ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دیگرت چه باک از گرمای خورشیدیا یورش های خشمگین زمستان،کار این جهانی خود به سامان رسانده ایبه خانه بازگشته و مزدت ستانده ای.نازپروردگان نیز همچو رفتگرانباید همه در خاک شوند.دیگرت چه باک از نهیب زورمندانتو از ضربت خودکامگان رسته ای.دیگرت چه اندیشه ی خوردن و پوشیدندر چشم تو بوریا با بلوط یکسان است.اورنگ ها، دانش ، کیمیا نیزباید همه در پی آیند و خاک شوند.دیگرت چه باک از درخش آذرخشیا خروش های هراس انگیز تندر.دیگرت چه باک از افترا و نارواکه شیون و شادی ات سرآمده است.همه عاشقان جوان ، همه ی عاشقانباید به تو بگروند و در خاک شوند.






  • ویلیام شکسپیر
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است

چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند

نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند

دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید


  • از : برتولت برشت
دیگر نوازش ت نمیکند باد
دیگر نوازش ت نمیکند باران.

دیگر سوسوی تو را
در برف و باد نخواهیم دید.

برف آب میشود
برف ناپدید میشود
و تو پر کشیدهای

مثل پرندهای ازمیان دست ما
مثل نوری از میان دل ما
تو پر کشیدهای.

از : هیلدا دولیتل
هماندم است که کشیش به عشای ربانی میرود
روی پشت شیطان
آندم که کیف سنگین صبح
ستون فقرات انسان را میفشار د
ساعت شبنم یخزدهاست، نه طالع خورشید
هنوز سنگ گرم است
چرا که میجنبد.
آندم که دریاچه یخ می زند دورِ سواحلش
و انسان، در قلبش
آنساعت که رویاها
چیزی بیش از ککهایی نیستند که پوستِ مارسیز را میگزند
ساعتی که درخت های زخمی از گوزنها
زخمهای خود را با صمغ میبندند
ساعتی که اجنه
خرده ریزههای کلمات زمان را میدزدند.
دقایقی که تنها از سر عشق
کسی زهره می کند از غار استالاگمیت اشکهایی سرازیر شود
که در اختفای راز، خواهش نهانیشان را برآوردهاست
آندم که باید شعری بنویسی
و دیگرگونهاش برخوانی، به تمامی دیگرگونه.

ولادیمیر هولان
نجّار از درخت بیرون اومد
دری رو که با خودش آورده بود
زمین گذاشت
و به آدمایی که پشت سر من جمع شده بودن
گفت:
"بفرمایید خواهش می کنم. بفرمایید"
مردم، از زن و مرد
پیر و جوون، همه یکی یکی رفتن تو
نجّار هم درو محکم روشون بست
باورتون نمی شه
بلافاصله از اون داخل صدای گریه اومد.


Mai Cheng ماي شٍنگ شاعر چینی
آرايش

ویلیام باتلر یینز

اگر می بینی که مژگان خود را کمی سیاهتر می کنم
و چشمها را روشن تر
و لبها را سرخ تر
و از این آیینه و آن آیینه می پرسم
آیا خوب شده است ؟
مپندار به خودبینی پرداخته
و کاری بیهوده می کنم
زیرا من در جستجوی چهره ای هستم
که پیش از آفرینش جهان داشته ام
كلاغ
ادگار آلن پو
برگردان: محمد رجب پور
شبي دهشتناك
خسته و ملول ، غرق در نسخه اي شگفت و مرموز
از دانشي فراموش شده ،
در مرز خواب و بيداري،
ناگاه صداي تق تقي برخاست
گويا كسي آرام در اتاق را مي زد.
زير لب گفتم: "حتم دارم آشنايي است
كه در را مي زند –
همين و ديگر نه".

