ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
فصلها گذشتند
فصلها تقريبا
رقص ان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگ سرد نقرهاي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقص شادي; اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانههاي برف،
بدرود، نوازش هاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتاب ولرم را روي آن
سنگ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
  • آنا ماریا ارتزه
پيش از چشمان تو تاريخى نبود
در ژنو
از ساعتهايشان‏
به شگفت نمى‏آمدم‏
- هر چند از الماس گران بودند -
و از شعارى كه مى‏گفت:
ما زمان را مى‏سازيم.
دلبرم!
ساعت‏سازان چه مى‏دانند
اين تنها چشمان تواند
كه وقت را مى‏سازند
و طرح زمان را مى‏ريزند...

(بلقيس و...)
استاد عشق استعفا مى‏دهد
بانوى من!
سخنم را گوش مده‏
كه من‏
درس عشق نمى‏گويم‏
و سخنم بيشتر
شطح و رؤياست‏
كه من‏
با كبريت بازى مى‏كنم‏
و خودم را آتش مى‏زنم‏
- چون كودكان -

بانوى من!
نوشته‏هايم را بها مگذار
كه من مردى‏ام‏
كه بر بستر باد، گندم مى‏كارم‏
و بر بستر آب‏
شعر.
و از موسيقى دريا
شميم علفها
و تنفس بيشه‏ها
عشق مى‏سازم...

به من گوش مده‏
كه من مردى‏ام‏
كه جهان را با واژگانم ويران كردم‏
و رنگ دريا را
رنگ افق را
و برگ درختان را
ديگرگون...

گوش مده‏
به روزنامه‏هايى كه از من مى‏نويسند
يا خبر فتوحاتم را مى‏گويند.
كه خود مى‏دانم‏
افسانه پيروزى‏ام‏
از مرمر و ياقوت سينه‏هاست...

بانوى من!
چگونه درس عشق بگويم‏
درس انديشه‏
و آزادى چشمها و مژگانها
و حال آن‏كه‏
من ميراث‏دار
سلاله وحشتم.
از من چشم مدار.
كه من از اخبار جنگ خسته‏ام‏
از اخبار عشق‏
از اخبار دلاوريهايم.
خسته‏ام‏
از كاشتن دريا
زيبا كردن زشتى‏
برانگيختن مردگان.

بانوى من!
از من انقلاب چشم مدار
كه حس مى‏كنم‏
آخرين انقلاب من‏
تو بوده‏اى.

(بلقيس و...)

بلقيس‏
سپاستان مى‏گويم‏
سپاستان مى‏گويم‏
دلبرم از پاى درآمد.
اينك مى‏توانيد
بر مزار اين شهيد
جامى بنوشيد.

بلقيس‏
زيباترين شاه بانوى تاريخ بابل بود.
بلقيس‏
رعناترين نخل عراق...
بلقيس!
تو درد منى‏
و درد شعر
- وقتى كه انگشتان بر تنش دست مى‏كشند -
پس از گيسوان تو، آيا
سنبله‏ها قد مى‏كشند؟
اى نينواى سبز
كولى طلايى رنگ من‏
اى كه موجهاى دجله‏
بهاران‏
زيباترين خلخالها را ارمغان تو مى‏كرد.
بلقيس!
تو را از پا درآوردند.
اين كدام امت عرب است‏
كه صداى قنارى را از پا مى‏اندازد؟...

بلقيس!
در فنجان قهوه ما
مرگ نهفته است‏
در كليد خانه ما
در گلهاى باغچه ما
در كاغذ روزنامه‏ها
و در حروف الفبا
اينك ما - بلقيس -
ديگر بار به جاهليت رفته‏ايم.
به روزگار وحشيگرى‏
اينك ما
ديگر بار
به روزگار بربرها برگشته‏ايم‏
كه سرودن‏
كوچى است ميان تركش‏ها
و كشتن پروانه‏ها،
آرمان ماست...

(بلقيس و...)


آرامش‏
حروف نام تو، فرش ايرانى است!
چشمانت، دو پرستوى دمشقى‏
كه در فاصله دو ديوار مى‏پرند!
قلب من كبوترى است‏
كه بر فراز درياى دستهاى تو
پرواز مى‏كند
و در سايه ديوار
آرام مى‏گيرد.

