ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مي توانم در اندوه دست و پا زنم ،
در تمام تالاب هايش –
به آن خو گرفته ام ،
اما كمترين تلنگر شادي
پاها يم را سست مي كند
و من مستانه مي لغزم –
سنگ ها را جاي لبخندي نيست –
باده ي تازه چنينم كرد –
همين و بس !


قدرت نيست جز دردي
كه به انقياد خويش درآوريم –
تا آن كه وزنه ها درآويزند –
غول ها را مرهمي اگر دهي
چون آدميان مي پژمرند –
كوهساري به آنان بسپار
تا آن را بر دوش برند !


امیلی دیکنسون
اگر میمونی ماشین سواری کند
در کنار ردیفی از ستون ها ی رو به دریا
و درختان نخل در سمت چپ حلبی باشند
ما این را نمی فهمیم .

ما شعرهایی را می خواهیم که بفهمیم .
ما خدایی را می خواهیم که هدایت مان کند ،
گلها و درختان را دوباره نامگذاری کند ،
صحنه را با رنگ نشانه گذاری کند ،

کاری کند که پرنده مهمان ها را دعوت کند .
ما شعرهایی را می خواهیم که بفهمیم ،
نه سیاه مستانی که علاف اند
کنار یک آرمادیلو ، نه نیستی در هم آمیخته
که می رسد به یک آهنگ ،
نه دویدن درون و بیرون دیوارها
بر زبان خشک یک دهان ،
نه چماق ها ، نه دختر ، نه دریا که حرکت می کند
با سرعتی قابل توجه ، در کنار خویش
و آبی همچو آب ، در کنار خویش و هنوز ،
نه سوسمارهای روی میز که دستهای محض می شوند .
ما شعری می خواهیم که بفهمیم ،

آثار انگشت بر روی لباس مادر
درد شکنجه ، دانشمندان .
لطفا ، نه خرگوش ، خارج کردن ِ خرگوش
از یک کلاه زرد ، نه شیپور عقب نشینی
رو به چندین مایل نه بیابان ، نه باد
ما این را نمی فهمیم .



هریسون بورگ
و ای مادر اگر شوخ چشمیها نمیکردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمیکردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کردهای شاید نمیدانی
به دنیایم هدایت کردهای شاید نمیدانی
از این بایت خیانت کردهای شاید نمیدانی

کارو دردریان
«صبح به قرار پنجره»
در سردابها
بشقابهای صبحانه به هم می خورند و من
از امتدادِ کنارههای لگدشدهی خیابان
از روحهای دلمردهی خدمتکاران
که با ناامیدی
از دروازه های محله جوانه میزنند
آگاهم.
امواج قهوهای مِه
چهرههای در هم از پایین خیابان و
اشک عابری با دامن گِلی و
لبخند بیمقصدی که در هوا شناور است و در آستانهی بامها ناپدید میشود را
برایم رقم میزند.

تی اس اليوت
آهسته و پیوسته
مرا در بر می گیرد
در پایان باشکوه روز
در ساعتی مقدس
در ساعت بازگشت
آوایی می پیچد در حنجره ام
و تو ای روحانیِ پاک
ای زمین
ای زندگی
تا آخرین پرتو درخشان
تو را ترانه خواهم خواند


