۱۷-۰۴-۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ
ساعت یکُ نیمِ صُبه !
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستهمُ
شهرُ نگاه میکنم...
میتونست بدتر از این باشه!
نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم !
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده وُ
حسای بدُ ازمون می گیره !
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم!
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !
بایس با خدا تا کرد !
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !
خوش داره باهامون ور بره وُ
آزمایشمون کنه !
عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیمُ
کلکمون کنده س !
خدا عاشقِ اسباب بازیِ وُ
ما هم اسباب بازیاشیم !
هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه !
اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!
اداشُ درمیارمُ منتظر می شم...
جوابمُ می ده !
میخندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه !
بارون می گیره وُ
یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !
خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستهمُ
پاها م رو نرده های اِیوونه !
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم !
شنبه شبا
به خدا میخندیم ،
به حسابای قدیمی میرسیم،
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کننُ
بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !
((چارلز بوکوفسکی))