فصلها گذشتند
فصلها تقريبا
رقص ان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگ سرد نقرهاي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقص شادي; اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانههاي برف،
بدرود، نوازش هاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتاب ولرم را روي آن
سنگ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
پيش از چشمان تو تاريخى نبود
در ژنو
از ساعتهايشان
به شگفت نمىآمدم
- هر چند از الماس گران بودند -
و از شعارى كه مىگفت:
ما زمان را مىسازيم.
دلبرم!
ساعتسازان چه مىدانند
اين تنها چشمان تواند
كه وقت را مىسازند
و طرح زمان را مىريزند...
(بلقيس و...)
استاد عشق استعفا مىدهد
بانوى من!
سخنم را گوش مده
كه من
درس عشق نمىگويم
و سخنم بيشتر
شطح و رؤياست
كه من
با كبريت بازى مىكنم
و خودم را آتش مىزنم
- چون كودكان -
بانوى من!
نوشتههايم را بها مگذار
كه من مردىام
كه بر بستر باد، گندم مىكارم
و بر بستر آب
شعر.
و از موسيقى دريا
شميم علفها
و تنفس بيشهها
عشق مىسازم...
به من گوش مده
كه من مردىام
كه جهان را با واژگانم ويران كردم
و رنگ دريا را
رنگ افق را
و برگ درختان را
ديگرگون...
گوش مده
به روزنامههايى كه از من مىنويسند
يا خبر فتوحاتم را مىگويند.
كه خود مىدانم
افسانه پيروزىام
از مرمر و ياقوت سينههاست...
بانوى من!
چگونه درس عشق بگويم
درس انديشه
و آزادى چشمها و مژگانها
و حال آنكه
من ميراثدار
سلاله وحشتم.
از من چشم مدار.
كه من از اخبار جنگ خستهام
از اخبار عشق
از اخبار دلاوريهايم.
خستهام
از كاشتن دريا
زيبا كردن زشتى
برانگيختن مردگان.
بانوى من!
از من انقلاب چشم مدار
كه حس مىكنم
آخرين انقلاب من
تو بودهاى.
(بلقيس و...)
بلقيس
سپاستان مىگويم
سپاستان مىگويم
دلبرم از پاى درآمد.
اينك مىتوانيد
بر مزار اين شهيد
جامى بنوشيد.
بلقيس
زيباترين شاه بانوى تاريخ بابل بود.
بلقيس
رعناترين نخل عراق...
بلقيس!
تو درد منى
و درد شعر
- وقتى كه انگشتان بر تنش دست مىكشند -
پس از گيسوان تو، آيا
سنبلهها قد مىكشند؟
اى نينواى سبز
كولى طلايى رنگ من
اى كه موجهاى دجله
بهاران
زيباترين خلخالها را ارمغان تو مىكرد.
بلقيس!
تو را از پا درآوردند.
اين كدام امت عرب است
كه صداى قنارى را از پا مىاندازد؟...
بلقيس!
در فنجان قهوه ما
مرگ نهفته است
در كليد خانه ما
در گلهاى باغچه ما
در كاغذ روزنامهها
و در حروف الفبا
اينك ما - بلقيس -
ديگر بار به جاهليت رفتهايم.
به روزگار وحشيگرى
اينك ما
ديگر بار
به روزگار بربرها برگشتهايم
كه سرودن
كوچى است ميان تركشها
و كشتن پروانهها،
آرمان ماست...
(بلقيس و...)
آرامش
حروف نام تو، فرش ايرانى است!
چشمانت، دو پرستوى دمشقى
كه در فاصله دو ديوار مىپرند!
قلب من كبوترى است
كه بر فراز درياى دستهاى تو
پرواز مىكند
و در سايه ديوار
آرام مىگيرد.
(تمام كودكان جهان...)
نامههاى عاشقانه
... از من و تو كارى ساخته نيست!
