ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
(Walt Whitman)والت ويتمن


آی ناخدا ! ناخدا ی من

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، سفر دهشتبارمان به پايان رسيده است
كشتی از همه ی مغاك ها به سلامت رست ، به پاداش موعود رسيده ايم
بندرگاه نزديك است ، طنين ناقوس ها را می شنويم ، مردمان در جشن و سرورند
چشم های شان پذيرای حصار حصين كشتی است ، آن سرسخت بی باك
امّا ای دل ، ای دل ، ای دل
وای از اين قطره های سرخ خون فشان
بر اين عرشه كه ناخدای من آرميده است
سرد و بی جان
آی ناخدا ، ناخدا ی من ، برخيز و طنين ناقوس ها را بشنو
برخيز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ، برای تو در شيپور ها دميده اند
برای توست اين دسته ها و تاج های گل ، اين ساحل پر همهمه
اين خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ، چهره های مشتاق تو را می جويند
بيا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من
سر بر بازوی من بگذار
اين وهمی بيش نيست كه تو سرد و بی جان آرميده ای
ناخدای من پاسخم نمی دهد ، لبانش رنگ پريده و خاموش است
پدرم بازوی مرا حس نمی كند ، كرخت و بی اراده است
سفر به انجام رسيد و كشتی ايمن و استوار كناره گرفت
از اين سفر سهمناك ، كشتی پيروزمند ، گوی توفيق ربود و به ساحل رسيد
سرور از نو كنيد ای مردمان ساحل ، طنين در افكنيد ای ناقوس ها
امّا من با گام های سوگوار
ره می سپارم بر اين عرشه
پابلو نرودا


خنده تو

نان را از من بگیر،اگر می خواهی
هوا را از من بگیر، اما
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که میکاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سر ریز می کند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
عشق من،خنده تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ،به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،
بخند،زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
خنده ی تو، پائیز
در کناره ی دریا
موج کف آلوده اش را
باید بر افرازد،
و در بهاران،عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،
گل آبی ، گل سرخ کشورم که مرا می خواند
بخند بر شب
بر روز،برماه،
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره،بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد،اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،
آنگاه که پاها یم می روند و باز می گردن د،
نان را ، هوا را،
روشنی را،بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
احمق بودم که گمان کردم ،

تنها سفر میکنم !

در هر فرودگاهی که پیاده شدم

تو را در چمدان خود دیدم!


"نزار قبانی"
من خوشحالم که خودم هستم

زیرا من شبیه تو نیستم .

تو هم خوشحال باش که خودت هستی

چون اصلا شبیه من نیستی.

برای همین است که ما میتوانیم با هم دوست باشیم

و چه خوب است دوستی دو انسان مثل ما

که اصلا شبیه هم نیستند ،

اما همدیگر را دوست دارند !


" شل سیلور استاین "
غریبه ها
شاید باور نکنید
اما آدم هایی پیدا می شوند
که بی هیچ غمی
یا اضطرابی
زندگی می کنند.
خوب می پوشند
خوب می خورند
خوب می خوابند
از زندگی خانوادگی لذت می برند.
گاهی غمگین می شوند
ولی
خم به ابرو نمی آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان می میرند
معمولا در خواب
لب چشمه


چارلز بوکوفسکی
ويليام شكسپير

ياد ِ دوست
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،

و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.

و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،

و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.

اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم

از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم،

و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند

و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم
ويليام شكسپير
غزل شماره 29

هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،

و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.

و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،

و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.

اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم

از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم،

و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند

و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم
بانوی شالوت

آلفرد لرد تنیسون

در آن سوی رود ِ آرمیده
کشتزار های پهناور جو و گندم
لحاف طلایی زمین اند که با آسمان هم آغوش شده اند
راه باریک
که از میانه ی کشتزارها
به برج های عظیم ِ "کم لوت" کشیده شده
مردم در گذر
به بستر رویش نیلوفر های آبی در آغوش آب خیره شده اند
که دور تا دور جزیره را در آغوش گرفته
جزیره ای در بالای رود
جزیره "شالوت"

بید ها سپید می کنند، صنوبر ها میرقص ند
نسیم ملایم لحاف تاریکی را ،زوزه کشان
از میان موج ها می گذراند
از آغوش جزیره
از بستر آبی ِ رود
تا برای همیشه در کم لوت
آرام گیرد

تصویر زیبای جزیره
چهار دیوار خاکستری
چهار برج طوسی
به بهانه ی تماشای گل ها
بر آرامش دشت سایه انداخته اند
و سکوت جزیره کوچک
او را در خود محصور کرده
بانوی شالوت را

