


در سنگ اثر کند فغانم

وندر دل تو اثر ندارد


مگذار به دیگران کسی را

کو جز تو کسی دگر ندارد


از خون جگر کسی به جز سیف

در عشق تو دیده تر ندارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
غزل 30


دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد


از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد


مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن

او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد


از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد


خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد


از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه

کن محتشم اکنون سر درویش ندارد


چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار

بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,177 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان