جايي که يخ پاره ها آويزانند و شکوفه ها مي رقص ند
ولي در قلب من بهاري نيست
تو بهار من بودي ، تابستان من هم
بي تو ، هميشه زمستان است
گله ها به سوي شمال مي روند و ياس ها مي شکفند
شب ها ، ياس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگين مي کنند
تو بهار من بودي ، تابستان من هم
من به شمال مي روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده اي بر بال باد ، قلب من پيش مي رود
بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد
تو بهار من هستي ، تابستان من هم
و من آرام نمي گيرم تا تو را بيابم
هيچ چيز نميتواند دو بار اتفاق بيفتد
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتيجه ناشي
به دنيا آمده ايم
و خام خواهيم رفت
حتي اگر کودن ترين شاگرد ِ مدرسه ي دنيا مي بوديم
هيچ زمستاني يا تابستاني را تکرار نمي کرديم
هيچ روزي تکرار نمي شود
هيچ شبي ، دقيقاً مثل شب پيش نيست
هيچ بوسهاي ، مثل بوسهي قبل نيست
و نگاه قبلي مثل نگاه بعدي
ديروز وقتي کسي در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد
طوري شدم ، که انگار گل رزي از پنجره ي باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با هميم
رو به ديوار کردم
رز ، رُز ديگر چيست ؟
آيا رز ، گل است ؟ شايد سنگ باشد
روزها ، همه زودگذرند
چرا ترس ، اين همه اندوه بيدليل براي چيست ؟
هيچ چيزي هميشگي نيست
فردا كه بيايد ، امروز فراموش شده است
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ مي كنيم
هر چند باهم متفاوتيم
مثل دو قطره ي آب زلال
خود و روياهايت را باور کن
به دنبال هر رويا ، لحظاتي پيش مي آيد
که گويي آن را از دست داده اي
درست در همان لحظه است که بايد خود را باور کني
باور به اينکه قادر به هموار ساختن هر مانع در راهي
و آنگاه که روياهايت به حقيقت پيوست
درخواهي يافت که چقدر نيرومند شده اي
چه با عظمت است محبت
پس از صميم قلب خود را تسليم آن كن
عشق چيز كمي نيست
كسي كه به بيماري مزمن عشق گرفتار شده است
عشق را از روي عقل اختيار نكرده است
بدون عشق زندگي كن
چرا كه راحتي آن سختي است
و آغازش مريضي و پايانش كشته شدن است
در نزد من مرگ در راه عشق عين زندگي است
و اين بخاطر عشقي است كه به محبوبم دارم
اين كشته شدن تفضلي است كه او بر من نموده است
پس اگر زندگي با سعادت ميخواهي
در راه او بمير كه شهيد خواهي بود
و اگر نه كساني هستند كه اهل اين عشق سوزانند
به كشته عشق بگو كه حقش را اداء كردي
و به مدعي بگو هيهات
هيچگاه چشم با سياهي سرمه چشم سياه نميشود
محبوب من شما هستيد
چه روزگار نيكي كند چه بدي
پس شما هر طور كه دوست داريد باشيد
من همان دوست شما كه بودم هستم
عذاب رسيده از شما در نزد من گوارا است
و جور و ستمي كه شما بر اساس حكم عشق بر من روا ميداريد
عين عدل است
شما دل مرا ربوديد
در حالي كه دل من جزئي از من است
براي شما چه ضرري داشت اگر همه وجود مرا ميبرديد
و آن نزد شما ميماند ؟
مردم همه فهميدهاند كه من كشته نگاه او هستم
چرا كه او در هر يك از اعضاي من تيري نشانده است
اگر روزي نام او برده شد
به پاس او همگي به سجده درافتيد و
اگر نمايان شد بسوي صورتش نماز بخوانيد .
چه حقير است اين عشق
گر بماند به ميان من و تو
خود بميرد در خود
گر ببندد در خود
و بماند به ميان من و تو .
عشق در بسته
ناسزايي ست به عشق همگان
او که سيبي را دوست مي دارد
به همه مهر مي ورزد
که همه از گوهريکتايند
من به خوبي مي دانم
که وراي من و تو
هستي هست
عشق ما مي ميرد ، مگر آزادشود
رفتنت رنج من است
رنج من عشق من است
پس رهايت خواهم کرد
که تو را آزاد دوست مي دارم ...
تنها از سکوت تو
پيش از آن که سخن گويي
هر آنچه را که بايد ، در مي يابم
بي آنکه واژه اي از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه اي که آرزو مي کنم
به گوش مي رسد
اگر ميدانستم
اين آخرين دقايقي است که تو را ميبينم
به تو ميگفتم « دوستت دارم »
و نميپنداشتم
تو خود اين را ميداني ...
هميشه
فردايي نيست تا زندگي فرصت ديگري
براي جبران اين غفلت ها به ما دهد ...
من هر آنجايم که که درد آنجاست
زيرا که من
بر هر دانه ي اشک مصلوب شده ام
محبوبم سوي من آمده است
قلب من چون پرنده نغمه خواني است
که آشيان در نيلوفر آبي دارد
قلب من چون درخت سيبي است
که در زير بار ميوه هاي پر آب ، شاخسار خم کرده است
قلب من چون صدف رنگين کماني است
که بر درياي آرام پيش مي راند
قلب من شادتر از تمام اين هاست
چون محبوبم سوي من آمده است
سريري از ابريشم و پرنيان بر پا کنيد
آن را به ساتن هاي زيبا و ارغواني بيارائيد
در بطن کبوترها و انارستان
و در کنار طاووس هاي صد چشم جايش دهيد
در ميان دانه هاي انگور طلايي و نقره اي
و در برگ ها و زنبق هاي سيم گون تنديس او بيافرينيد
آري
روز تولد حيات من فرا رسيده است
محبوبم سوي من آمده است
البته که دوستت دارم احمق جان
ولی آزارت مي دهم
دليلش هم صاف و ساده اين است که دوستت دارم
اين را مي فهمی ؟
آدم کساني را که به آنها بي تفاوت است آزار نمي دهد