ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
این تاپیک مخصوص اشعار شاعران غیر وطنی و خارجی زبان می باشد.
دوستان یادتون باشه که نام شاعران رو هم همراه با شعراش بیارین.

با تشکر فوق ویژه از وانیای عزیز



[عکس: index.php?module=thumbnail&file=mk6d_download_(1).jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=fm3l_download.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=0wfy_geo...-com-1.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=3as_jacq...l_1963.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=g99x_3f6...c535c1.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=hb0l_download_(2).jpg]

[عکس: index.php?module=thumbnail&file=gofz_n00196689-b.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=x36y_she...rstein.jpg] [عکس: index.php?module=thumbnail&file=9dc_tim-...-com-1.jpg]





لستر

روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت
به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد
بعد با هر یک از این سه
سه آرزوی دیگر در خواست کرد!
و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی
مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو
سه آرزوی تازه طلب کرد
که می شود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دو تا ؟
خلاصه با هر آرزوی تازه
آرزوهای بیشتری کرد
تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد !
آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید
و آواز خواند و پای کوبید
و بعد نشست و باز آرزو کرد !
بیشتر و بیشتر وبیشتر ... و آرزوها روی هم تلنبار شد
در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند
عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
لستر میان ثروت هایش
- که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود -
نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد
تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند
او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است
آرزوهایش را که شمردند
معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد
همگی تر و تازه !
بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید
و به لستر بیاندیشید
که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .
اسب نجیبِ خاموش



تازیانه ام بزنید
من اسب نجیبی هستم
تازیانه ام بزنید
یک آه کوتاه هم نمی کشم / چون این سرنوشت من است …
مرا سنگ بزنید
گریزی ندارم


مرا گونه ای آفریده اند که بی سنگ زنده نمی مانم
مرا زنی به دنیا آورده
که تمام دلخوشی اش زاییدن من بود
مرا زنی به دنیا آورده شرمسار قبیله ای
شرمسار برای زاییدنم
وآن زن را تازیانه زدند
وسنگ زدند
ودفن کردند
گیسوانم را آتش بزنید
وقتی که دیدنشان ممکن نیست
چشمانم را دربیاورید
وقتی که دیدن را ممکن نیست
لبهایم را جدا کنید
وقتی که بوسیدن ندارد
وصدایم را خفه کنید
زمانی که نمی تواند نام تورا بخواند
تازیانه ام بزنید
من حتی آهی هم نمی کشم






اثری از ریحانه بشیر ترجمه بابک شاکر

کاغذ ابریشمین


دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان





" گوته "

دوستی
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است :
هر چه من می گویم ، انجام بده
رنگ ها


پوست من گندمگون است
سفید و زرد و صورتی است
چشم هایم سبز و آبی و خاکستری است
شب ها نارنجی هم می شود
موهایم بور و بلوطی و خرمایی است
وقتی خیس است به نقره ای هم می زند
اما
در قلبم رنگ هایی است
که هیچ کس تا کنون نساخته است .
بچه ی تنبل



وقتی
بچه ی
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل ِ
تنبل
آب می خواهد
آن قدر
منتظر می ماند
و می ماند
و می ماند
و می ماند
و می ماند
تا
از آسمان
باران
ببارد !
چیزهایی که نگفتم

وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم : اگر تو نباشي
زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ،
خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.
پیشنهاد صلح !
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
فرمانده گور گفت : حق با شماست .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
ممكنه غرق بشيم .
فرمانده كلي گفت :
آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
مايوي من پاره است .
بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت :موافقم .
بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ،
نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .
چراغ راهنما

چراغ سبز يعني حق عبور باماست.
اما چراغ قرمز يعني اينكه بايد صبر كنيم.
اينها رو خوب بلدم، ولي يك سوال دارم،
اگر چراغ آبي باشد با دانه هاي خردلي چكار كنيم؟
خرافات

يك آدم خرافاتي،
وقتي يه نردبون مي بينه، به هيچ وجه از زيرش رد نمي شه.
وقتي اتفاقا كمي نمك روي زمين مي ريزه
براي رفع بلا، قدري هم پشت سرش مي ريزه.
و هميشه كمي غذاي خرگوش همراهش داره.
چرا؟ براي اينكه ممكنه لازم بشه.
هر سوزني كه روي زمين ببينه بر مي داره.
و هيچوقت كلاهشو روي تخت نمي ذاره.
توي خونه چترشو باز نمي كنه
و هر وقت چيزي مي گه كه نبايد مي گفت،
زبونش رو گاز مي گيره.
وقتي از گورستان رد مي شه، نفسشو حبس مي كنه.
و به نظرش عدد 13 نحسه.
خلاصه آدم خرافاتي كارهاي بيخود زياد مي كنه.
اما بزنم به تخته من اصلا خرافاتي نيستم.