ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
جواني

لرد بايرون

چرا در غم جوانی از دست رفته بنالم ؟
شاید هنوز روزهایی شیرین در انتظار من باشند !
حالا که دوران جوانی را در برابر دیده می گذرانم ،
خاطره ای دل پذیر برای من تسلایی آسمانی همراه می آورد.
ای نسیم ها ،
این خاطره مرا به آنجا برید که برای نخستین بار دل من به تپش های دلی دیگر پاسخ گفت

در طول سال هایی که شمار آنها بسیار نبود،
اما یاد آن همه اکنون چون گنجی در زوایایی دل در زوایای دل من پنهان شده،
روزهایی شگفت گذراندم ،
که گاه ابر اشک بر آنها سایه افکنده و تاریکشان کرده بود
و گاه فروغی آسمانی آنها را روشن و تابناک می کرد
اکنون هر چند دست تقدیر آینده مرا محکم به تیرگی و افسردگی کرده ،
روح من که مشتاق گذشته است
دست علاقه بدامن ((دوستی)) زده است تا آنرا جای نشین عشق از دست رفته کند
نو
میدی ساعت 10

خانه ها را تسخیر کرده اند
لباس خواب های سفید
سبز نیستند هیچکدام
یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز
یا زرد با حلقه هایی آبی
شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها
با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده
قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند
تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر
که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است
شکار می کند ببرها را
در هوای سرخ

والاس استیونس
ولادیمیر ناباکوف

سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها كه مى‏نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏آمد

و شمع‏ها سوسو مى‏زدند.



و ورق مى‏زدم كتابى درباره‏ى عشق‏

باریكه دود روى نوا، گل سرخ‏ها و دریاى مه‏آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ام را مى‏خورم.

خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏هایى كه‏

با درخشش كهربایى بر پارچه‏ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏هاى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏دیدم.

اینك در بیدارى، تو سبك بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

كه آینه‏ها

آمدنت را چه درست پیش گویى كرده بودند.
والت ویتمن
Walt Whitman

من! آه زندگی!...
آه از پرسش های مکرر؛
از قافله یِ بی پایانِ خیانت ها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛
آه از خود من، منِ پیوسته در سرزنشِ خویش (بخاطر آنهایی که ابله تر از من اند و کسانی که خائن تر؟)،
آه از چشمهایی که بیهوده در انتظار نوراند- از بی حیاییِ اشیا- از ازدحام پست و پرتقلایی که اطرافم می بینم؛
آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- مانده از تتمه یِِ درهم پیچیده یِ من؛
پرسش اینجا ست: آه من! در این چرخه یِ غم، خوبی یی هم هست؟

پاسخ:
این که تو اینجایی، که زندگی وجود دارد و هویت نیز،
این که نمایش قدرتمند ادامه می یابد،
و تو در شعری،
با من شریک خواهی شد.
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس


  • فردریکو گارسیا لورکا
دیگرت چه باک از گرمای خورشیدیا یورش های خشمگین زمستان،کار این جهانی خود به سامان رسانده ایبه خانه بازگشته و مزدت ستانده ای.نازپروردگان نیز همچو رفتگرانباید همه در خاک شوند.دیگرت چه باک از نهیب زورمندانتو از ضربت خودکامگان رسته ای.دیگرت چه اندیشه ی خوردن و پوشیدندر چشم تو بوریا با بلوط یکسان است.اورنگ ها، دانش ، کیمیا نیزباید همه در پی آیند و خاک شوند.دیگرت چه باک از درخش آذرخشیا خروش های هراس انگیز تندر.دیگرت چه باک از افترا و نارواکه شیون و شادی ات سرآمده است.همه عاشقان جوان ، همه ی عاشقانباید به تو بگروند و در خاک شوند.
  • ویلیام شکسپیر
یک روز بارانی
پرنده ای خیس
به بالکن خانه ی من آمد
کوچک و آبی رنگ بود
و مثل شعله ای بی قرار
که پت پت کند
بالا و پائین می پرید
پنجره را باز کردم
و به هوای اینکه شاید داخل شود
جلویش چند دانه برنج پخته گذاشتم
پرنده نگاهی به من انداخت
نگاهی به آسمان کرد
و با یک جست
در رعد و توفانی که به پا شده بود
ناپدید شد
با گم شدن ناگهان پرنده
لرزه ای برق آسا
از اندامم عبور کرد
تو گوئی آنچه خاموش شده بود
نه آن شعله ی خرد
که من بودم.

  • Yu Gian يو جيان
فسانههای هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی.
برای کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.


  • جنیفر سویینی
انگار همیشه روبروی دری ایستادهام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه میدانستم
هدیهای نهانی
پشت در دارم.
تا وقتی یک روز
چشمهایم را برای دمی بستم
و یک بار دیگر نگاه کردم
و حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژاغژ لولا و در را میشنیدم
و میخندیدم
مرگ
دستهایش را به سوی من دراز کرده بود.


  • لیزل مولر
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود.
  • ویلیام شکسپیر