بيتو هم ميتوان به دريا خيره شد
زبان موجها روشنتر از زبان تو
بيهوده خاطرههايت را در دلم زنده نکن
بيتو هم ميتوانم دوستت داشته باشم
از چيزهاي بيهوده ميگفتيم
بيهوده ، بيهوده
زماني که باهم بوديم
تو کودکي لوس از عشق
من احمقي حيرتزده از عشق
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد
سال ها پيش بود
همان وقت ها که تاريکي
خيلي زود بر زمين مي نشست
همان روز ها که باران
نم نم مي باريد
همان وقت هاي
بازگشت از مدرسه ، از کار
که در خانه ها چراغ روشن مي شد
سال ها پيش بود
همان لبخندهايي
که در سر راه به اطرافيان مان مي زديم
فصل ها
حرف کسي را
گوش نمي کردند
روزهايي که
همانند کودکان از معناي زمان بي خبر بوديم
سال ها پيش بود
همان وقت هاي دوستي
که بازي هاي کودکانه مان
هنوز به پايان نرسيده بود
همان روزها که
پاي هيچ توهيني در ميان نبود
و ما هنوز
خيانتي نکرده بوديم
سال ها پيش بود
همان روزها که ترانه ها
اينقدر دردناک نبودند
روزهايي که از جواني مان
مست و سرخوش بوديم
هنوز با همگان آشتي بوديم
هنوز کسي نمرده بود
سال ها پيش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
ديگر همانند آسمان
از بالاي سرمان گذر نمي کنند
هر آنچه بود ، گذشت
قلب من ، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جواني ام
کهنه و قديمي شده اند
اکنون ديگر ، وقت بيداري ست
بعضي روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگين
و نه عاشق
فقط خسته ست
مرگ يک بار رخ نميدهد
زيرا همه ي ما هر روز چند بار ميميريم
هر بار که با آرزوها
علايق و پيوندهاي خود وداع مي کنيم
رک بگويم
ميخواهم ببوسمت
چنان با محبت
که براي اولين بار
حس کني که عشق
به سمت من
تعادلش را از دست ميدهد
هميشه فردايي نيست
تا زندگي فرصت ديگري براي جبران اين غفلتها به ما دهد
کساني را که دوست داري هميشه کنار خود داشته باش
و بگو چقدر به آنها علاقه و نياز داري
مراقبشان باش
امشب را با تو سَر نخواهم کرد !
امشب هیچ جایی نخواهم بود !
یک کشتی خریده ام با بادبانی بنفشْ
که تنها در بندرِ چشمهای تو آرام میگیرد
و هواپیمایی
که به نیروی عشقِ تو بالا میرود !
یک جعبه مدادِ رنگی خریده ام
تا تمامیِ شب را
بر کاغذی سفید
با کودکیِ خود سَر کنم !
"نزار قبانی"
بانو !
من مثلِ دیگران عاشقَت نیستَم !
اگر آنها اَبر را به تو میدَهَند ،
من باران را نثارَت میکنَم !
اگر آنها فانوسْ را به تو میدهند ،
من ماهْ را در دستانَت میگذارم !
اگر آنها شاخهای رابه تو میدهند،
من جنگل را پیشکشَت میکنَم !
و اگر آنها زورقی را به تو میدهند ،
من سفر را به تو تقدیم میکنَم !
"نزار قبانی"
دست های تو
سپیدند و لطیف
و چشم های من
مظاهر صلح.
"پابلو نرودا"