ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
رود جاري باش
خاموش درشباهنگام
نترس ازتاريكي
اگر درآسمان ستاره ايست
تو نورش را بازتاب
وگر ابري گذرد از آن بالا
ياد آر كه ازآب است ابر
همچون رود
درژرفاي آرام خويش

پائولو کوئيلو
اگر حتي به زبان فرشتگان سخن بگويم
اگر عشق نداشته باشم
چيزي جز يک سيم مرتعش نيستم
حتي اگر عطيه پيامبري داشته باشم
و دانش آگاهي بر تمامي اسرار را
و جمله شناخت ها را
و حتي اگر ايمان کامل داشته باشم
يار من باش تا کوه ها را جا به جا کنيم

اگر عشق نداشته باشم
هيچ نيستم
عشق صبور است
و سرشار از خير
همه را مي شکيبد
همه را اميد مي بندد
عشق هرگز نمي ميرد

پس از آن که پيامبري ها به پايان رسند
دانش ها ناپديد شوند
زبان ها خاموشي گيرند
در آن هنگام ، ايمان ، اميد و عشق دوام مي آورند
وز اين ميان عشق بزرگ ترين است

زبيگنيف پرايزنر

اگر حتي به زبان فرشتگان سخن بگويم
اگر عشق نداشته باشم
چيزي جز يک سيم مرتعش نيستم
حتي اگر عطيه پيامبري داشته باشم
و دانش آگاهي بر تمامي اسرار را
و جمله شناخت ها را
و حتي اگر ايمان کامل داشته باشم
يار من باش تا کوه ها را جا به جا کنيم

اگر عشق نداشته باشم
هيچ نيستم
عشق صبور است
و سرشار از خير
همه را مي شکيبد
همه را اميد مي بندد
عشق هرگز نمي ميرد

پس از آن که پيامبري ها به پايان رسند
دانش ها ناپديد شوند
زبان ها خاموشي گيرند
در آن هنگام ، ايمان ، اميد و عشق دوام مي آورند
وز اين ميان عشق بزرگ ترين است

زبيگنيف پرايزنر
کيست آن که به پيش ميراند
قلمي را که بر کاغذ ميگذارم
در لحظهي تنهايي ؟
براي که مينويسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ ميگذارد ؟
اين کرانه که پديد آمده از لبها ، از روياها
از تپهيي خاموش ، از گردابي
از شانهيي که بر آن سر ميگذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشي ميسپارم

کسي در اندرونم مينويسد ، دستم را به حرکت درميآورد
سخني ميشنود ، درنگ ميکند
کسي که ميان کوهستان سر سبز و درياي فيروزهگون گرفتار آمده
است
او با اشتياقي سرد
به آنچه من بر کاغذ ميآورم ميانديشد
در اين آتش داد
همه چيزي ميسوزد
با اين همه اما ، اين داور
خود
قرباني است
و با محکوم کردن من خود را محکوم ميکند

به همه کس مينويسد
هيچ کس را فرانميخواند
براي خود مينويسد
خود را به فراموشي ميسپارد
و چون نوشتن به پايان رسد
ديگر بار
به هيات من درميآيد

روح خرقه اي آسمان رنگ من
جا ماند بر تخته سنگي مجاور دريا
و نزد تو آمدم
با چهره ي بانويي عریان
چون بانويي بر ميز تو جلوس كردم
جامي از شراب نوشيدم
و شش هايم از بوي خوش رُزها سرشار
ديدي چه جذاب بودم من
چون رويايي در خواب ات بود

آنگاه چيزي در خاطرم نماند
كودكي ام و ديارم
دام نوازش هاي اسير كننده ات تنها آگاهيم بود
آئينه اي در برابرم گرفتي و تبسم كنان خواستي
خود را در آئينه بازبينم
آنچه ديدم كتف هايم بود كه خاك آلود
فرو مي ريخت در تكه هايي چند
فريبندگي بيماري از خود ديدم
كه راه نجات از آن
خود گريزي بود

آه ، در آغوش بكش مرا
تا آن حد كه بي نياز شوم
از هر چيزي

اديت سودرگران
عشق
گوجه اي رسيده است
روييده بر درختي باشکوه
و طلسم جادويش
هرگز به تو مجال بودن نمي دهد

عشق ستاره اي درخشان است
چشمک زنان در آسمان هاي دوردست جنوب
و شعله هاي سوزانش
همواره چشم هايت را مي آزارد

عشق
قله اي بلند است
سرسخت در ميان آسماني طوفاني
اگر نمي خواهي نفس کم بياوري
بيش از حد به ارتفاعش صعود نکن

لنگستن هيوز

مديون آناني هستم
که عاشقشان نيستم
اين آسودگي را
آسان مي پذيرم
که آنان با ديگري صميمي ترند

با آن ها آرامم و
آزادم
با چيزهايي که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش

دم در
چشم به راه شان نيستم
شکيبا
تقريبا مثل ساعت آفتابي
چيزهايي را که عشق در نمي يابد
مي فهمم
چيزهايي را که عشق هيچ گاه نمي بخشد
مي بخشم