والت ویتمن
این خانه تمام شب دور بوده است در دریا
چوبها از تاریکی سقوط می کنند، تپه های غران،
پای پجره بادها رم می دهند کشتزارها را
و باز و گشاده سیاهی و نمی کور کننده رابه اهتزاز در می آورد
تا روز به پا خاست؛ آنگاه زیر آسمان ِ نارنج رنگ
تپه ها منزل هایی نو داشتند و باد از نیام
بر کشید دشنهء نور را، تیره - رخشان و زمرد فام
انقباضی چون مردمک یکی دیدهء هار
نیمروز سوی خانه را بالا پیمودم
تا در ِ انبار زغال، یک بار بی پروا نگریستم به بالا –
از میان آسیب بادی که می آزرد چشمخانه ام
چادر تپه ها کوبید و کشید ریسمان مهارش را
کشتزار ها لرزان، خط افق سیمایی گرفته،
هر دم آماده تا بکوبد و نا پیدا شود به بال کوبه ای
باد زاغی را به دوردست ها افکند
ویاعوی ِ پشت سیاه به سان میلی آهنین خمید.
خانه...
چون ظریف ساغر سبزی طنین انداخت در نوایی
که هر لحظه می توانست هزار پاره اش کند. ژرف فرو افتاده حالامیان صندلی، روبروی آتش بزرگ چنگ می زنیم ما
قلب هایمان را ، حواسمان را نه کتابی می رباید، نه فکری
و نه یکی آن دیگری را. آتش سوزان را می نگریمو حس می کنیم ریشه های خانه می جنبند، کماکان اما نشستهمی بینیم پنجره می لرزد تا به درون آید،می شنویم ضجهء سنگ ها را زیر آفاق.تد هیوز
زندگی در رویا


گویی در خواب های شبانه ات سقوط کردی
درون گور پدرت
می ترسیدی از نگاه کردن یا اینکه
صبح روز بعد به یاد اری انچه دیدی را.
انگاه که به خاطر اوردی که رویاهات دریای انباشته از اجساد بود
قساوت اردوگاه مرگ ، قصابی دسته جمعی.

گویی خوابهات معبدی خونین بود
و یادگار مقدس آن
پای قانقاریای بریده ی پدرت.
شگفت نبود که از خواب ترسیدی.
شگفت نبود که بیدار شدی و با خودت گفتی " نه رویا نبود".

چه بود آن مناجات؟
ان عبادت شبانه
ان مذهب که تو راهبه اش بودی؟
ان شعرها
ایا پاره های نجات یافته ات از ان ها بود؟
بیداری روزت پناهگاهی دل ازار
کوشیدی بر ان تکیه کنی
ندانستی چیست که تو را ترسانده؟
یا شعرهات با ان پاها ی خونین و چسبناک
از کجا به تعقیبت امدند؟
هر شب مسحور ارامشت میکردم،
جسارت ، درک ، ارامش.
ایا کمکی کرد؟
هر شب اما دوباره سقوط می کردی به ان پرستشگاه راز
ان غار قدیمی خصوصی
زیر گنبد عمومی زیارتگاه پدرت
نا خود اگاه هر شب می اویختی بر ان شکاف عمیق


در تنفس الهامات که تنها سخن از پایان بود.

اعضای فرو شکسته
دود کوره های مرده سوزی بیمارستان،
رژه کارنوال ژنده پوشان.
اتاق گاز ، اجاق روشن
دوربین های جنگ
همه ی اینها تعبیر خدای خواب هات بود،
چشمان ابی اش ، ان الکتردهای بی خواب
در معبدت

در تدارک بزم گناه شویانش.

تد هیوز
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی
به آرامی آغاز به مردن میكنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده‏ عادات خود شوی
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی
تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سركش
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میكنند
دوری كنی
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر هنگامی كه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!

پابلو نرودا
می خواهم ستاره ها را
از آسمان بچینم
و آنها را در راهی جمع کنم
که تو فردا کشف خواهی کرد دلم میخواهد دانه ی شنی باشم
و لانه ام در میان بیابان
تا کنسرت خستگی ناپذیر
باد را بشنوم
دلم میخواهد امواج را
بیکدیگر پیوند دهم
ماهیگیران را همراهی کنم
شناگران را نوازش کنم
ابر سپیدی خواهم شد
در آسمان سنگین پرندگان دریایی
من به آرامی خواهم رفت
مروارید باران بر روی بال وپر

پاتریسیا گونو
دلم به حال پروانه ها می سوزد
وقتی چراغ را خاموش می کنم
و به حال خفاش ها
وقتی چراغ را روشن می کنم ...
نمی شود قدمی برداشت
بدون آن که کسی برنجد ...

مارین سورسکو