ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
اگر بمیرم و ندانم چه وقتی است
ساعت را از که بپرسم؟
در فرانسه
بهار این همه برگ را از کجا می آورد؟
مرد نابینایی که زنبورها دنبالش کرده اند
کجا پناه بگیرد؟
اگر رنگ زرد تمام شود
با چه نان بپزیم؟
دانه های یاقوت چه می گفتند
وقتی با آب انار رو به رو شدند؟
چرا پنجشنبه وسوسه نمی شود
پس از جمعه بیاید؟
چه کسی از ته دل فریاد شادی بر آورد
زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
چرا زمین اندوهگین می شود
وقتی بنفشه سر می زند؟ چرا سالخورده ها به یاد نمی آورند
قرض ها را و سوختن ها را؟
عطر آن دختر حیرت زده
واقعی بود؟
تهیدستانی که ثروتمند می شوند
چرا نمی فهمند دیگر فقیر نیستند؟
ناقوسی را که در رویایت به نوا در آمد
از کجا می توانی پیدا کنی؟
  • پابلو نرودا
آنکه نان با غم و اندوه نخورد
یا که بیگریه شبی را به سحرگاه نبرد
نَبـرَد پی به توانمندی اوج ملکوت
نکند فهم از آن نظم بلند جبروت.
  • گوته
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میكنم
كه چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند

گوشی
كه صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود

برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
از آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم
  • مارگوت بیکل
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،

و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.

و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،

و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.

اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت ِ نيك، حالي به ياد تو مي افتم،

و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند

و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
  • شکسپیر
نها از سکوت تو
پیش از آن که سخن گویی
هر آنچه را که باید ، در می یابم
بی آنکه واژه ای از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه ای که آرزو می کنم
به گوش می رسد
  • هیوز
بر این جاده
درشامگاه پاییزی
هیچکس ردپای مرا
باز نخواهد گرفت

  • ماتوسووباشو
در راه سفر بیمار گشته ام
و رویاهای من ٬ بر دشت های خزان زده
همچنان سرگردان است

  • ای کی واشو
پیکر خود را اگر
چونان دشتهای پژمرده ی خزان زده در نظر اورم
این چنین که سوخته ام
آیا امیدی می توانم داشت
که دیگر باره بهاران باز گردد؟

  • سوشو
گور پدر این صندلی که میگوید:«من یکنفرهام»!هندسه عشقجای مرا باز میکندکنار تو
  • ابن محمود
گلی کوچک که اکنون از جهان میگذرد
روایت کند از مرگی که به ساحل میکوبد
مرگی که یکی اکنون یکی "پس از.." است
مرگی که لای دفترهایش برگ گلهای وحشی را خشک می کند
بی صدا؛ پژمرده؛ یک مرگ شرقی
مرگی که کوه است یا یک رود
مرگی که وقتی با تو سخن میگوید انگار با خودش حرف میزند
مرگی که به خودی خود یک مرگ است
آره! موهاتو اونطوری خیس کن بده شب شونه بزنه.
شعر از ایلحان بئرک


  • ایلحان بئرک