ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
هیچ کس تا به حال
دو مرتبه در عمرش عاشق نشده
عشق دوم ، عشق سوم
این ها بی معنی است
فقط رفت و آمد است
افت و خیز است
معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند
عشق...

رومن گاری
دلی که به راستی عاشق شده باشد هیچگاه عشق را فراموش نمی کند
بلکه عشق را تا پایان عمر ادامه می دهد
همچون گل آفتاب گردان
که خدای محبوب خویش ، خورشید را
هنگام غروب با همان چشم می نگریست
که هنگام طلوع بر او گشوده بود
توماس مور
آمدند تا اشتباهات تو را به من بگويند
يکي يکي
خودشان را معرفي کردند
بلند بلند
مي خنديدم وقتي اين کار را مي کردند
من همه ي آنها را به خوبي از قبل مي شناختم
آه ، آنها کورند
آنها بيش از حد کورند براي ديدن
گناهان تو باعث شده بود که بيشتر عاشقت باشم

سارا تيس ديل
غريبه ها
شايد باور نکنيد
اما آدم هايي پيدا مي شوند
که بي هيچ غمي
يا اضطرابي
زندگي مي کنند
خوب مي پوشند
خوب مي خورند
خوب مي خوابند
از زندگي خانوادگي لذت مي برند
گاهي غمگين مي شوند
ولي
خم به ابرو نمي آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان مي ميرند
معمولا در خواب
لب چشمه
چارلز بوکوفسکي
ستاره ها

ستاره ها شهد غمگینند

ستاره های دور

شما چشمان یاران از دست رفته منید

با ان نگاه های ثابتتان

شما چشمان یاران از دست رفته ی منید

چشم یارانی که به خاک می اندیشند

آه! گلهای نورانی حیات

در هنگامه آغاز حیات


خوان رامون خیمنس
امروز ، روز جديديست
مرگي جديد
مرگي سفيد
باكفني آبي.
مرگ سفيد غريبي
كه چشمانم
مثل دريچه دوربين عكاسي
باز و بسته ميشود.

(رنه باتيستامورنو)
جو پستل

وقتی تو در بیمارستان هستی
من ساعت را روی صبح شنبه كوك می كنم
دقیق همانگونه كه تو كوك می كردی
همچنانكه كوكش را بالا و پایین می كنم
وزنه هایی را می نگرم
كه مستقیم و راست بالا خزیده اند
دو سیلندر استوانه ای
كه هر كدام
با قلابی منفرد
به زنجیری آویخته است
با عملكردی واقعاً ظریف
ظریف مثل حركت یك پاندول
كه بر دنده ای جغجغه ای
به سمت ما كشیده می شود
دانگ دانگی پانزده دقیقهای
كه وقتی از تعطیل مذهبی برمی گردیم
بخشی از مراسم عبادت ما می شود
تو قبل از این كه ما سال ها قبل یك دیگر را ملاقات كنیم عاشق ساعت بودی
دیروز حتی داشتم به جلد آن مینگریستم
جلدی با عكس كمر نگ خورشید خاوری
با رنگ لاكی رنگ و رو رفته
با یك اژدها،
با یك معبد بودایی خاور دور
و یك درنای شیرجه رفته
حالا مشتاقم كه به تو بگویم چقدر دلواپس آنم
انگشت هایم مرددند
هر پانزده دقیقه بی پایان
وقتی كه تو
بر تخت بیمارستان
كم كم به رنگ نقره ای كم رنگ درمیآیی
لیندا هوگان

خانه اسم من است

بودند پیر زنانی
كه كهربا میخوردند
با دستهای سبزهاشان
كاسههای لاكپشتها را به یكدیگر
میبستند، درونشان سنگ میگذاشتند
و میرقص یدند
با خلاخیل بزرگ پاها یشان.
یك رودخانه خشك هست
بین آنها و ما.
كرانههایش زمین ما را جدا میكند.
كف رودخانه جادهِ
بازگشتم بود.
مخلوقی هستیم كه با خستگی پیش میرود
مانند لاكپشت كه
از یك خلق پیر تولد یافته است
تقریباً صخره هستیم
كه آهسته میچرخد مانند زمین.
كوههای ما زیرزمین هستند
اینطور قدیمیاند.
این زمین خانه است
همیشه در آن زیستهایم.
زنان،
استخوانشان زمین را بالا نگاه میدارد.
دُم قرمز عقابی
آسمان را باز میكند
و خورشید
سیمای زنان را به ذهنها میآورد
هنگامی كه علف میروید.
بوی گیاه
در هوا پیچیده است،
خورشید زرد است،
حشرات دوباره وِز وِز میكنند.
بازگشتم برای وداع گفتن
با لاكپشت
با استخوانها
با كاسههایی كه از كمر بهم
بسته شده بودند
و با ذراتِ طلائی رقص انِ زیرِ زمین.
خانه ها را تسخیر کرده اند
لباس خواب های سفید
سبز نیستند هیچکدام
یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز
یا زرد با حلقه هایی آبی
شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها
با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده
قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند
تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر
که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است
شکار می کند ببرها را
در هوای سرخ

  • والاس استیوس
ذهنی زمستانی می خواهد
تا یخبندان را ببینی و شاخه های درختان کاج را
که ستبر و زبر شده اند از برف ها

سرما باید خورد دیر زمانی
تا عرعر های یخ زده شاخی شده را نگریست
و صنوبرهای کهنه را در دوردست دید

آنک خورشید دی ماه
و شمایی که نباید بیاندیشید اندوه زوزه باد را در خش خش برگ ها
خاک لبریز است از همان سموم
که در آن برهوت جاری است

کسی در برف دارد می شنود
او خود هیچ است و نگاه می کند هیچی خود را
هیچی را که نیست جایی
هیچی را که هست


  • والاس استیوس