ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
شعری از برتولت برشت-ترجمه احمد شاملو


راستی را...

راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مي‏گذاريم‏
كلمات بي‏گناه‏
نابخردانه مي‏نمايد

پيشانى صاف‏
نشان بي عاري‏ست‏

آن‏كه مي‏خندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است‏

چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن‏
كم و بيش‏
جنايتي‏ست
چرا كه از اين‏گونه سخن پرداختن‏
در برابر وحشت‏هاى بي‏شمار
خموشى گزيدن است!
...

****************

منبع:فصلنامه بخارا
« چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت »
امیلی دیکنسون
ترجمه: صادق عسکری


چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت،
او مهربانانه خود به پیشوازم آمد؛
مسافرانِ ارابهی مرگ
تنها ما بودیم
و ابدیت.

آهسته به پیش میراندیم؛
شتابی در کارش نبود.
و من
به حرمتِ مرگ
از همه چیز (رنجها و لذتها)،
گذشته بودم.

از فراز مدرسه ای گذشتیم
که بچه ها در گاهِ بازی
جست و خیز میکردند.
عبور کردیم از فرازِ کشتزارهای پر محصول،
غروب خورشید را هم
پشتِ سر گذاشتیم.

و شاید هم او ما را پشت سر گذاشت؛
شبنم های شبانگاهی
سرد و لرزان
و تنها تنپوش ِ من
لباس ِ عروسی ام.
و شالِ گردن م
تور عروسی.

دربرابر منزلگاهی ایستادیم
که نبود جز
برآمدگی ای بر روی زمین
با سقفی که
به سختی نمایان بود.
و باقی ِ خانه
ریشه در زمین داشت.

با اینکه از آن زمان،
قرنها میگذرد
اما هنوز کوتاهتر از آن روزی به نظر میرسد
که برای نخستین بار دریافتم،
ارابه ی مرگ به سوی جاودانگی میشتابد



(شعر چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت به زبان انگليسي)

Because I could not stop for Death
By: Emily Dickinson


Because I could not stop for Death,
He kindly stopped for me,
The carriage held but just ourselves,
And Immortality.

We slowly drove; he knew no haste,
And I had put away
My labor and my leisure too,
For this civility

We passed the school, where children strove,
At recess, in the ring,
We passed the fields of gazing grain,
We passed the setting sun

Or rather, he passed us;
The dews drew quivering and chill;
For only gossamer, my gown;
My tippet, only tulle.

We paused before a house that seemed
A swelling of the ground;
The roof was scarcely visible.
The cornice, in the ground.

Since then,`tis centuries, and yet
Feels shorter than the day
I first surmised the horses` heads
Were toward eternity
شعری از نائوم ملو
مترجم: علی اصغر حداد

*********************

نائوم ملو (Nauin Mello) فرزند خانوادهای سوری – ارتدکس، در آناتولی جنوبی به دنیا
آمد و در ترکیه رشد کرد. وی در اوایل دهه ی هشتاد به اتریش مهاجرت کرد و به کار
شاعری و نویسندگی رو آورد. ١٩٨٤ کتاب «غبار و دود» (Staub und Rauch) را که شرحی از
زندگی خود اوست به زبان آلمانی منتشر کرد.




***********************

واقعیتی ملموس

آدمیان میهن من اند

زمین گهوارهام

زبان میلت ام

و مُروت امیدم.



...



آنجا که بتوانم زندگی کنم

آن سان که در خور ِ انسان است

آنجا که ناگزیر به نفی خود نباشم

آنجا رؤیاهایام جان بگیرند

آنجا که دلدارم در کنارم باشد

آنجا خانه ی من است.



...



در مقام مؤمن

فرزندان یک خداییم

در مقام آزادْاندیش

جوانه های طبیعت

و در مقام عاشق

هم این و هم آن



...



بی وجود رنگ

چشمانمان کور می بود

بی وجود زبان

حنجرهمان بیصدا

و بی وجود عشق

خود سنگهایی بودیم مرده
شعري فوق العاده زيبا و عاشقانه از پابلو نرودا


من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت


دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !



تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !



آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !



حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !


(شعر من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت به زبان انگليسي)


I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair

Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.

Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.

Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,

because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying
شعری از رابرت کریلی
مترجم : ترانه جوانبخت



The Conspiracy

You send me your poems,
I'll send you mine.

Things tend to awaken
even through random communication

Let us suddenly
proclaim spring and jeer

at the others,
all the others.

I will send a picture too
if you will send me one of you

ترجمه این شعر به فارسی

دسیسه

شعرهایت را به من بفرستی
شعرهایم را برایت خواهم فرستاد

اشیاء به بیدار کردن می روند
حتی از مکاتبه تصادفی

بهار را ناگهان
اعلان کنیم و طعنه بزنیم

به دیگران
همه دیگران

تصویری هم خواهم فرستاد
اگر یکی از خودت به من بفرستی
دفتر اشعار مارگوت بیکل !
سرودههایی از: مارگوت بیکل
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته میماند. سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
* * *

برای تو و خویش
چشمانی آرزو میكنم
كه چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
كه صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.

* * *

گاه
آنچه ما را به حقیقت میرساند
خود از آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
كه رهایی می بخشد.

* * *

از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
كه آنچه میخواهیم
یا به دست نمیآید
یا از دست میگریزد.
* * *

میخواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا كه دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یكی شوم.
حس میكنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میكنم و امیدوارم
كه هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا كه دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
* * *

چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاریدهنده،
كلامی مهرآمیز،
نوازش ی،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین!
آماده شو كه دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.
* * *

پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
* * *

پنجه در افكندهایم
با دستهایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش میكشیم
بار دیگران را
به جای همراهی كردنشان.
عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
* * *

سپیدهدمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی میشنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمییابم که رسوا شدهام.
* * *

زخمزننده،
مقاومتناپذیر،
شگفتانگیز و پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همه آن چیز ها
كه "شدن" را
امكان میدهد.
* * *

هر مرگ اشارتیست ؛
به حیاتی دیگر
* * *
اینهمه پیچ،
اینهمه گذر ،
اینهمه چراغ،
اینهمه علامت!
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفایی كه مرا
و تو را
به سوی هدف
راه مینماید.
* * *

جویای راه خویش باش
از اینسان كه منم.
در تكاپوی انسانشدن.
در میان راه،
دیدار میكنیم
حقیقت را،
آزادی را،
خود را.
در میان راه،
میبالد و به بار مینشیند
دوستییی كه توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم و یاوری.
این است راه ما؛
تو،
و من.
* * *

در وجود هر كس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی،
بیراههیی،
طرح افكندن این راز
_ راز من و راز تو، راز زندگی _
پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.
* * *
بسیار وقتها
با یكدیگر از غم و شادی خویش سخن ساز میكنیم.
اما در همه چیزی رازی نیست.
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست.
سكوتِ ملالها
از راز ما
سخن تواند گفت.
* * *

به تو نگاه میكنم و میدانم
تو تنها نیازمند یكی نگاهی
تا به تو دل دهد،
آسودهخاطرت کُند،
بگشایدت،
تا به درآیی.
من پا پس میكشم؛
و در نیمگشوده،
به روی تو بسته میشود.
* * *

پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شكوه آغاز میكنم.
فریاد میكشم كه:
«تركم گفتهاند!»
چرا از خود نمیپرسم
كسی را دارم
كه احساسم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگیام را،
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسری
شاید
از دیگران نبود.
* * *

حلقههای مداوم،
پیاپی تا دور دست.
تصمیم درست صادقانه.
با خود وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهلتر اختیار میكنم؟
* * *

بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهیدستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را كه در آن
محبوس رای خویشیم.
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنههایش تنفس میكنیم.
تو و من، توان آن را یافتیم
كه برگشاییم؛
كه خود را بگشاییم.
* * *

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمیبرم؛
خود را به تمامی بر آن میافكنم.
اگر برآنم
تا دیگر بار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.
* * *

توان صبر كردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
برای مواجهه با آنچه روی میدهد.
شكیبیدن؛
گشاده بودن؛
تحمل كردن؛
آزاده بودن.
* * *

