ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پرده پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...

چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكه فشنگي گردد
شليك شده ....
بروژ آکرهای
میخواهم از این خاطره حرف بزنم
حالا ولی خیلی محو است- انگار چیزی نماندهاست-
خوب، سالها پیش بود، اولین سالهای بلوغ.
پوستی، انگار یاسمن
آن روز ماه اوت -ماه اوت بود؟-
هنوز فقط میتوانم چشمها را به خاطر بیاورم:
آبی، فکر میکنم، آبی بودند-
بله، آبی.
یک آبی کبود
(( کنستانتین کاوافی))
عقاید یک دلقک* هاینریش بُل






با بی صبری و حالتی شدیدا عصبی پشت میله های جایگاه اعتراف کلیسا برای کشیش، درباره ی عشق، ازدواج، مسئولیت و دوست داشتن صحبت می کند.

سرانجام کشیش که شکی در اعتقاد و ایمان وی ندارد می پرسد: " دخترم شما چه کمبودی دارید، چه مسئله ای شما را آزار می دهد؟ "

اما تو توانایی پاسخ دادن به این سوال را نداری. نه تنها از گفتن بلکه حتی از فکر کردن به آنچه من می دانم، ناتوان هستی. کمبود تو یک دلقک است!
فراموش می کنند که این زندگی نیست.
قانون های دیگری حکم می کند اینجا، سیاه برسفید.
من رقم می زنم عمر یک لحظه را
در ابدیت های کوچکتری تقسیم می شود،
لبریز از گلوله های باز ایستاده در پرواز.
تا ابد دستها، اگر من بگویم، هیچ.
بی میلِ من برگی نمی افتد از درخت،
یا علفی خم نمیشود زیر نقطه ی سُم.


پس، آیا جهانی هست
که سرنوشت خودمختارش در اختیار من باشد؟
که من اسیر کنم یک لحظه را با غل و زنجیر علامت های نوشتاری؟
حضوری به فرمان من به کمال؟


شادی نوشتن
فرصت جاودانه شدن
انتقام از یک دست مرگبار.


ویسلاوا شیمبورکسا
کاش آیینهای بودم
در اتاق زنی زیبا
تا جلوهگر زیباییاش باشم
کاش گل سرخی بودم
در روز والنتاین
تا تقدیم دختری گردم


شیرکو بیکس
در شهري به دنيا آمدم
که بادهايش از سمت شمال مي وزيد
به اين سبب
لبانم خشک و ترک خوردهَ اند
کمي ببوس مرا

در شهري که به دنيا آمدم
هيچ درخت گردويي نبود
از اينست که
حسرت خنکاي سرزميني را
هميشه به همراه دارم
کمي نوازش کن مرا

احمد عارف شاعر ترک
هيچکس سرش آنقدر شلوغ نيست
که زمان از دستش در برود و شما را از ياد ببرد
همه چيز برمي گردد به اولويت هاي آن آدم
اگر کسي به هر دليلي تو را يادش رفت
فقط يک دليل دارد
تو جزو اولويت هايش نيستي

پائولو کوئيلو
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم

((مارگوت بیگل))
افسانههای هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی.
برای کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.
جنیفر سویینی
گفت: این شعرها، این شعرها
هیچ عشقی در خود ندارند.
اینها شعرهای مردی هستند
که زن و بچهاش را ول میکند
چون نمیگذارند درس بخواند.
اینها شعرهای مردی هستند
که مادرش را میکشد تا ادعای وراثت کند.
این شعرها را مردی نوشته است
مثل افلاطون
که هرگز منظورش را نفهمیدم
ولی همیشه مرا آزار دادهاست.
مردی که ترجیح میدهد با خودش بخوابد
تا با یک زن.
مردی با چشمهایی که چاقوی دودستهاند
با دستهای جیب بر
پوشیده از آب و منطق و گرسنگی
که هیچ عشقی در آنها نیست.
مثل آواز پرندهها نیستند، دل ندارند.
ابلهند مثل برگهای نارون
اگر عاشق هم باشند،
وسعت آسمان آبی را دوست دارند و
هوا و ایدهی برگهای نارون را.
عشق به خود، همیشه پایان است
نه آغاز.
عشق، دوست داشتن آواز چیزیاست
نه دوست داشتن خود آواز یا آوازخواندن.
زن گفت: این شعرها...
مرد گفت: تو زیبایی!
این عشق نیست، حق با او بود.
روبرت برینگهارست