ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
من خرسند و تو خرسند
چون دو فرشته سپيد
مي خراميم
در باغهاي شب

آرزوي من و آرزوي تو
چون دو زبانه آتش
دست مي افشانيم و خندان
در تلاشي بي پايان
در رمز و راز زندگي

آن عشق که شعله آفرينش را بر افروخت
راز خورشيد با خود دارد

عشق و تنها عشق مي تواند بگويد
از کجا بذر ميليونها ستاره افشانده شد
چرا هر ذره به دنبال ذره خود است
چگونه به رغم رنج و مرگ
زندگي خود شادي است
و دم شيرين

او اين به ما آموخت و ما دانستيم
سرخوش به يقين در علم او
دست در دست ايستاده
در زير سايه هاي جنگل
دل در گرو دل آميده
در سپيده دمان روز

  • روبرت بريجز
به معشوقه شاعر

می پرسی تو را دوست دارم ؟
حتی اگر بخواهم پاسخ تورا بدهم ، نمی توانم
مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد
که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه
و روشن بینت به من مینگری ، چه نشاطی
و لطفی دلم را فرا میگیرد ؟

می پرسی تورا دوست دارم ؟
مگر واقعا پاسخ این سوال را نمیدانی ؟
مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟
مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمیدهد ؟

مگر نمیبینی که چه سان
در آن لحظه که سراپا محو جمال توام
وگویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم

روح پریشانم چون کبوتری
در هوای پرواز ، بال و پر میزند ؟

راستی آیا شکوه ی آمیخته با بیم و امید من
که در هر لحظه ، هم میخواهم بر زبانش آورم
و هم سعی میکنم که از دل برانم
نرسد راز پنهانم را ، به تو نمی گوید ؟

زیبای من ! چطور نمیبینی که سراپای من
از عشق من به تو حکایت می کند ؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند
به جز زبانم که خاموش است

زیرا دلم از دیر باز دریافته است
که با آن عشقی که من به تو دارم
تنها گفتن : دوستت دارم
مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد .

  • کنت ویتوریو آلفیری
از ميان تمامي نواهاي زميني
نوايي که به دورترين نقطه در آسمان راه مي ‏يابد
موسيقي موزون قلب عاشق است

عشق رود زندگي در جهان است
مينديش که با ديدن جويباري کوچک
يا با رسيدن به نخستين چشمه حقير
عشق را شناخته اي

تا آن زمان که از ميان دره هاي خارايين نگذري
و جويبار را گم نکني
و مرغزارها را پشت سر نگذاري
و جويبار را ببيني که هر آينه گسترده و ژرف تر مي گردد

تا آنجا که کشتي ها بر پهنه آن پيش مي رانند
تا به فراسوي مرغزار پا ننهاده اي و به اقيانوس بي انتها نرسيده اي
تا تمامي گنج ها را به اعماق اين اقيانوس نسپرده اي
در نخواهي يافت که عشق چيست

  • هنري وارد بيچر
نامه هايت ، هر چه سردتر
سکوت ميانشان ، هر چه درازتر
و اين انتظار ، هر چه دشوارتر
شکنجه ي عشقم افزون تر

خود را هر چه بيشتر در رنج ها مي غلتانم
اگر چه سر انديشه و رنجم نيست
هر بار مي خواهم فراموش کنم و باز به خاطر مي آورم
معجزه ي لبخندت را

خيالت پيش چشمانم بر مي خيزد و
نوازش هايت را بيدار مي کند
چيزي در درونم رم مي کند و
تازيانه ات بالا مي رود

  • سوفيا پارنو
ايكاش مرا فرشي بود
تارش از تور سيمين
و پودش از نور زرين
و بافته در فردوس برين
در خور قدمهاي آن يار نازنين

اما من مردي هستم حقير
و از مال دنيا فقير
و در چشم اهل دنيا
سزاوار تحقير
بيانم در خور ستايش تو نيست
كه مردي الكنم

مرا فرشي نيست
تا در راهت بيافكنم
مرا تنها يك روياست
و آن را در پايت مي افكنم
گامهايت را بر رويايم بگذار
اما پايت را سخت بر آن مفشار
زيرا آنچه زير پاي توست
روياي من است

  • ويليام ييتس
خطاب به سيليا

با جام من بسلامتي خود بنوش
و من با جام چشمان خود بسلامتي تو خواهم نوشيد
يا بوسه اي در جام بجاي گذار
و من ديگر بدنبال شراب نخواهم گشت
عطشي که از روح برايد
خواهان شرابي الهي است
اما اگر شراب خداي خدايان را بمن دهند
من شراب چشمان تو را با ان تعويض نخواهم کرد

چند روز پيش حلقه گلي برايت فرستادم
نه اينکه افتخاري براي تو باشد
بلکه به آن گل اميد دادم که نزد تو
پژمرده نخواهد شد
اما تو ان را تنها بوييدي
و برايم بازگرداندي
سوگند مي خورم که از ان زمان به بعد شادابي و عطر
نه از ان گل بلکه از ان توست

