ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
(ترجمه شعر شمال از جوآن چاندوز بائز)

شمال

جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقص ند

ولی در قلب من بهاری نیست

تو بهار من بودی ، تابستان من هم

بی تو ، همیشه زمستان است

گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند

شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند

تو بهار من بودی ، تابستان من هم

من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم

مانند پرنده ای بر بال باد، قلب من پیش می رود

بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد

تو بهار من هستی ، تابستان من هم

و من آرام نمی گیرم تا تو را بیابم
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شد ؛ توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره!!!؟

حقیقت تلخ

وقتي به دنيا ميام، سياهم

وقتي بزرگ ميشم، سياهم

وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم

وقتي مي ترسم، سياهم

وقتي مريض ميشم، سياهم

وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم

و تو

آدم سفيد وقتي به دنيا مياي، صورتي اي

وقتي بزرگ ميشي، سفيدي

وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي

وقتي سردت ميشه، آبي اي

وقتي مي ترسي، زردي

وقتي مريض ميشي، سبزي

و

وقتي مي ميري، خاکستري اي

و تو.....!؟

به من ميگي رنگين پوست؟
دمدمی مزاج (پابلو نرودا)


چشمانم
گریخت از من
به دنبال دخترکی سبزه
که می آمد !
برساخته از صدف های سیاه بود
از انگورهای یاقوتی
و خونم را به شلاق می کشید
با شراره های آتشش !
پس از تمامی اینها
من می روم !
موطلایی پریده رنگی سر رسید !
چون گیاهی زرین ،
موهبت هاش در رقص !
و چون موجی
دهانم رفت
تا بر سینه اش بنشاند
تیر- آذرخش ِخون را!
پس از تمامی اینها
من می روم !
تنها به سوی تو،
بی آنکه حرکتی کنم ،
بی آنکه ببینمت ،
دور از تو ،
خون من و بوسه هایم
روانه می شوند !
سبزهء من و بور ِمن !
فربه ِمن و باریک اندام ِمن !
زشت ام و زیبای ام !
برساخته از هر آنچه زر و
هر آنچه نقره !
برساخته از هرآنچه گندم و
هر آنچه خاک !
برساخته از هر آنچه آب و
امواج دریا !
برساخته برای بازوان من ،
برای بوسه هایم ،
برساخته برای روحم !
این آسمان، که نیست


این آسمان، که نیست

در این آسمان بی کرانه
قورباغه ای نیست
و نه پیغامی
آسمانی نیست بر این تفکر
و نه کلامی
فکری نیست در این تن
ونه پیوندی
شیرها و فیل ها مرده اند
حافظه ی من
زمین سوخته ای است
سرما در روحم
خشکی بر خاک

مردی را با چوب بیس بال
می کشند
پلیس می گوید:
" آه ! چه بازی بدی ! "

هیچ کس زیبایی کامل کالیفرنیا را نمی شناسد
کالیفرنیا ، الهه ای بی صورت
به یاد می آورد اما
تمام آنچه که تک تک از یاد برده اند

آنها از آزادی می گویند
نهنگ ها را می کشند
و غذای گربه می کنند
و برای چین گریه می کنند
برای هندوهایی که دیگر برنمی گردن د

من زن هستم
زمین مادرم من !
نیمی از جهانم
آیا هیچگاه موجودی کامل بوده ام؟

سکوت
و باغ خالی
ناپایدارتر از ابرها
نقطه ای هستم من .


شاعر ناشناس
آنا ماريا ارتزه

خدا خواهش ميكنم مرا ببر

خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم:
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشق پاك، تسليم نشود;
جائي كه هميشه گلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد;
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان.
ميخواهم به آن
سرزمين دور بروم، جائي كه پسران نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند;
جايي كه دختران نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرهه اي پر از گل نشسته اند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني
فصلها گذشتند( آنا ماريا ارتزه )

فصلها تقريبا
رقص ان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگ سرد نقره اي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقص شادي; اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانه هاي برف،
بدرود، نوازش هاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتاب ولرم را روي آن
سنگ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد ا هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...


به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقص یدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آ نها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد


شعر از : شل سیلور استاین
عشق


به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !


چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!


به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !


صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .


با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !


نوازش هايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !


من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !



به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!


