این خانه تمام شب دور بوده است در دریا
چوبها از تاریکی سقوط می کنند، تپه های غران،
پای پجره بادها رم می دهند کشتزارها را
و باز و گشاده سیاهی و نمی کور کننده رابه اهتزاز در می آوردتا روز به پا خاست؛ آنگاه زیر آسمان ِ نارنج رنگ
تپه ها منزل هایی نو داشتند و باد از نیام
بر کشید دشنهء نور را، تیره - رخشان و زمرد فام
انقباضی چون مردمک یکی دیدهء هار
نیمروز سوی خانه را بالا پیمودم
تا در ِ انبار زغال، یک بار بی پروا نگریستم به بالا –
از میان آسیب بادی که می آزرد چشمخانه ام
چادر تپه ها کوبید و کشید ریسمان مهارش را
کشتزار ها لرزان، خط افق سیمایی گرفته،
هر دم آماده تا بکوبد و نا پیدا شود به بال کوبه ای
باد زاغی را به دوردست ها افکند
ویاعوی ِ پشت سیاه به سان میلی آهنین خمید.
خانه...
چون ظریف ساغر سبزی طنین انداخت در نوایی
که هر لحظه می توانست هزار پاره اش کند. ژرف فرو افتاده حالامیان صندلی، روبروی آتش بزرگ چنگ می زنیم ماقلب هایمان را ، حواسمان را نه کتابی می رباید، نه فکری
و نه یکی آن دیگری را. آتش سوزان را می نگریمو حس می کنیم ریشه های خانه می جنبند، کماکان اما نشستهمی بینیم پنجره می لرزد تا به درون آید،می شنویم ضجهء سنگ ها را زیر آفاق.تد هیوز