بید ها کناره ی رود
صف کشیده اند
کرجی های سنگین در تعقیبی آرام
روی آرامش آب سر می خورند
مانند اسب هایی آرام و بی صدا
کشتی های کوچک با پارو هایی خفته
بادبان های ابریشمین خود را پایین کشیده اند
تا آرام آرام در کم لوت آرام گیرند
کسی دید که بانوی ابریشمین جزیره دست هایش را به نشانه خوش آمد گویی ، برای کشتی ها تکان دهد؟
در قاب جزیره ، تصویر دل انگیز حضورش را کدام چشم نظاره گر بود؟
آیا کسی در این سرزمین او را می شناسد؟
بانوی شالوت ؟

دروگرها در میان کشتزار
جو ها ، ریش های رقص ان زمین را
درو می کنند
طنین آوای شاد یک ترانه کهن
که در هجوم باد جاری ست را می شوند
که خرامان به سمت برج های بر افراشته کم لوت شناور می شود

در انتهای روز
هنگام درخشش ماه
دروگر های خسته
دروهای شان را کومه می کنند
نجوای دلنشینی توی گوش های شان می نشیند
این فرشته است
بانوی شالوت

سپیدی ِ صبح
سیاهی شب
خلوتی که با دستگاه بافندگی پر می شود
او می بافد و می بافد
پرده ای سحر آمیز از رنگ هایی دلفریب
نقش های شادی ، بر پرده می زند
نجوایی در ذهنش می چرخد :
او باید ببافد
با نخ های رنگین
چشم از "کم ِ لوت " بر دارد
تا مصیبت به خواب هایش راه نیابد
این طالع شوم را نمی شناسد
تنها می بافد و می بافد
این تنها توان اوست
تنها دلخوشی بانوی شالوت
برای گریز از درد

چشم هایش را به صافی آینه می دهد
آیینه ای که در تمام سال مقابلش آویزان است
و سایه های جهان در آن پدیدار می شود
شاهراه در آن نزدیکی به آرامی به "کم ِ لوت" می پیوندد
رود می پیچد
و هیبت دهکده پدیدار می شود
دختران سرخ جامه
به سمت شالوت روان اند
و چشم های دور ش ، تنها شاهد تصاویر آینه است

گاهی گروه ِ دوشیزگان ، شادمانه
به دنبال راهبی در مسیر
گاه پسرکی چوپان
با مو های فرفری
یا بلند ِ ارغوانی
به آغوش " کم لوت" در حرکتند
گاهی از میان ِ آبی ِ آینه
شاهزادگان مغرور
سوار بر اسب هایشان
دو به دو می گذرند
او شاهزاده ای وفادار و صادق ندارد
بانوی "شالوت"

تنها به بافتن پرده دلشاد
در شب های آمیخته با سکوت
تدفینی ، با پر های بزرگ و رنگی و چراغ هایی روشن
و به بافتن تصاویر ِآینه امیدوار
با موسیقی ِ ملایمی که پیش می رود به سوی "کم ِ لوت"
گاه آن هنگام که ماه در اوج آبشار آسمان است
دو عاشق که قلب هایشان به هم رسیده
بانوی "شالوت" زیر نور ماه نجوا می کند:
از سایه ها بیزارم

حضورش نزدیک بود
او که از میان دسته های جو خرامان سوار بر اسب پیش می آمد
سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ ها
و نوری که زبانه می کشید بر زره برنزی ِ لرد لَنسلوت بی باک
با قداستی عاشقانه
به عشق او زانو زد
همچون قهرمانی افسانه ای بر شمشیرش تکیه زد
بدنه طلایی اش می درخشید
در سرزمین شالوت

رشته ای از جواهر می درخشید
مانند بازوان ستاره هایی که چشم ها را می نوازد
و از آغوش آسمان آویخته شده
نواری از ناقوس ها شادمانه آواز سر داده بودند
همانطور که او از آغوش کمِ لوت می آمد
و در ابتدای آن حمایل بر افراشته
شیپور بزرگ و نقره ای آویخته شده بود
و زمزمه زره، وقتی خرامان سوار بر اسب می آمد
در کنار شالوت دور افتاده

آسمان ِ آبی عریان از خیال ابرها
جواهر های گران بهایی که روی زین چرمی می درخشیدند
کلاه خود و پر هایش که به آسمان سرک کشیده بودند
همچون زبانه های تند آتش به هم می پیچیدند
و او همچنان که از کم ِلوت دور می شد
مانند بسیاری از شب های ارغوانی
که از میان خوشه های آویزان ستاره های آسمان عبور می کرد
شهاب ها، با ریش های سپید و ممتد ، که آسمان را خط خطی می کردند
و لنسلوت به سوی شالوت روانه بود

