ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
روزی که او مرد

لطیف ترین روز سال نو بود
اولین درخشش بهاری حقیقی
اولین روز اعتماد خورشید

دیروز بود انگار
دیشب
یخبندانی بی موقع
به سختی همه ی زمستانها
ستارگان
در بستر آسمانی سخت
بلاتکلیف تاب می خوردند
امروز
روز عشاق است

زمین
خشک و برشته
دانه های برف
پیاپی بر آن ضربه می کوبند
خش خش خاشاک به هوا بلند می شود
کبوتران
تند و تیز
صدایشان در هم می آمیزد
تا سوزش سرما را بسوزانند
کلاغها قار قار می کنند
شلخته
و آزادی شان را در هم می شکنند

هماورانی که شاد بودند و سرزنده
حیران و مبهوتند
به زبان دیگری سخن می گویند
با هم رفته بودند
به میدانی هراس آور
و اکنون
بدون او باز گشته بودند
مردمان نیک گمان
با کوله باری از یخ
ایستاده اند
در خلاء
به انتظار سلامی
به انتظار گرمایی

از امروز
زمین
بدون او روزگار می گذراند
درنگ می کند اما
در تابش پرتو آفتاب
کودکانه
عریان
در آفتابی رنجور
با ریشه هایی بریده
و جای خالی بزرگی
در خاطره اش

تد هیوز
آه زیبای خود انگیخته

آه زبیای خودانگیخته
زمین چه بسیار که
انگشتان گندیده ی
فلاسفه ی هرزه
رنجاندنت
و آزار دادند
ترا
شست شریر علم
آشفته کرد
زیبايی تو
را چه
بسیار ادیان خواباندند
ترا برزانوان استخوانی
شان
زدنند و
رنجه ات کردند تا باور کنی
خدایان را
(اما
حقیقت
بر تخته بند بی مانند مرگ
محبوب موزون تو)
پاسخ همه
را با
بهار دادی

ادوارد اسلین کامینگز
شــکـوفــه هــا چـرخ زنــان بـا نسیــم
به گــونــه ی بــرفــ دانــه هـــا نــاپــدیــد مـی شــونــد_
آنچــــه یکســـره زوال میـــپذیـــرد،
منــــم!


_کــن تســون_
تـــو میـپــنداری
کــه شبــی تنهــا خفتــن و بــه زاری گــریســتن
چــه مــایــه دیــرگــذر خــواهــد بـود؟


_مــوتوتــوشــی_
آواز عاشقانهي دختر ديوانه »
سيلويا پلات

چشمهايم را ميبندم و همهي جهان ميميرد ؛
پلكهايم را ميگشايم و همه چيز دوباره زاده ميشود.
( فكر ميكنم كه تو را در ذهنام ساختهام. )
ستارهها، آبي و سرخ، براي رقص بيرون ميروند،
و سياهي مطلق در درون ميتازد:
چشمهايم را ميبندم و تمام جهان ميميرد.
خواب ديدهام كه در خواب افسونم كردي
و آواز ماه غمگين را خواندي، و مرا ديوانهوار بوسيدي.
(فكر ميكنم كه تو را در ذهنام ساختهام. )
خدا از آسمان برميگردد، آتش جهنم محو ميشود:
فرشتهها و شيطان بيرون ميروند:
چشمهايم را ميبندم و تمام جهان ميميرد.
تصور ميكنم تو از راهي كه گفتي، باز ميگردي،
اما من پير ميشوم و نامت را فراموش ميكنم.
( فكر ميكنم كه تو را در ذهنام ساختهام. )
بايد به جاي تو عاشق مرغ توفان ميشدم؛
بهر حال هنگام بهار، آنها دوباره برميگردن د و آواز ميخوانند.
چشمهايم را ميبندم و همهي جهان ميميرد.
(فكر ميكنم كه تو را در ذهنام ساختهام. )
زيبا هستم اي مردم
همچون رويايي به سختي سنگ
و سينهام جاييست
که هرکس در نوبت خويش زخم ميخورد
تا عشقي را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدي
مثل ذات

من بر مسند لاجوردي آسمان مينشينم
همچون افسانهاي که در ادراک نميگنجد
من قلبي از برف را به سپيدي قوها پيوند ميزنم
بيزارم از تحرکي که خطوط را جابجا ميکند
هرگز نميگريم و هرگز نميخندم

شاعران دربرابر منشهاي والايم
که گويي از مفتخرترين يادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به رياضت تحصيل گذراندند
در عوض
من براي افسون کردن اين عاشقان سربراه
در آينههاي زلالي که همه چيز را زيباتر نشان ميدهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاويد

شارل بودلر
بس قدرتمندم
هيچ ندارم كسي از من بستاند
هيچ ندارم پنهان كنم در سكوت
يا سراپا چشم باشم از بيم ربوده شدن
مي توانم بي پروا بايستم
رو در روي همه بادهاي جهان
رو در روي تندبادها
تازيانه هاي خود را بر من فرود آريد
چه دارم به يغما بريد ؟
هيچ براي خود نمي برم
كه در هم شكنيدم
هيچ براي خود نمي خواهم
كه به زانويم درآوريد
هيچ نيندوخته ام در كاسه تهي دستانم
كه به زنجيرم كشيد
آزادم اكنون
با بال ها و روياهايي رها
بس توانا براي درآغوش گرفتن همه چيز
و تو اي دنيا
هر چه بيشتر از من مي ستاني
بيشتر در چنگ مني
و چون از خود دست شويم
بيشتر از هر زمان ديگر
متعلق به مني

بلاگا ديميتروا
عشق محنت کشيده است ، خوشايند است
عشق حسادت نمي شناسد
عشق بي خرد نمي جنبد
عشق فخر نمي فروشد
عشق نمي رنجاند
داشته هايش را نمي جويد
خشم نمي گيرد
شر نمي پندارد
بر بي عدالتي دست نمي آلايد
بلکه بر دامان راستي دست مي آويزد

به تمامي ، رنج مي کشد
به تمامي ، باور دارد
به تمامي ، اميدوار است
به تمامي ، پايدار است
عشق هرگز نمي ميرد

پابلو دتارسو
در چشمه چشمهايت
تورهاي ماهيگيران آبهاي سرگشته مي زيند

در چشمه چشمهايت
دريا به عهد خود پايدار مي ماند

من
قلبي مُقام گرفته در ميان آدميانم
جامه ها را از تن دور مي کنم
و تلالو را از سوگند

در سياهي سياهتر ، من برهنه ترم
من آنزمان به عهد خود پايدارم
که پيمان شکسته باشم
من
تو هستم
آنزمان که من
من هستم

در چشمه چشمهايت جاري مي شوم
و خواب تاراج مي بينم
توري
به روي توري افتاد
ما
همآغوش گسسته مي شويم

در چشمه چشمهايت
به دار آويخته اي
طناب دار را خفه مي کند

پل سلان
بعضي انسان ها
به عده ي ديگر از انسان ها
انسان هاي ديگري را يادآور مي شوند

آنها که به ياد آورده اند ، غمگين اند
آنها که يادآور شده اند ، بي خبر

آنهايي هم که در ياد آمده اند
به احتمال زياد در شهري دور
هيچ چيز را به ياد نمي آورند

ياشار کمال