ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.

"پابلو نرودا"
تو می آیی
چونان نسیمی که از دل کوه.
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی.

نور کوتاپوس
به تمامی
از میان بازوان تو سرریز می شود
بازوان ی که رود، ناخنکش خواهد زد
با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.

چندان که قصدت می کنم
سرشانه هایت چونان یکی شمشیر
چه بی رحمانه می درخشند
به بستری که خواهی خفت
به مسلخی که خواهم مرد.

"پابلو نرودا"
آنگاه که در آستان مرگم
دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.
آنگاه که در آستان مرگم
بگذار گندم دست هایت
طراوت شان را یک بار دیگر
بر فراز من پرواز دهند
بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم
آنگاه که در آستان مرگم.

می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی
می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند
می خواهم به واسطه ات
عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم
و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم
ادامه دهم.

تا با تو زنده باشم
تا در تو زنده باشم
می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی
و تویی آنکه بیش از هر چیز
دوست می داشتم.

"پابلو نرودا"
درحال مرگ
همچنان که سرما در بَرَم می گرفت
دانستم که از تمام زندگی، تنها تو را،
تنها تو را پشت سر، جا گذاشته ام
دهانت روز و شبم
و پوستت یک جمهوری
که دولتِ بوسه های من، بنیانش نهاد.
در حال مرگ، کتاب ها و قلم ها
چونان گنجینه هایی بودند که بی تابانه پایان می گرفتند
و آن خانه ای که ما
من و تو، دستادستِ هم ساخته بودیم
از میانه رفت و هر چیزی رنگ نابودی گرفت
مگر چشمانِ تو
تنها نگاه توست در برابر این همه پوچی
تنها تلألو توست در برابر این همه خاموشی
و تنها عشق توست که سایه ها را در پشت نگه می دارد.

"پابلو نرودا"
تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

"پابلو نرودا"
در پی نشانی از توامنشانی ساده
میان این رود مواج
که هزاران زن، از آن درگذرند.
 
نشانی از چشمانت
آنگاه که خجالت می کشند
وقتی که نور را حتی
از خود عبور می دهند.
 
ناخن هایت، عموزاده های گیلاس اند
و من
گاه در این اندیشه ام که کاش
می شد خراشم می دادند
وقتی که تو را می بوسیدم.
 
در پی نشانی از توام
اما هیچ کس
به آهنگ تو نیست
یا به روشنایی ات
میان این رود مواج
که هزاران زن
از آن در گذرند.
 
سراسر
تو کاملی
و من ادامه ات می دهم
چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه
در گذر است.
 
"پابلو نرودا"
ای عشق!
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!

"پابلو نرودا"
و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت
و چون شعری ناب
سطر به سطر
بند به بندت را
از بر خواهم نمود...

از: پابلو نرودا
این دختر دریا!
ای خواهر پونه کوهی!
ای شناگر! ای تنت پاک تر از آب چشمه ها
ای پرنده!ای که خونت سرخ تر از سرخ
با تو زمین به بر می نشیند
با هر نفست
چشم هایت با هر اشک رودی می زایند
و دست هایت، دانه ها را بارور می کنند
تو قلب زمین را
تو، دل آب را می شناسی
سینه هایت را چونان فیروزگان
چون جواهری پرداخت کن
تا آنها بزرگ شوند و زمین را در بر گیرند
در میان بازوان من آرام گیر
که تاریکی بمیرد، که سبزه بخندد
که عشق بر ید
در میا بازوان من آرام گیر
به من تکیه کن!

از: پابلو نرودا
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.

آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.

عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.

"پابلو نرودا"