ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
باران در شب


با دندان هايي چون موش
باران خرد خرد سنگ را ميجود.
جلوه ي درختان در ميان شهر
چونان پيامبران است.

شايد هق هق گريستن ِ
عفريته هاي هولناک تاريکي است،
شايد خنده ي خاموش شده ي گلهاي آن دوردست،
در باغ است،
که ميکوشد سل را درمان کند
با خش خش خود.

شايد زمزمه ي تقدس ِ
خشکسالي
در زير هر پوششي است.

زماني ناگفتني
هنگامي که صداي بلندگوها پرحرفي ميکند
و شعرها
ساخته از کلمات نيستند
بلکه از قطرهها.

ميروسلاو هولوب

مترجم: حمزه موسوی پور
براي تو عشق من (شعري از ژاك پره وه)


به بازار پرنده فروش ها رفتم ‏
پرنده خريدم ‏
براي تو، عشق من
به بازار گل رفتم ‏
گل خريدم ‏
براي تو عشق من ‏
به بازار آهن رفتم ‏
زنجير خريدم ‏
زنجيرهاي سنگين ‏
براي تو عشق من ‏
بعد به بازار برده فروشان ‏
دنبال تو گشتم ‏
پيدايت نكردم ‏
عشق من


برگردان‎ :‎‏ آسيه حيدري شاهي سرايي‏
شادی و امید

به ياد می آورم
اميد به آينده
اندوهِ آدمی را می شويَد.

همه چيز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همين است
حلاوت حيات وُ
ترانه هستی
همين است.

به ياد می آورم
انگار همين ديروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهاييِ دربندماندگان سخن می گفتم.

حالا
اينجا
باران از سفر بازمانده
زمين، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافيِ لحظه به لحظه زندگی ست.
و اين همه
زيرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.

شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حيات
ترانه هستی... !

هستی همين است وُ
قاعده قصه همين!

ارنستو چگوارا
کلمه نجات

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرس
مَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.

اما تا کی... ؟

از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.

می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.

می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟

کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند


ارنستو چگوارا
براي آيندگان



امروز فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.

اين چه زمانه ايست که
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.

در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بيداد می کرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم....
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

خوراکم را ميان معرکه ها خوردم
خوابم را کنار مرده ها خفتم
عشق را بهايی ندادم
و از طبيعت بی صبرانه گذشتم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.

آهای آيندگان، شما که از دل گردابی بيرون می جهيد
که ما را بلعيده است.
وقتی از ضعف های ما حرف می زنيد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.

به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم.
و نوميدانه ميدانهای جنگ طبقاتی را پشت سر گذاشتيم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

اين را خوب می دانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل می کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می کند.
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.

اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنيد!

[از برتولت برشت سراينده درامتيك آلماني 1898-1956 ميلادي]
ناظم حکمت/ دنیا


دنیا را به بچه ها بدهیم دستکم برای یک روز
مانند بادکنک رنگارنگی به دستشان بدهیم که بازی کنند
آواز خوانان در میان ستارگان بازی کنند
دنیا را به بچه ها بدهیم
مانند یک سیب درشت و مانند یک قرص نان گرم
دست کم یک روز شکم شان سیر شود
دنیا را به بچه ها بدهیم
برای یک روز هم که شده دنیا با دوستی آشنا شود
بچه ها دنیا را از دست ما خواهند گرفت
و درختان جاودان بر آن خواهند کاشت

******************

برگزیده از کتاب«آخرین شعرها»
ترجمه ی : رضا سید حسینی – جلال خسروشاهی
صبحانه


فنجانی قهوه برای خودش ریخت
کمی شیر به آن اضافه کرد
و شکر
با قاشق چایخوری هم زد
نوشید
و دوباره فنجان را سر جایش گذاشت
بیآنکه با من حرفی بزند
سیـ ـگاری آتش زد
دود را حلقه حلقه بیرون داد
و خاکستر سیـ ـگارش را در زيرسیـ ـگاری تکاند
بیآنکه با من حرفی بزند
یا حتا نگاهم کند
برخاست
کلاهش را بر سر گذاشت
باران میبارید
بارانیاش را پوشید
و بیرون رفت
بیآنکه کلمهای بگوید
یا حتا نگاهم کند
سرم را میان دستهایم گرفتم
و زدم زیر گریه

ژاک پرور
ترجمهی: حسین جاوید
(از مجموعه شعر حرفها، 1946)
دعوتی کوتاه به نجوا ( تس گالاگر )

حتی پرندگان هم

کمک می کنند

به همديگر

بيا

نزديک نزديکتر

کمکم کن

ببوسمت
گوش كن

برگردان: آسيه حيدري شاهي سرايي
نوشته: تيه ري باز

اين كه مي بيني
قطره اشكي است
اشكي بي سلاح
كه با سكوت مي جنگد
سكوت كلماتي كه تو به سوي من پرتاب مي كني
نگاه كن
نگاهم را به زير مي اندازم:
آب جاري مي شود
با موج هاي كوچكش
با صورتي خيس
مي گذارم تا نقش بر زمين شوم
حرف بزن
زندگي رونقي ندارد
بگو برايم
در تته مانده رمقي كه هست، رهايم مكن
ترحمت را نمي خواهم
مي خواهم پذيرايم باشي
گوش كن
ديگر مثل گذشته ها نيستم
مي روم تا از آن بگريزم
در جستجوي لبخندي
مي گذارم تا باد مرا از ديروزها وارهاند
بفهمم
زندگي مهربان است
به خويش مي كشاند مرا
با او مي كشانم خويش را
نمي خواهم طعمه باشم
نه طعمه تو
نه از آن ديگري
شعري کوتاه از لطيف پدرام شاعر افغانستاني


تلخ

هرگز نبوده است که بداني

چه طعمي دارد تلخ

زندان

سرگشتگي حقيقت است

در سراشيب انحطاط

و سقوط

در چار فصل مضحکه ي تکرار

تا دور دست فاصله پيمودن

شب را

چقدر حوصله دارد ماه !