  • جان میلتون
به تو مي انديشم
در گذر از خيابان هاي شهر
به تو مي انديشم

هنگامي كه به چهره ها مي نگرم
از ميان پنجره هاي مه آلود
نمي دانم كه كيستند و چه مي كنند
به تو مي انديشم

عشق من ، به تو مي انديشم
همراه زندگي من
اكنون و در آينده
ساعت هاي تلخ و شيرين
زنده بودن را

كار كردن از آغاز يک داستان
بي دانستن پايان آن
آن گاه كه پايان روزهاي كار در مي رسد
و صبح فرا مي رسد
سايه ها گداخته مي گردن د
بر فراز بام هايي كه ساخته بوديم

دوباره از كار باز مي گرديم
بحث در ميان مان
دلايل را بيرون مي كشيم
از زمان اكنون و آينده
به تو مي انديشم

عشق من ، به تو مي انديشم
همراه زندگي من
اكنون و در آينده
ساعت هاي تلخ و شيرين
زنده بودن را

كار كردن از آغاز يک داستان
بي دانستن پايان آن
وقتي به خانه مي آيم
تو آن جايي
و ما روياهامان را با هم مي بافيم

كار كردن از آغاز يک داستان
بي دانستن پايان آن

  • ويکتور خارا
کسی چه میداند
شاید ماه بالن بزرگی است
آمده از شهری پراشتیاق
در آسمان
که مردمانی زیباروی
در آن میزیند

چه کسی میداند
اگر زیبارویان من و تو را
پذیرا شوند
شاید من و تو
بر آن سوار شویم
و پرواز کنیم
بر فراز خانهها
اصطبلها
و ابرها
دور
و دور
تا آن شهر پر اشتیاق
در آسمان
که هرگز غریبهای
پای بر خاکش ننهاده است

جایی که
سرتاسر بهار است
همه همدیگر را دوست میدارند
و گلها خودشان
خودشان را میچینند

  • ادوارد استیلن کامینگز

بدینگونه،رانده به هر سویی یک کرانه،
در این ظلمت جاودان،
کشتیِ عمرِ بازگشت.
پناهی توان یافت یکدم در این بحرِ بی‏انتهای زمانه؟
نیفکنده یکروز لنگر،
که جور زمان بر سفینه نشست.
به دریاچه گویم که پایان سالت،
بسر نارسیده نگر تو مرا در کنارت،
که گویم ترا از زمان این شکایت:
کنون بر همان صخره آسوده‏ام همره یاد او،
نظاره‏کنان موج آرامِ کف زآی تو.
تو دیدیش او را بر این سنگ بنشسته شاد،
بدین آرزو،
تا که باز آید این سو بدارد زدیدار یاد.
خنک باد می‏ریخت کف روی آن پا،
که زیبایی‏یش بُد برایم نیایش.
تو می‏ریختی زیر و از رو،
بر این صخره‏ها موج خود را،گهی تند و گه با نوازش .
شبی یاد داری میان سکوت زمان قایق ما،
به دور از همه،
پزیر این آسمان بُد به گردش؟
آلفونس دولامارتین

ای زمان، بازدار این پرواز را! و شما، ای لحظه های سازگار،

باز دارید سير خود را!

تا بهره بريم از لذت شادی های گذرا

« از این زیباترین روزهامان!»...

چه بیهوده اما، می طلبم لحظاتی،

زمان ز دستم ميرود و ميزند گریزی،

گويم به شب: « چو می روی، آهسته تر »

اما فلق می زداید شب را.

یكدیگر را پس بداريم دوست، بداريم دوست! وزین زمان گذرا،

بشتابیم تا بگيريم بهره ای

آدمي را نیست در جایی بندری، زمان را نیست در جایی

ساحلی؛

« او روان است و ما در گذريم! »...

ابدیت، نیستی، گذشته، ورطه های تاریك،

چه می كنید با روزهایی كه می بلعید؟

بگویید: این لحظات اوج سرمستی را به ما بازمی گردانید؟

همان هایی را كه از ما می ربایید؟

ای دریاچه! صخره های گنگ! غارها! جنگل تيره!

كه زمان را با شما كاری نیست یا كه غير از جوانی ارمغانی

نیست،

برگيرید از این شب، برگيرید، ای طبیعت زیبا!

لااقل خاطره اش را!

باشد كه در آرامشت، باشد كه در امواج خروشانت،

ای دریاچة ی زیبا، و در منظرة ی پشته های دلنوازت،

و در صنوبرهای تيره ات، و در تخته سنگ های سركشت

كه واژگونند بر روی آبهایت!

باشد كه در باد صبا كه ميلرزاند و ميگذرد،

در هیاهوی كناره هایت از طنين كناره هایت،

در كوكب سیمين چهره ای كه تمامی پهنه ات را

از انوار كم سویش سفید كرده!

تا بادی كه شكوه می كند، نی ای كه ناله ميكند،

تا ملايم عطر هوای خوشت،

تا هر آنچه می شنويم، هر آنچه می بینیم یا هر دمی كه فرو

می بريم،

همه گویند: (آن ها یكدگر دوست داشتند! ) ...