ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
آهنگ پاییز



هق هقی ممتد و تلخ

نوای ویولن

و پاییز

قلبم را می فشار ند

و نیز

رخوتی مزمن

با آهنگی یکنواخت



گویی همه چیز

خاموش است و رنگ پریده

ساعت زنگ می زند

روزهای گذشته

در ذهنم جان می گیرند

...

می گریم



برمی خیزم

میروم به سوی تند باد

تا مرا ببرد

به ناکجا

چونان برگی مرده



پل ورلن

برگردان : شهاب فخرزاده
« نوشتن »

اغلب تنها نوشتن فاصله ی بین
تو و ناممکن است
نه مشروب، نه عشق زنان، نه پول
همتایش نیستند
جز نوشتن چیزی نجاتت نمی دهد
دیوارها را در برابر هجوم مغولان استوار نگه می دارد
تاریکی را نورانی می کند
نوشتن آخرین روان پزشک است
مهربان ترین خدا بین تمام خدایان است
نوشتن مرگ را می تاراند، ترکت نمی کند
و نوشتن می خندد
بر خودش
بر رنج
آخرین توقع است
آخرین تفسیر
نوشتن تمام این هاست.

بوكفسكي
...
کاش زندگی کنم
تا برگ از درخت نریزد
تا دل ِ آب بتپد
تا روز رفته باز آید.

پل الوار
مرگ تنها می آید و تنها می رود
آن که به زندگی دل بست، تنها ماند.

پل الوار
مردن
مردن

آن که از مردن تن زند بیمناک شود
و آن که خود را مرده بیند دل خوشی یابد

از تو چه برون می شود
کدام رقاصه ی ساکن
براستی بس سپید

کدام زن دریوزه ی تابستان
با فضائل هماره سبز
با خنده های ستم دیده

کدام زیبارو با دستکش محبوب
با دستان باکره،با پیشانی صیقلی
کدام روز و کدام نگاه
کدام خواب و خیال

نابینا به تاریکی روی زمین
تو با چشمان باز خواهی مرد.

پل الوار
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام
صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را

تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند

تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز

تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی

تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغِ دیگری را میگیرد
وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب


دریتا کُمو
رویای روزانه

آن چنان خسته ام كه
وقتي تشنه ام
با چشم هاي بسته
فنجان را كج مي كنم
و آب مي نوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خسته تر از آن ام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم
آن چنان بيدارم
كه مي بوسمت
و نوازش ت مي كنم
و سخنانت را مي شنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن مي گويم
و بيدارتر از آنام
چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.

اریش فرید
خدا خود را
با آفریدن
پیدا می کند.

رابیند رانات تاگور
ای استاد
آرزوهای من ابله اند
که میان ترانه های تو هیاهو می کنند
اما بگذار من سراپا گوش باشم.

رابیند رانات تاگور
خدا
از سرزمین های بزرگ
خسته می شود.
اما از گل های کوچک، هرگز.

رابیند رانات تاگور