از ديداري تا نامه اي
ابديت نيست که مي گذرد
تنها روزي يا هفته اي

سفر با آنان هميشه خوش است
کنسرت شنيده شده
کليساي ديده شده
چشم انداز روشن
و هنگامي که هفت کوه و رود
ما را از يک ديگر جدا کند
اين کوه و رودي ست
که از نقشه به خوبي مي شناسي شان

اگر در سه بعد زندگي کنم
اين انجام آنان است
در فضايي ناشاعرانه و غير بلاغي
با افقي ناپايدار

خودشان بي خبرند
چه زياد دست خالي مي برند
عشق در مورد اين امر بحث انگيز
مي گفت ديني به آنان ندارم

ويسلاوا شيمبورسکا
شعرهايي از ماري فرانسيس ترز مارتن

اگر همه گناهان را مرتکب شده بودم
باز هم آن اعتماد را حفظ مي کردم
زيرا که مي دانم انبوه گناهان
قطره آبي است بر اخگري سوزان

بله من احتياج به قلبي دارم شعله ور از عشق
که بي هيچ انتظار تکيه گاه من باشد
که همه چيز مرا دوست بدارد حتي ضعف مرا
و ترکم نکند ، نه در شب نه در روز
================
اي عشقي که به شعله ام مي کشي
به جان من رسوخ کن
بيا ، تو را مي طلبم
بيا و مرا بسوزان
حرارت تو مرا مي فشار د
آي آتش الهي
بي وقفه مي خواهم در تو محو شوم
وقتی در پی رویاهایت هستی،به یاد آر که محبوبی
وقتی، راه سخت و طولانی است

وقتی ظلم حاکم است

وقتی همه چیز میل به ادبار دارد

و رفیقی نیست

به یاد آر که محبوبی


وقتی لبخندی بر لبی نقش نمی بندد

و تو احساس سقوط داری

وقتی بال ها را می گشایی به پرواز

ویارای برخاستنت از زمین نیست

به یاد آر که محبوبی


وقتی زمان پیش تر از تو جاریست

و قبل از شروع پایان یافته

وقتی حقیران بر تو پیشی می گیرند و تو را توان بردن نیست

به یاد آر که محبوبی


وقتی محبوب تو از تو دور است

و تو به خود وانهاده شده ای

وقتی نمی دانی چه بگویی

وقتی از تنهایی در وحشتی

به یاد آر محبوبی


سوزان پولیس شوتز
6


باید باور کنیم

تنهایی

تلخترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خستهای

که در خلوت خانه پیر میشوی...

و سالهایی

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.

تازه

تازه پی میبریم

که تنهایی

تلخترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست:

دیر آمدن!

دیر آمدن!







از: چارلز بوکفسکی
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گسترهیی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم

میاندیشی که تو تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشیدی رخشانی هستی که بر من میتابی
هنگامی که به خویش مغرورم

سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

پل الوار (۱۸۹۵-۱۹۵۲)
اگر عاشق کسي ديگر شوم
ديگر همانند گذشته دلتنگ ات نمي شوم
حتي ديگر گاه به گاه گريه هم نمي کنم
در تمام جملاتي که نام تو در آنها جاري ست ، چشمانم پُر نمي شود
تقويم روزهاي نيامدنت را هم دور انداخته ام
کمي خسته ام ، کمي شکسته
کمي هم نبودنت مرا تيره کرده است
اينکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز ياد نگرفته ام
تنها خوبم هايي روي زبانم چسبانده ام
مضطربم
فراموش کردن تو عليرغم اينکه ميليونها بار به حافظه ام سر مي زنم
و نمي توانم چهره ات را به خاطر بياورم ، من را مي ترساند

ديگر آمدنت را انتظار نمي کشم
حتي ديگر از خواسته ام براي آمدنت گذشته ام
اينکه از حال و روزت باخبر باشم ، ديگر برايم مهم نيست
بعضي وقتها به يادت مي افتم
با خود مي گويم : به من چه ؟
درد من براي من کافي ست

آيا به نبودنت عادت کرده ام ؟
از خيال بودنت گذشته ام ؟
مضطربم
يا اگر عاشق کسي ديگر شوم ؟
باور کن آن روز تا عمر دارم تو را نخواهم بخشيد

اُزدمير آصاف
ویلیام بلیک:


درخت زهرآگین

رنجیدم از دوست

خشم را فرا خواندم اما خشم من خاموش گردید

از دشمن آزده خاطر شدم

گفتمش این یکی نه.....خشم من گلی شد دلفریب

***

در ترس و دلهره آبش دادم

خنده هایم بر او تابید

دلفریب و نیرنگ آمیز

***

تناور شد در طول روز ها وشب ها

آن هنگام سیبی نورانی ببار آورد

دشمن آن میوه تابان را نگریست

و دانست آن میوه درخشان ار آن من است

***

وقتی که شب بر دیرک من خیمه زد

دزدی به باغ هجوم آورد

با مدادان دیدم خصم را که مسرور

در پای درخت بر خاک افتاده است