ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است :
هر چه من می گویم ، انجام بده

  • لستر
اون آدم خيلي خوبيه
انقدر شيرينه كه نگو
هميشه مي خنده، با همه مهربونه
همه دوستش دارن
منم بايد عاشقش مي شدم...
اما مشكل اينجاست
كه همه عمر نميشه شيريني خورد!
كاش با اين همه مهربوني،
بعضي وقتها هم عصباني مي شد!

  • لستر
رنجیدم از دوست

خشم را فرا خواندم اما خشم من خاموش گردید

از دشمن آزده خاطر شدم

گفتمش این یکی نه.....خشم من گلی شد دلفریب
  • ویلیام بلیک
در ترس و دلهره آبش دادم

خنده هایم بر او تابید

دلفریب و نیرنگ آمیز
  • ویلیام بلیک
تناور شد در طول روز ها وشب ها

آن هنگام سیبی نورانی ببار آورد

دشمن آن میوه تابان را نگریست

و دانست آن میوه درخشان ار آن من است

  • ویلیام بلیک
« روزنامهی عصر بوستون»
خوانندگان روزنامهی عصر بوستون
مثل ِ شاخههای ذرتِ رسیده
در باد تاب میخورند.
وقتی غروب به آرامی در خیابان جانمیگیرد و
در بعضی شوق زندگی را بیدار میکند
و به بعضی دیگر روزنامهی عصر بوستون را میرساند
از پلهها بالا میروم و
زنگ در را میزنم،
و خسته، روی میگردانم


تی اس اليوت
پیاز چیز دیگری ست.
دل وروده ندارد.
تا مغز مغز پیاز است
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند.

در ما بیگانگی ووحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تراست
تا عمق شبیه خودش .

پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست.
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را دربرگرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود.

پیاز این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا .
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوه اش.
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.


  • شیمبوریسکا
در سنگی را می زنم .
- منم , اجازه ورود بده ,
می خواهم به درونت داخل شوم ,
و دوروبررا نگاه کنم,
تورا مثل هوا نفس بکشم.

- برو-سنگ می گوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتا اگر تکه تکه شویم
باز بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شکل ماسه درآییم
هیچ کس را به خود راه نمی دهیم

در سنگی را می زنم.-
منم , اجازه ورود بده .
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام
کنجکاوی ای که تنها فرصت اش زندگی ست.
می خواهم نگاهی به قصرت بیندازم,
وبعد, از یک برگ و یک قطره ی آب هم دیدن کنم .
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من باید تورا متاثر می کرد.

- من از جنس سنگم –سنگ می گوید-
و ضروری ست که جدیت را حفظ کنم .
از این جا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.

در سنگی را می زنم .
- منم اجازه ورود بده .
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست ,
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیبایی هایی بی مصرف,
مسکوت , بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از آن نمی دانی .

- اتاق هایی بزرگ و خالی –سنگ می گوید-
اما در آن ها جایی وجود ندارد.
زیبا, شاید, اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی, اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه درونم وارونه.

در سنگی را می زنم.
- منم , اجازه ورود بدده.
دنبال سر پناهی همیشگی در تو نیستم
من بد بخت نیستم.
من بی خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که درآنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات این که در تو واقعا حضور داشته ام
چیزی جز کلماتی که هیچ کس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.

- اجازه ورود نخواهی داشت –سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از آن حس
شکل نخستینه ی آن, وتنها تصوری از آن را داشته باشی.

در سنگی را می زنم .
- منم ,اجازه ورود بده .
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم .

- اگر باور نمی کنی-سنگ می گوید –
از برگ بپرس ,همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره آ ب بپرس, همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی سر خودت بپرس .
خنده مرا نمی گشاید, خنده, خنده ی بزرگ
خنده ای که با آن نمی توانم بخندم.

درسنگی را می زنم .
- منم, اجازه ورود بده .

من دری ندارم-سنگ می گوید.



  • ویسواوا شیمبوریسکا
پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,
می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.

از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها
خیابان ها , پلکان ,
خاک سخت جاده ,
پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,
نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.

پای کودک ,
مغلوب , در نبرد
به زیر آمد
ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .

به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی
به تفسیر جهان پرداخت ,
در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,
در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .
ناخن های پا , شفاف
چون خوشه ای از در کوهی ,
سخت شدند , سخت چون شاخ
وکدورت ماده به خود گرفتند,
گلبرگ های ظریف کودک
پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,
به شکل بی چشم یک خزنده ,
سر سه گوش یک کرم ,
پینه از آنان رویید,
و خود را پوشاندند
با کوچک ترین کوه های آتشفشان مرگ ,
سنگواره شدن نا خواسته .

لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت
بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .
ساعت های بسیار .
یک پای به دنبال پای دیگر ,
اکنون پای یک مرد ,
این زمان پای یک زن ,
بالاتر ,
یا پایین تر ,
گذرا از چمن زارها و معادن ,
انبارها , دفاتر-
به جلو
به عقب , به درون
یا پیشاپیش خویش .
پا با کفش خود کار کرد,
به زحمت مجال آن را داشت
که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن
باز کند .
با رفتن او , کفش ها می رفتند,
تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.

آن گاه او به زیر زمین خزید
وچیز دیگری ندانست ,
چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .
او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت
که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,
وچه به این دلیل که ممکن است
به یک سیب بدل شود.


  • از کتاب تخیلات


  • پابلو نرودا
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل ِ پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق ِ بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟

  • رابیندرانات تاگور