چندانكه به شكوه در میآییم
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از كمبود نوری گرمیبخش؛
چون همیشه،
برمیبندیم
دریچه كلبهمان را،
روحمان را.
* * *

اگر میخواهی نگهام داری دوست من؛
از دستم میدهی.
اگر میخواهی همراهیام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ما همبستگییی از آنگونه میروید
كه زندگی ما هر دو تن را
غرقه در شكوفه میکُند.
* * *

من آموختهام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
كه با من میگوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است،
و بیوقفه میپرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
* * *

شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا برآسمان درهم میپیچد.
باد میوزد؛
و توفان در میرسد.
زخمهای من
میفسرد.
* * *

یخ آب میشود در روح من،
در اندیشههایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .
* * *

كسی میگوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگیام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیام،
مرگم.
كسی میگوید: «آری!»
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمیشود.
* * *

پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.
وگرنه میشكنیم
بالهای دوستیمان را.
* * *

با در افكندن خود
به دره،
شاید سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.
* * *

زیر پایم
زمین از سُمضربۀ اسبان میلرزد.
چهار نعل میگذرند اسبان.
وحشی، گسیخته افسار؛
وحشتزده به پیش میگریزند.
در یالهاشان گره میخورد
آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد
خواستهایم.
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.
در افق،
نقطههای سیاه كوچكی میرقص ند
و زمینی كه بر آن ایستادهام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
* * *

در سكوت
با یكدیگر پیوند داشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشهدار.
اعتماد كن!
* * *

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آنرا بجوی و
تحمل کُن.
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
* * *

یکدیگر را میآزاریم بیآنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بیسخنی.
دستی که گشاده است؛
میبَرد؛
میآورد؛
رهنمونت میشود
به خانهای که نور دلچسبش گرمیبخش است.
* * *

از كسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند «خدانگهدار» بگوید؟
از عادات انسانیاش نمیپرسند.
از خویشتنش نمیپرسند.
زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند كه برخیزد.
شاسوسا...شبیه تاریک من !
به آفتاب آلوده ام! تاریکم کن؛ تاریک تاریک ...
مارکوت بیکل
همچون پرنده ای که با شکوه به پرواز در می آید
بال می گشاید،
وپرواز کنان می گذرد.
می چرخد و
آرام بر هوا می لغزد؛
آدمی را نیز هوای پروازدر سر است.
تا دور شود،
راهش را بیابد
و در آرامش به جستجو پردازد.
همچون پرنده که بر زمین می نشیند،
بال جمع می کند،
دانه بر می چیند،
به تور صیاد و دام خطر می افتد؛
آدمی باز می گردد،
آماده،
تا خود را به زندگی و تقدیر خویش سپارد.
دفترشعرالکساندراپوشکین

اینجا اشعار شاعرای خارجی زبان و غیر وطنی و می ذاریم.









خطاب به دکابریست ها ...

Deep in Siberia’s mines, let naught
Subdue your proud and patient spirit

Your crushing toil and lofty thought

Shall not be wasted - do not fear it.

Misfortune’s sister, hope sublime,

From sombre dungeon pain will banish;

Joy will awake and sorrow vanish…

‘Twill come, the promised, longed-for time:

The heavy locks will burst-rejoice!-

And love and friendship,’thout delusion,

Will reach you in your grim seclusion

As does my freedom-loving voice.

The prison walls will crash….Content,

At door will freedom wait to meet you;

Your brothers, hastening to greet you,

To you the sword will, glad, present.

Alexander Pushkin

1827
بگذارید نیستی را سر آن باشد
تا در قعر کان های سیبری
برتری جوید
بر روح شکیبا و سرافراز شما
رنج فرساینده و اندیشه والایتان
برباد نخواهد شد
مهراسید از آن.
خواهر شوربختی
امید
بر می آید ،
از سیه چال تیره درد به در می شود
شادمانی از خواب به پا می خیزد
و غم از دیده نهان خواهد شد...
خواهد آمد
آن روزگار معهود و دیرخواسته :
قفل های گران برگشوده می شوند
شادان باشید !
وهذیانتان
عشق و دوستی
در انزوای هولناکتان
بر شما دست می یابند
همان گونه که آوای آزادی پرست من.
زندان را
دیوارها فرو خواهد ریخت
خرسند باشید ،
بر آستانه ی در
آزادی
در انتظار دیدارتان خواهد بود
برادرانتان
از بهر درود گفتن به شما می شتابند
و شمایان را
شمشیر ارمغانی شادی بخش خواهد بود.

