زماني در چشمان تو
نابودي
يأس
دلمرده گي در سخن بودند
اينک امّا چشمانت
از جرأت
اميد
شوق حيات چراغانند
عشق
دگرگون مي کند
مارگوت بيکل
ترجمه : يغما گلرويي
[highlight=#fafafa][/highlight]
ببخش خودت را
برایِ تمامِ راه های نرفته
برایِ تمامِ بی راه های رفته
ببخش،
بگذار احساست قدری هوایی بخورد ...
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم!
که خود را برای تمامی ِ این بی راه ِ رفتنمان ببخشیم
وبه خودمان بیاییم
تا خدا تمامی ِ درهایی که به خیال ِ باطلمان بسته را به رویمان باز کند.
خطاهایت را بشناس
آنها را پذیرا باش
تنها بین ِ خودت و خدایت نگهشان دار
این دنیا نامحرم بددل
محرم نامروت زیاد دارد!
تا دست خدا هست؛ تا مهربانیاش بی انتهاست
تا می گویی خدایا ببخش
به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر؟
دیگر تو را چه نیاز به آدمها؟
تنها خودت باش
و زیبا بمان
وبگذار با دیدنت
هر رهگذر ِ ناامیدی
لبخندی بزند
رو به آسمان
و زیرِ لب بگوید:
هنوز هم می شود از نو شروع کرد ... !
هیچ کس مُتوجه نمی شود
که برخی از افراد چه عذابی را تحمل می کنند
تا آرام وُ خونسرد به نظر بیایند ..
آلدوس هاکسلی
آنقدر رویِ بام می ایستم
تا به پرچمی بدل شوم
می دانم
فردا خواهد آمد.
از موتوکو میشیورا
ترجمه مانا آقایی
من فرزند عشقم.
مرا نجوا کردهاند
بوسیدهاند
مرا زیر پوست یکدیگر
به ناخن خراشیدهاند.
مرا زیر لب گفتهاند
نفس کشیدهاند.
در بستر عاشقان
چیزی هست برتر از خیال.
مرا به گرمی ساختهاند
به نرمی پرداختهاند
چرا که دل با یکدیگر داشتند،
عاشق بودند.
مرا که آوردند
نوازش م کردند
تا نابود نشوم
در خطر اولین شبیخون خویش.
و من در وجود مادر رخنه کردم
و در این راه
میلیونها برادر از دست رفته
زندگی را به من هدیه کردند.
من تنها یادگار آنها هستم
و بازماندهی عشق زینا و الکساندر.
نمیتوانم زنده نباشم
دوست نداشتن حتی در خیال من نیست.
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
" پدر، کیست خدای لاک پشتها؟ "
" پدر، آتلانتیس کجا سر به نیست شد؟ "
" پدر، عمو بولات الان کجاست؟ "
" پدر تو واقعا مادر را دوست داری؟ "
پسر من، همتای من، مدام سوال میکند.
فرزندم
_ تندیس یادبود عشقم _
اکنون هم قامت من است.
من لحظهی اشتعال دو روح بودم
آن دم که در جسمی با هم روبرو شدند.
میخواهم ذرهای عشق هدیه کنم
به آنان که عشق را نشناختد.
من فرزند عشقم
از این است که حسادت
اطراف من بسیار است.
و اما عشق حتی اگر یکی
و تنها در روسیه باشد
برای تمام بشریت کافی است.
از یوگنی یفتوشکو
ترجمهی نسترن زندی