(تمام كودكان جهان...)
نامه‏هاى عاشقانه‏
... از من و تو كارى ساخته نيست!
زخم‏
با خنجرى كه پيش رو دارد
چه كند؟

چشمان تو
شب بارانى است‏
كه كشتى‏ها در آن غرق مى‏شوند
و تمام نوشته‏هاى مرا
در آينه‏اى بى‏خاطره‏
بر باد مى‏دهند!...

(تمام كودكان جهان...)
گزارش محرمانه از سرزمين مُشت‏
دوستان!
شعر به چه كار مى‏آيد
اگر نتواند جار عصيان باشد؟
شعر به چه كار مى‏آيد
اگر نتواند به وقت نياز، آتشفشانها را بيدار كند؟
شعر به چه كار مى‏آيد
اگر تاج از سر ستمگران برنگيرد؟
  • نزار قبانی
گر در روزي توفاني بميري
بسا كه روحت در تن ببري حلول كند
اگر در روزي باراني بميري
بسا كه روحت در بركهاي حلول كند
اگر در روزي آفتابي بميري
بسا كه روحت در انعكاس پرتويي حلول كند
اگر در روزي برفي بميري
بسا كه روحت در تن كبكي حلول كند
اگر در روزي مهآلود بميري
بسا كه روحت در درهاي حلول كند
اما بدينگونه كه ميبينيد:
من زندهام و
شعر برايتان ميخوانم
با اين همه دير زماني است
روحم در تن كردستان حلول كرده است.
  • شیرکو بی کس
(توفان هماره در كمين بود)
برگي تمامي اسرار درختش را ميدانست
پيوند ميان او و تالاب و نجواهاي شبانه
پيوند ميان او و پرنده و نامة مزرعه و
آمد و شد شعاع و حركت ميان واژه و
غروب در جنگل.
پيوند ميان او و مهتاب
پيوند سايه او و پسرك چوپان و
نيلبكاش
(زمستان هماره در كمين بود)
دانهاي شن هم
راز جويبار در سينهاش بود
رازو ريشهها
راز او و زلف گياه و
راز او و رخسار دخترك چوپان و
راز او و سرچشمه
(سيلاب هماره در كمين بود)
توفان هجوم آورد
سيل هجوم آورد
برگ بر تخت شاخه و
شن بر بستر آب
هردو كشته شدند
اما هيچكدام
راز عشق را نگشودند!
  • شیرکو بی کس
آنگاه كه با ساقة تاكي بنويسم
تا كه برخيزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
يكبار با سر بلبلي نوشتم
برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
روزي با بال پروانهاي نوشتم
برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجرهام
لبريز از گل بنفشه بود
زماني هم
كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
همين كه برخيزم...ميبينم:
اتاقم، خانهام، شهرم، سرزمينم
همه آكنده از جيغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان!
  • شیرکو بی کس
غروب
در اجتماع درختان
هنگامي كه درختي سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه كمانچه فرزند اوست!
در اجتماع بامدادي چند تالاب
آنگاه كه تالابي به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه بلندترين آبشار دختر اوست!
در اجتماع بيشهزار درّهاي هم
  • شیرکو بی کس
وقتي كه ني لب به سخن گشود
بسيار به آن ميباليد
كه نيلبك نوة اوست!
در اجتماع نهاني چند تپهاي
وقتي كه خاك به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه زيباترين كوزه هم دختر اوست!
در اجتماع پرشتاب كوهستان
هنگامي كه كوهي نوبت سخنش در رسيد
بسيار به آن ميباليد
كه مرمر هم دختر اوست
شبي نيز در اجتماع ناآرامي
كه روستاهاي كردستان گرد هم آمدند
هنگامي كه (گرد و خاك) سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه بدينگونه
(نالي)* هم فرزند اوست!
  • شیرکو بی کس
واژه را كاشتيم
براي آنكه در دشتها
فردا برويد!
واژه را با باد درآميختيم
تا در آسمان
حقيقت پرواز كند!
شعر را ركاب سنگ كرديم
تا در كوهها
تاريخي نو قيام كند!
امّا دريغا...دريغ!
دشتها را چنان برگي سوزانديم
آسمان را قفس كرديم و
كوهها را ترور...
بدينگونه شعر نيز
اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است!

  • شيركو بي كس
گویی زخم خورده ام
از تیغ نگاهت
که اینگونه شعر هایم بند نمی آیند
مرحم نباش ...
رحم نکن ...


  • پدیکس
ه قدری دوستت دارم كه
گاهی قلبم می گيرد
و نمی دانم چه خاكی به سرم بريزم
بيش از توانم دوستت دارم ...
  • اشتفان تسوایگ