زخم
با خنجرى كه پيش رو دارد
چه كند؟
چشمان تو
شب بارانى است
كه كشتىها در آن غرق مىشوند
و تمام نوشتههاى مرا
در آينهاى بىخاطره
بر باد مىدهند!...
(تمام كودكان جهان...)
گزارش محرمانه از سرزمين مُشت
دوستان!
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند جار عصيان باشد؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند به وقت نياز، آتشفشانها را بيدار كند؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر تاج از سر ستمگران برنگيرد؟
گر در روزي توفاني بميري
بسا كه روحت در تن ببري حلول كند
اگر در روزي باراني بميري
بسا كه روحت در بركهاي حلول كند
اگر در روزي آفتابي بميري
بسا كه روحت در انعكاس پرتويي حلول كند
اگر در روزي برفي بميري
بسا كه روحت در تن كبكي حلول كند
اگر در روزي مهآلود بميري
بسا كه روحت در درهاي حلول كند
اما بدينگونه كه ميبينيد:
من زندهام و
شعر برايتان ميخوانم
با اين همه دير زماني است
روحم در تن كردستان حلول كرده است.
(توفان هماره در كمين بود)
برگي تمامي اسرار درختش را ميدانست
پيوند ميان او و تالاب و نجواهاي شبانه
پيوند ميان او و پرنده و نامة مزرعه و
آمد و شد شعاع و حركت ميان واژه و
غروب در جنگل.
پيوند ميان او و مهتاب
پيوند سايه او و پسرك چوپان و
نيلبكاش
(زمستان هماره در كمين بود)
دانهاي شن هم
راز جويبار در سينهاش بود
رازو ريشهها
راز او و زلف گياه و
راز او و رخسار دخترك چوپان و
راز او و سرچشمه
(سيلاب هماره در كمين بود)
توفان هجوم آورد
سيل هجوم آورد
برگ بر تخت شاخه و
شن بر بستر آب
هردو كشته شدند
اما هيچكدام
راز عشق را نگشودند!
آنگاه كه با ساقة تاكي بنويسم
تا كه برخيزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
يكبار با سر بلبلي نوشتم
برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
روزي با بال پروانهاي نوشتم
برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجرهام
لبريز از گل بنفشه بود
زماني هم
كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
همين كه برخيزم...ميبينم:
اتاقم، خانهام، شهرم، سرزمينم
همه آكنده از جيغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان!
غروب
در اجتماع درختان
هنگامي كه درختي سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه كمانچه فرزند اوست!
در اجتماع بامدادي چند تالاب
آنگاه كه تالابي به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه بلندترين آبشار دختر اوست!
در اجتماع بيشهزار درّهاي هم
وقتي كه ني لب به سخن گشود
بسيار به آن ميباليد
كه نيلبك نوة اوست!
در اجتماع نهاني چند تپهاي
وقتي كه خاك به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه زيباترين كوزه هم دختر اوست!
در اجتماع پرشتاب كوهستان
هنگامي كه كوهي نوبت سخنش در رسيد
بسيار به آن ميباليد
كه مرمر هم دختر اوست
شبي نيز در اجتماع ناآرامي
كه روستاهاي كردستان گرد هم آمدند
هنگامي كه (گرد و خاك) سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه بدينگونه
(نالي)* هم فرزند اوست!
واژه را كاشتيم
براي آنكه در دشتها
فردا برويد!
واژه را با باد درآميختيم
تا در آسمان
حقيقت پرواز كند!
شعر را ركاب سنگ كرديم
تا در كوهها
تاريخي نو قيام كند!
امّا دريغا...دريغ!
دشتها را چنان برگي سوزانديم
آسمان را قفس كرديم و
كوهها را ترور...
بدينگونه شعر نيز
اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است!
گویی زخم خورده ام
از تیغ نگاهت
که اینگونه شعر هایم بند نمی آیند
مرحم نباش ...
رحم نکن ...
ه قدری دوستت دارم كه
گاهی قلبم می گيرد
و نمی دانم چه خاكی به سرم بريزم
بيش از توانم دوستت دارم ...