خوب به ياد مي آورم
در دسامبر سرد و تيره و غمبار بود.
هر اخگر رو به خاموشي
شبح هولناكش را بر كف اتاق نقش مي بست.
مشتاقانه آرزوي فردا را داشتم؛ -
بيهوده كوشيده بودم تا ازلابلاي كتاب هايم
اندوه را مرهمي يابم –
اندوه از دست دادن لئنور –
همان بانوي بيتا و پرفروغ
كه فرشتگان لئنور مي نامندش –
او كه هرگز نتوان نامي درخورشانش يافت.

خش خش گاه گاه وغمگين و ابريشمين هر پرده بنفش
مي هراساند مرا
و پر مي كرد مرا از ترسي وهم گون
بي هيچ سابقه؛
پس تا تپش هاي قلبم فرونشيند
مي گفتم و بازمي گفتم:
"حتم دارم آشنايي است در درگاه
كه اذن دخول مي خواهد
آشنايي است ناخوانده در درگاه
كه اذن دخول مي خواهد؛-
همين و ديگر نه".

زود خود را باز يافتم؛
دگر مردد نبودم،
گفتم: "آقا يا خانم
گستاخي ام را ببخشيد؛
آرام آرام داشت خوابم مي برد
اين قدر آرام، اين قدر آهسته
تق تق در زديد
كه شك داشتم چيزي شنيدم يا نه" –
اينجا بود كه در را كامل باز كردم: -
ظلمات بود و ديگر نه.

تا ژرفاي آن ظلمات را با چشمانم مي كاويدم،
بسي آنجا انديشناك ايستادم،
مي هراسيدم، مردد بودم
و كابوس هايي مي ديدم كه تا آن وقت
احدي جرات ديدنشان را به خود نداده بود؛
ليك سكوت لاينقطع بود
و سكون نشان از چيزي نداشت،
تنها كلامي كه نجوا مي شد "لئنور" بود
كه من برلب جاري مي كردم
و پژواكش به من باز مي گشت،
"لئنور" –
تنها اين و ديگرنه.

پرتب و تاب، پر سوز و گداز
به اتاق بازگشتم،
اندكي بعد باز تق تقي را شنيدم
اندكي بلندتر از پيش،
گفتم: " حتم دارم،
حتم دارم چيزي است پشت پنجره؛
بگذار تا ببينم چه آنجاست
و پرده از اين راز برگيرم –
بگذار قلبم دمي آرام گيرد
و پرده از اين راز برگيرم؛ -
حتم دارم باد است و ديگر نه".

با ضربه اي پنجره را گشودم؛
ناگاه با عشوه و ناز،
پرپركنان كلاغي به اندرون پاي نهاد باشكوه
كه نشان از روزگار پاك كهن داشت.
بي كم ترين كرنشي،
بي كم ترين وقفه اي،
به هيبت نجيب زاده اي،
پر زد و نشست بر در اتاق
نشست بر تنديس "پالاس"
درست بالاي دراتاق؛
نشست و نشست و ديگر نه.

آن گاه اين پرنده چون شب سياه
با نزاكت و وقار سخت و خشكش
خيال اندوهناكم را به لبخند واداشت.
گفتم:"گرچه كاكلت كوتاه و بريده است،
تو ترسو نيستي.
اي كلاغ كهن سال عبوس!
اي آمده از ساحل شامگاه –
بگوچيست نام شاهانه ات
بر ساحل "پلوتوني" شامگاهان!"
و كلاغ قارقاركنان گفت:"ديگر نه".

از شنيدن كلامي هرچند بي معني و نامربوط،
ازاين پرنده كريه
در شگفت ماندم؛
چون بايد پذيرفت
تاكنون هيچ آدميزاده اي
هرگز مفتخر نگشسته است به ديدن پرنده اي
بر در اتاق
بر تنديس حكاكي شده بر در اتاق
قارقاركنان گويان "ديگرنه".

ليك كلاغ،
يكه و تنها نشسته بر تنديس رنگباخته،
تنها اين واژه را به زبان مي آورد،
گويا كه جانش را در اين واژه مي ريخت.
جز آن هيچ نمي گفت
و بال نمي جنباند.
نجواكنان گفتم:"دوستان همه پرگرفته اند –
فردا او نيز مانند "اميدهايم" تنهايم خواهد گذشت".
باز پرنده قارقاركنان گفت:"ديگرنه".