پیشانی اش بلند و لطیف در زیر انوار طلایی آفتاب
همچون سرخی عاشقانه می درخشید
با اسب جنگی اش
با سم های صیقلی
از جاده می گذشت
آبشاری از حلقه های به هم پیچیده سیاه
از زیر کلاه خودش جاری بود
و او همچنان از کم ِلوت دور می شد
در کنار رود
و سایه اش در آینه بلورین آب جاری بود
تیرا لیرا...
با موسیقی رود هم آوایی می کرد

بانو
نقش ها، پرده ، بافتن را رها کرد
با گام هایی کوتاه به سایه بان برج پناه برد
نیلوفران آبی که شادمانه متولد می شدند
با حسرت ِ چشمانش بازی می کرد
و پرها و کلاه خود به چشم هایش آشنا بود
او به کمِ لوت می نگریست
پرده ها و تارها
رها و آزاد ، در فضا معلق شدند
تَرک ها لباسی بر عریانی آینه شدند
"مصیبت فرا رسید"
بانوی شالوت با چشم هایی خیس فریاد می زد:
"مصیبت فرا رسید"

باد سهمگین ِ شرقی میان زمین و آسمان می پیچید
چوب های رنگ و رو رفته حصار از هم می پاشید
رود پهناور در ساحل می نالید
و آسمان پر از ابر ، با قامت کوتاهش می بارید
غران بر فراز کم لوت
از برج پایین رفت
قایقی یافت
و روی آن نوشت
بانوی شالوت

پایین رود
شب متولد می شد
و تاریکی خودش را مانند شبحی گستاخ و چالاک
در فضا پخش می کرد
اتفاقات ِ سهمگین را می دید
در تصویر شیشه ای مقابلش
آیا به کم لوت می نگریست؟
بانوی شالوت...
در انتهای روز
هنگام تولد تاریکی
زنجیر را به آب سپرد
و میان وسعت قایق آرمید
جریان ِ غران رود، او را با خود برد
بانوی شالوت را

آرمیده بود ، با قامتی یکسر پوشیده از هاله ای سپید
رها و معلق به اهتزاز در آمده بود
و برگ ها بر فراز پیکرش
به آرامی سقوط می کردند
در میان آوا های شب
او به سمت کم لوت روان بود
قایق در امتداد رود می رفت
از میان تپه ها و زمین های پوشیده از بید
آوازش را می شنیدند ، آخرین نجوای او
بانوی شالوت

نغمه ای سوگوار و مقدس
گاه با صدایی رسا
گاه آرام و خفیف
خوانده می شد
تا زمانی که خون سرخش در سرمای رود یخ بست
و چشم هایش تاریک شد
به سمت کم لوت پیچید

اولین خانه کنار آب
سرود مرگ او را زمزمه کرد
مرگ او
بانوی شالوت

کنار دیوار و دهلیز باغ
هاله ای از نور او جاری بود
و پیکر بی نورش در خانه ها
در سکوتی میان کم لوت

شوالیه ها و نجیب زاده ها
مردم شهر
مردان و زنان
به اسکله آمدند
روی بدنه قایق
نامش را خواندند
بانوی شالوت

او کیست؟ این جا چه کار می کند؟

در کاخ ِ پر نور ِ نزدیک
صدای شادی مُرد

بر روی سینه های خود، صلیب می کشیدند
نجیب زاده های کم ِ لوت

لنسلوت با چشمانی خیره در صورت او
آرام زمزمه کرد: صورتی دوست داشتنی دارد

مهربانی و رحمت خدا از آن ِ او
از آن او
بانوی شالوت
اگر عاشق شدي
ویلیام شکسپیر

اگر روزی عاشق شدی
در آن سوز و گداز شیرین عشق مرا به یاد آر
زیرا همه عاشقان چنان باشند که من :
بی ثبات و بی قرار در هر کار
مگر در خیال چهره معشوق
که در ضمیرشان پیوسته برقرار و پابرجاست
آدمی را می توان شناخت


رالف والدو امرسن




آدمی را می توان شناخت :
از کتابهایی که می خواند
و دوستانی که دارد
و ستایشهایی که می کند
و لباسهایش و سلیقه هایش
و از آنچه خوش نمی دارد
و از داستانهایی که نقل میکند
و از طرز راه رفتنش
و حرکات چشمانش
و ظاهر خانه و اتاقش
زیرا هیچ چیز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست ،
بلکه همه چیزها تا بینهایت با هم پیوند و تاثیر و تاثر دارند