ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم


  • پل الوار
اگر یک نفر
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد

بی شک از درون او
کسی رفته است
  • ایلهان برک
ژاک پره فر

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری
اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهی ها را دوست داری
اما تو آن ها را سرخ کردی
تو گفتی که گل ها را دوست داری
و تو آن ها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.

پاریس در شب

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

ژاک پری فر
شب هرگز مطلق نيست
سرانجام هر غمي به پنجره اي باز ختم مي شود
پنجره اي که آنجا ميدرخشد
هميشه روءيايي بيدار مي ماند
آرزويي که خشنود مي کند گرسنه اي را
قلبي سخي
دستي باز
چشمي مواظب
يک زندگي ، زندگي اي که با ديگران تقسيم کنيم

پاول الوار
اندوه

می خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
به دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسوده ام را در آن بچینم
و چون کوسه ای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامه و گور بیزارم
پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانه کنند
ای کرم ها!
همرهان سیه روی بی چشم و گوش
بنگرید که مرده ای شاد و رها به سویتان می آید
ای فیلسوفان کامروا ، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانه ی پیکرم روید و بگویید
هنوز هم ، آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسوده ی بی جان
مرده ای میان مردگان
باغچۀ من

در باغچهام گلهای رنگبهرنگ
با عطرهای دلپذیر
كه حس خوشبختی به من میدهند
رُز زیرك
میخك مجلل
بنفشه فروتن
و یاسمن لطیف
گلهای زیبا
و هزار پروانه
جشن گرفتهاند امروز
باغچۀ زیبای من
اسپِرانزا مارتینِس
عشق کالای نقد جهان است
ای بت من ، کجا می خرامی ؟
صبر کن اندکی تا بیایم !
عاشق صادقم ، رخ مگردان !
نغمه ها در مدحت بخوانم
بعد از این راه هجران رها کن .
ای دلارام شیرین و طناز ،
وصل عشاق ختم سفرهاست ؛
عاقلان جمله دانند این راز .
عشق کالای نقد جهان است ،
خنده کن تا دلت شادمان است .
راز فردا زچشمت نهان است . در تأمل هزاران زیان است .
پس بیا بوسه ده بر رخ من ،
ای نگارین بت بیست ساله ؛
چون جوانی گلی بی دوام است ،
(خیز و پر کن برایم پیاله )

ويليام شكسپير
گوهر آبرو

سرور من ،
نام نیکو و شهرت و آبروی هر مرد و زن گوهر جان اوست .
آن راهزن که از من بدره سیم و زر می رباید
چیزی را ربوده است
که متاع حقیری است
یا خود هیچ نیست
که زمانی از آن من
و زمانی از آن توست
و بندۀ هزار تن بوده و خواهد بود .
اما آن کس که آبروی مرا می رباید
گوهری گرانسنگ را ربوده است
که او را هیچ ثروت نمی بخشد
اما مرا فقیر و مسکین می کند

ويليام شكسپير
فصلی از سال که در چهره من می بینی
آن زمانیست که از شاخه عریان درخت
که ز سرمای خزان بر تن خود می لرزد
بسته هر مرغ خوش آواز دگرلانه و رخت.

در من آن روشن وتاریک غروبی پیداست
که پس از آن شب تاریک به خورشید کند سلطه گری
خواب با سلطه شب در همه جا پرده زند
او که خود عرضه کند بر همه مرگ دگری.

درمن آن تاب و تب اخگره هایی بینی
که کنون بستر مرگ همهشان گشته همان خاکستر
این همان است که می داد به آتش همه قدرت او
اینک این اخگرهها را به حد مرگ گرفتست به بر.

این همه عشق مرا در نظرت جلوه دهد افزونتر
پیش از آن لحظه که من عزم کنم عالم و دنیای دگر.

غزل شماره 73 شکسپیر