ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ساعت یکُ نیمِ صُبه !
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستهمُ
شهرُ نگاه میکنم...
میتونست بدتر از این باشه!
نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم !
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده وُ
حسای بدُ ازمون می گیره !
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم!
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !
بایس با خدا تا کرد !
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !
خوش داره باهامون ور بره وُ
آزمایشمون کنه !
عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیمُ
کلکمون کنده س !
خدا عاشقِ اسباب بازیِ وُ
ما هم اسباب بازیاشیم !
هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه !
اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!
اداشُ درمیارمُ منتظر می شم...
جوابمُ می ده !
میخندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه !
بارون می گیره وُ
یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !
خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستهمُ
پاها م رو نرده های اِیوونه !
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم !
شنبه شبا
به خدا میخندیم ،
به حسابای قدیمی میرسیم،
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کننُ
بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !

((چارلز بوکوفسکی))
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش، اینجا بودی
.
نشستهبودی روی مبل و
من کنارت،
میشد دستمال، مال تو باشد و
اشک، مال من و صورت خیس
.
بله، ممکن بود،
حتما جور دیگری هم میشد
.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش اینجا بودی
.
توی ماشین من بودیم و
دنده را تو عوض می کردی
خودمان را یک جای دیگر پیدا میکردیم
در ساحلی ناشناخته
.
یا اینکه میشد
جایی که هستیم را تعمیر کنیم
.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
ای کاش اینجا بودی
.
ای کاش نجوم بلد نبودم و
نمیدانستم ستارهها کی ظاهر میشوند
کی ماه، سطح آب را لمس می کند
آن آه کشیدن و غلت خوردن را وقت چرت زدنش
.
ای کاش هنوز یک ربع بیشتر نبود
که شمارهات را گرفتهبودم
.
ای کاش اینجا بودی، نازنین
در این نیمکره
مثل من که توی هشتی نشستهام
آبجوام را مزمزه میکنم
.
غروب است، آفتاب سرجایش مینشیند
.
پسرها داد و قال میکنند، مرغان دریایی شیون میکشند،
فراموشی چه امتیازی دارد
وقتی مرگ به دنبالش میآید؟

جوزف برادسکی
اگر من و او در مسافر خانه ای قدیمی و کهن
همدیگر را می دیدیم،می نشستیم و به چند پیمانهلبی تر می کردیم!
اما آراسته چون سربازی پیاده،و چهره در چهره هم خیره،به او شلیک کردم، همان گونه که او به من،و در جا کشتمش.من او را با گلوله ای کشتم،چرا کهچرا که دشمن من بود،فقط همین: او دشمن راه من بود،به اندازه ی کافی واضح است، اگرچهشاید، بی درنگ انگاشته بود کهدر ارتش ثبت نام کند درست مانند منچون بیکار بود و لوازم کارش را فروخته بوددلیل دیگری وجود نداشت.
آری؛ جنگ چیز عجیب و غریبی ست!تو کسی را به گلوله میزنیکه اگر در کافه ای میدیدی اش، مهمانش می کردی،و یا به نیم سکه ای کمکش.
تاماس هاردی
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت

تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود

مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم

"جبران خلیل جبران"
دوست ندارم که ببينيد

چشم در سر دارم

و مي توانم راه بروم

و نمي خواهم پرسشهاي تان را پاسخ دهم

نمي خواهم سرگرم تان کنم

نمي خواهم که سرگرمم کنيد

يا ناخوشم کنيد

يا سخني بگوييد

نمي خواهم دوست تان بدارم

نمي خواهم نجات تان بدهم


بازوهايتان را نمي خواهم

شانه هايتان را نمي خواهم

من خودم را دارم

شما خودتان را داريد


بگذاريم همه چيز همين طور بماند


((چارلز بوکوفسکي))

نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام ...

"آنتوان دوسنت اگزوپری"
بوسه بر پيشانيت مينهم
در اين واپسين ديدار
بگذار اقرار کنم :
حق با تو بود که پنداشتي
زندگانيم رويايي بيش نيست
با اين وجود گر روز يا شبي
چه در خيال ، چه در هيچ
اميد رخت بربندد
پنداري که چيز کمي از دست دادهايم ؟
گر اينگونه باشد
سراسر زندگاني رويايي بيش نيست

در ميان خروش امواج مشوش ساحل ايستادهام
دانه هاي زرين شن در دستانم
چه حقير
از ميان انگشتانم سر ميخورند
خدايا ! مرا توان آن نيست که محکمتر در دست گيرمشان ؟
يا تنها يکي از آنها را از چنگال موجي سفاک برهانم ؟
آيا سراسر زندگاني
تنها يک روياست ؟

ادگار آلن پو
زمان آدم ها رو دگرگون ميکند
اما تصويري را که از آنها داريم
ثابت نگه مي دارد
هيچ چيز دردناک تر از اين تضاد
ميان دگرگوني آدم ها و ثبات خاطره ها نيست

مارسل پروست
از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم.
راه می روم.
می گریزم.
...دور می شوم.
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام.

"شل سیلور استاین"
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تراز لبان اوست
.

اگر برف سفید است،چرا سینه های معشوقم تیره است
من گل رز دیده ام،نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
مناما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام
عطرهایی هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ایکه معشوق من با خود دارد
من دوست دارممعشوقم حرف بزند هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیاردلنواز تر است
مطمینم ندیده امالهه ای را که راه می رود
معشوق من وقتی راه می رود ، زمین می خراشد
.
من اما سوگند میخورم معشوقه ام نایاب است
و مثل هر کسی دیگربا قیاسی اشتباه سنجیده ام او را
.
((ویلیام شکسپیر))