مبهوت از شكستن سكوت
با جواب به جايش،
گفتم: "بي شك آنچه كه بر زبان جاري مي سازد
همه داشته هايش است
كه از صاحب مغمومش آموخته است.
صاحبي كه مصائب،
بي رحمانه و پياپي بر سرش فرود آمدند
تا اين كه تمام ترانه هايش
تا اين كه تمام مرثيه هايش از "اميدش"
به يك واژه غمبار تبديل شدند: "ديگر نه – نه".

ليك هنوز كلاغ،
جان مغمومم را به لبخند وامي داشت.
راست كاناپه را جلوي پرنده، تنديس و در پيش بردم؛
آن گاه لميده بر آن
به پيوند خيالات مشغول شدم
و مي انديشيدم كه اين پرنده شوم روزگاران كهن،
اين پرنده سياه و كريه،
اين پرنده رنگ پريده بيمارگون،
چه مي خواست بگويد
قارقاركنان "ديگرنه".

انديشناك آنجا نشستم
ليك به سركلاغ پي نبردم،
پرنده اي كه چشمان آتشينش اكنون
درقلب من گر گرفته بود.
لميده آنجا
به جواب اين معما مي انديشيدم.
سرم آرام گرفته بود
در آستر مخملين بالشتك
كه روشن بود از نورفانوس.
اما افسوس
"او" اين آسترمخملين روشن از نور فانوس را
ديگر نخواهد فشرد؛ آه، ديگر نه!
لمحه اي بعد چنين مي نمود
هوا متراكم است و معطر از عود سوزي نامرئي،
عودسوزي در دستان "سرافيم"
كه دنگ دنگ قدم هايش بر كف اتاق طنين انداز بود.
فرياد برآوردم: "بيچاره!
خدايت به وسيله اين فرشتگان
آرامش ودواي رهايي ازخاطرات لئنور را عطا كرده است!
سربكش
لاجرعه اين دواي مهرآميز را سربكش
وفراموش كن لئنور ازدست رفته را"!
كلاغ گفت:"ديگر نه"!

گفتم:"اي غيبگو!
اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!
چه پرنده باشي و چه اهريمن!
چه فرستاده ابليس
و چه طوفان زده
مجبور به فرود در اين صحراي جادو شده
در اين خانه اشباح –
التماست مي كنم، راست گو –
آيا در كوهسار "گيليد" مرهمي هست تسكين درد را؟
التماست مي كنم، بازگو، بازگو"!
كلاغ گفت:"ديگر نه".

گفتم:"اي غيبگو!
اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!
چه پرنده باشي و چه اهريمن!
قسم به هفت آسمان
به خدايي كه هر دو مي پرستيمش –
بگو به اين روان لبالب از اندوه
در آن دوردستان كه عدن خوانندش،
خواهد توانست درآغوش گيرد دوشيزه اي پارسا را
كه فرشتگان "لئنور" مي نامندش".
كلاغ گفت:"ديگر نه".

برخاستم و فرياد زدم:"اي پرنده!
اي روح خبيث!
اين تك واژه ات كلام آخرت خواهد بود با من!
بازگرد به دامن طوفان و ساحل "پلوتوني" شب!
هيچ پر سياهت را
همچون يادگار دروغ روان پليدت
اينجا رها مكن!
مرا در اين انزواي پيوسته تنها گذار!
بلند شو ازآن تنديس، بر روي در!
منقارت را از قلبم بيرون آر
و شكل تيره و تارت را از در اتاق بزدا"!
كلاغ گفت:"ديگر نه".


