زندگی در رویا
گویی در خواب های شبانه ات سقوط کردی
درون گور پدرت
می ترسیدی از نگاه کردن یا اینکه
صبح روز بعد به یاد اری انچه دیدی را.
انگاه که به خاطر اوردی که رویاهات دریای انباشته از اجساد بود
قساوت اردوگاه مرگ ، قصابی دسته جمعی.
گویی خوابهات معبدی خونین بود
و یادگار مقدس آن
پای قانقاریای بریده ی پدرت.
شگفت نبود که از خواب ترسیدی.
شگفت نبود که بیدار شدی و با خودت گفتی " نه رویا نبود".
چه بود آن مناجات؟
ان عبادت شبانه
ان مذهب که تو راهبه اش بودی؟
ان شعرها
ایا پاره های نجات یافته ات از ان ها بود؟
بیداری روزت پناهگاهی دل ازار
کوشیدی بر ان تکیه کنی
ندانستی چیست که تو را ترسانده؟
یا شعرهات با ان پاها ی خونین و چسبناک
از کجا به تعقیبت امدند؟
هر شب مسحور ارامشت میکردم،
جسارت ، درک ، ارامش.
ایا کمکی کرد؟
هر شب اما دوباره سقوط می کردی به ان پرستشگاه راز
ان غار قدیمی خصوصی
زیر گنبد عمومی زیارتگاه پدرت
نا خود اگاه هر شب می اویختی بر ان شکاف عمیق
در تنفس الهامات که تنها سخن از پایان بود.
اعضای فرو شکسته
دود کوره های مرده سوزی بیمارستان،
رژه کارنوال ژنده پوشان.
اتاق گاز ، اجاق روشن
دوربین های جنگ
همه ی اینها تعبیر خدای خواب هات بود،
چشمان ابی اش ، ان الکتردهای بی خواب
در معبدت
در تدارک بزم گناه شویانش.
تد هیوز