پابلو نرودا
شعر فولکلور مکزيک
برگردان به فارسی: فرهاد آذرين


کبوتر سياه

خسته ام از گريستن و هنوز از آفتاب نشانی نيست
ديگر نمی دانم که نفرينت کنم يا دعا
می ترسم که جستجويت کنم و می ترسم آنجا بيابمت که
همه می گويند رفته ای.

گاه می خواهم دست از پيکار بردارم و ميخ هايی که رنجم می دهند بيرون بکشم
اما چشمانم می ميرند اگر به چشم های تو نگاه نکنند
و عشقم باز می گردد تا سحرگاهان به انتظارت بنشيند.

و تو به تنهايی بر آن شدی که برای خويش فرجی بيابی
کبوتر سياه، کبوتر سياه هر جا که هستی بيش از اين شرفم را به بازی مگير
دختر بزم نشين نوازش هايت بايد تنها از آن من باشد
ديوانه وار دوستت دارم اما نزد من بازنگرد، کبوتر سياه
که تو ميله های قفس رنج من هستی.

می خواهم آزاد باشم و زندگی ام را با آن سر کنم که خود گزيده ام
خداوندا به من قدرت بده چرا که تا او را بيابم خواهم مرد
به معشوق طناز



اگر زمان و مكان،
به دلخواه داشتيم،
اين ناز تو،
- بانوي من -
گناهي نبود.

روزها،
كناري مي نشستيم،
به گزيدن گذرگاهي،
تا دوران دراز عشق،
طرح ريزيم.

تو ميتوانستي در كرانه رود « گنگ »
به جست و جوي ياقوت باشي،
و من در ساحل رود « همبر »
زبان به ناله و شكوه،
از دوريات بگشايم.

مي توانستم ده سال پيش از طوفان نوح
به تو عشق بورزم،
و تو اگر مي خواستي،
پاسخم را به قيام مسيح،
حوالت دهي.

نهال عشقم مي توانست،
از معبر زمان و امپراطوريها،
فراتر رود.
و صبورانه ريشه دواند.
يك صد سال مي توانست به ستايش چشمان زيبايت بگذرد،
و قرني به نگريستن به پيشاني تابناكت،
دويست سال براي توصيف هر سينه ات،
و سي هزار سال به پرستش ديگر محاسنت،
قرني به بيان زيبايي هاي هر عضوي،
و آخرين صد سال،
به شناساندن دل نامهربانت،
من نيز عشقي از اين كمتر،
نمي پذيرم.

اما افسوس،
صداي ارابه بالدار زمان،
كه شتابان به سويمان ميآيد،
همواره مي شنوم،
و آن جا،
در برابر ديدگانمان،
در اين دشت بي كران ابدي،
همه چز در خاك نيستي آرميده،
از زيبائي و شادابي تو نيز اثري بر جا نخواهد ماند،
زين پس،
طنين ترانه من،
در طاق مرمرين آرامگاهت،
ديري نخواهد پيچيد،

آري!
زيان تو نيز ميرسد؛

و عشقي را
كه اين گونه پاسدارانه دريغم داشتي،
به آزمايش كرمها خواهي سپرد،
اين شرف نا آشنايت،
به خاك مبدل خواهي يافت،
و اميال خود را،
مشتي خاكستر.
دل گور،
مكاني است زيبا،
و خلوتي دلپذير،
ليك نيپندارم،
هم آغوشي ياران ممكن باشد.

حال كه چنين است،
تا آب و رنگ جواني،
چون شبنم سحرگاهي،
هنوز بر چهره زيبايت نشسته،
تا شعله هاي روان پر اشتياقت،
از هر منفذي ميتراود،
تا توش و توان آن در ماست،
بگذار به نداي عشق خود،
پاسخ دهيم.
و چون پرندگان تيز بال شكاري،
سرشار از شوق و نياز،
در اسارت زمان،
از پاي نيفتيم.
بيدرنگ بر آن حمله بريم،
و زمان را از آن خود سازيم،
بگذار با همه نيرو،
از زيبائيها و شيرينيهاي حيات،
گوئي عظيم سازيم،
و با تلاش و سالاري،
از دروازههاي آهنين زندگي،
راهي به سوي شاديهاي عشق،
بگشائيم.

اين سان،
گرچه خورشيد را
باز ايستاندن نتوانيم،
ليك،
بر تكاپو و گردشش خواهيم افزود،
تا كه شبهاي عشق،
به درازا كشد.


شاعر ناشناس