و كلاغ بي هيچ حركتي
هنوز هم نشسته است
هنوز هم نشسته است
بر تنديس رنگباخته "پالاس"
درست بالاي در اتاق؛
گويا چشمانش از آن اهريمنند
غرق درخواب و خيال؛
و نور چراغ
افكنده است سايه اش را بر كف اتاق؛
روح من نيز دگر برنخواهد خواست
از اين سايه مسطح بر كف اتاق – ديگر نه!
درخت سمی
ویلیام بلیک
من از دوستم ناراحت بودم :
گفتم: خشم من، خشم من تمام شد.
من با دشمنم ناراحت بودم :
گفتم نه، خشم من بیشتر شد.


و من با ترسم سیرابش کردم
شب و روز با اشک هایم،
و من با لبخندم بر آن تابیدم
و با دلبری های ملایم و فریبنده .

و روز و شب رشد کرد،
تا اینکه سیب درخشانی ببار آمد،
دشمنم دید که می درخشد،
و دانست که سیب از آن من است،...

و از باغم دزدید
وقتی که شب زمین را در تاریکی برده بود.
صبح، خوشحال می بینم
دشمنم با دستانی گشوده زیر درخت افتاده است.
من از دوستم ناراحت بودم :
گفتم: خشم من، خشم من تمام شد.
من با دشمنم ناراحت بودم :
گفتم نه، خشم من بیشتر شد.


و من با ترسم سیرابش کردم
شب و روز با اشک هایم،
و من با لبخندم بر آن تابیدم
و با دلبری های ملایم و فریبنده .

و روز و شب رشد کرد،
تا اینکه سیب درخشانی ببار آمد،
دشمنم دید که می درخشد،
و دانست که سیب از آن من است،...

و از باغم دزدید
وقتی که شب زمین را در تاریکی برده بود.
صبح، خوشحال می بینم
دشمنم با دستانی گشوده زیر درخت افتاده است.
راهي كه طي نشد

رابرت فراست
دو ره در جنگل زردی ز یکدیگر جدا گشتند

و صد افسوس
من قادر نبودم طی کنم آن هر دو را با هم

و من یک رهگذر بودم
مسافر

خسته و تنها
که بر جا ایستادم باز ساعتها

نگه کردم
به راهی از دوراه سبز پابرجا

و تا جایی که میشد
دیدمش آری

که پنهان شد میان سبزهها
آنگه به ناچاری

سپس راه دگر را من نگه کردم
که پوشیده لباس سبز بر تن

عابران را سوی خود هر دم فرامیخواند
ز بس طی کرده آن را عابران

فرسوده همچون راه دیگر شد گیاهانش
و رنگ صبحدم بر چهرهی آن هر دو راه سبز

یکسان بود.
و در آن بیرهرو

نشان از هیچ گامی روی برگی نیست
میدیدم،

و روز بعد آهنگ صدای گامهایم
در دل آن راه میپیچید

و دانستم که راه اندر پی راه است
آیا راه را منزلگه مقصود و پایان بود؟

و تردیدم برای بازگشتن همچو طبلی
دم به دم میکوفت

در اعماق قلب ناتوان من
و در اعماق جان من

و میپرسیدم از خود:
هیچ میباید که برگردم؟

و حالا بر فراز سالها رفته با اندوه میگویم:
دو ره در جنگل دوری ز یکدیگر جدا گشتند و

من آن راه تنها را گزیدم راه تنها را
که گویی بکر بود و قهر با مردم

بلی خلوتگه مردان شیدا را
باغ عشق

ويليام بليك
به باغ عشق رفتم
و آنچه را که هرگز ندیده بودم، دیدم:
کلیسای کوچکی بر گستره­ای سبز
که در گذشته زمین بازی­ام بود

و درهای کلیسا بسته بود
و بر سر درش نوشته بودند: "مبادا چنین و چنان کنی!"
پس به باغ عشق برگشتم
آنجا که هزاران گل خوشبو روییده بود

و دیدم که پُر از گور بود
و بهجای گلها، سنگِ گورها
و کشیش­ها با ردای سیاه در رفت و آمد بودند
و با بوته­های خار پیوند می­زدند شور و خواهش مرا