ترجمه:دکترغلامحسین معتمدی
TO CHAADAYEV
Not long did youth’s vain hopes delude us,
Its dreams of love and prideful fame.
They briefly, fleetingly pursued us,
Then passed like mist and no more came.
But still we chafe, our hearts afire,
Under the yoke of tyranny,
And, heedful of our country’s plea,
Her true deliverance desire.
We freedom wait with all the fever,
The hidden ache and eagerness
That ‘fore the hour of promised bliss
Consume the young and ardent lover.
While freedom’s flame within us lives,
While we by honour’s voice are guided,
To Russia, comrade, let us give
Our spirits whole and undivided.
Dear friend, have faith : the wakeful skies
Presage a dawn of wonder-Russia
Shall from her age-old sleep arise,
And despotism, impatient, crushing,
Upon its ruins our names incise!
Alexander Pushkin
1818




به چادایف*
نه دیرپای فریفتندمان
آرزوانه های پوچ شباب
روًیاهایش از عشق و نام آوری غرورآمیز .
کوتاه و تیزپای پی جوی ما شدند
وآنگاه درگذشتند
چونان مهی و زان پس بازنیآمدند.
با اینهمه ما همچنان بی تابیم
دل هایمان در آتش اند ،
به زیر یوغ جور و ستم
و هشیوار دادخواهی کشورمان
آرزوی راستین رهایی اش.
آزادی !
ما با تبی تمام چشم به راهیم
درد و شوق بنهفته ای را
که جلودار ساعت سعادت معهودست
و عاشق غیرتمند جوان را از پای در می آورد.
در آنهنگام که شعله ی آزادی در درونمان شراره کشد
و بدانزمان که با آوای سرافرازی هدایت می شویم ،
همراها ! بیا به روسیه بخشیم
به تمامی هم پیمان
جان های خویش را.
ای گران دوست ، ایمان بدار :
افلاک ز خواب جسته
پیام آور فجری شگفت انگیزند .
باشد که روسیه
سر از خواب دیرینه سالش تهی سازد
و استبداد
درهم شکسته
بی شکیب
بر فراز ویرانه هایش
نام های ما نقش بسته باشد !
نامم به چه معناست ترا؟؟؟؟

What means my name to you?...

T will die

As does the melancholy murmur

Of distant waves or, of a summer,

The forest’s hushed nocturnal sigh.



Found on a fading album page,

Dim will it seem and enigmatic,

Like words traced on a tomb, a relic

Of some long dead and vanished age.



What’s in my name?...Long since forgot,

Erased by new, tempestuous passion,

Of tenderness ‘twill leave you not

The lingering and sweet impression.



But in an hour of agony,

Pray, speak it, and recall my image,

And say, “He still remembers me,

His heart alone still pays me homage.”



Alexander Pushkin

1830



نامم به چه معناست ترا؟


نامم به چه معناست ترا ؟

خواهد مرد

همچنان که زمزمه ی دلتنگی

از امواج دوردست

یا ز یکی تابستان

آه خاموش شامگاهی جنگل.


بریافته به برگ باخته رنگ یکی دفتر

محو و رازآلود خواهد نمود

چونان الفاظی برنوشته به گوری

یادگاری

از روزگاری

دیرمرده و تباه شده.


چیست در نامم؟

دیرگاهی ازیاد رفته

سترده به شوری تندرآسا و نوپای ،

ز مهر

ترکت نخواهد گفت

تاًثیر دل انگیز و دیرپای.


لیک در ساعتی جانکاه

به نیایش بنشین

از آن سخن بران

و نقش مرا به خاطر آور

و بگو :

"او هنوز به یاد من است

تنها قلب او مرا همچنان بزرگ می دارد."