ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
قهوه را
در فنجان ريخت
شير را
در فنجان قهوه ريخت
شكر را
در شير قهوه ريخت
با قاشق چايخوري
آن را هم زد
شير قهوه را سر كشيد
و فنجان را زمين گذاشت
بي آنكه با من حرف بزند
سيـ ـگاري روشن كرد
دودش را
حلقه كرد
خاكسترش را در زيرسيـ ـگاري ريخت
بي آنكه با من حرف بزند
بي آنكه به من نگاه كند
برخاست
كلاهش را بر سر گذاشت
باراني اش را
پوشيد
چون باران مي آمد
و رفت زير باران
بي هيچ كلامي
بي آنكه به من نگاه كند
و من سرم را
ميان دستانم گرفتم
و گريستم .

ژاك پرور
تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.

نزار قبانی
جنگهای نکبت
وقتی عشق مقصود ما نیست
نکبت
نکبت
.
سلاحهای مفلوک
که کلمه نیستند
مفلوک
مفلوک
.
مردمان مکنت
که عاشقند و می میرند
مکنت
آه مکنت
!
از : میگوئل هرناندز
" ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاوردهایم
مست از بوسههایی هستیم که هنوز نگرفتهایم
از روزهایی که هنوز نیامدهاند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذرهذره به دست میآوریم
پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلیبزند
حتی لاکپشتها هم هنگامی که بدانند به کجا میروند
زودتر از خرگوشها به مقصد میرسند" یانیس ریتسوس (یونان)
جهنمی بدتر از آن نيست
كه مدام
به ياد بياوری
مدام
بوسه ای را
كه اتفاق نيفتاده است. . .‏


ریچارد براتیگان
سال ها پيش بود
همان وقت ها که تاريکي
خيلي زود بر زمين مي نشست
همان روز ها که باران
نم نم مي باريد
همان وقت هاي
بازگشت از مدرسه ، از کار
که در خانه ها چراغ روشن مي شد

سال ها پيش بود
همان لبخندهايي
که در سر راه به اطرافيان مان مي زديم
فصل ها
حرف کسي را
گوش نمي کردند
روزهايي که
همانند کودکان از معناي زمان بي خبر بوديم

سال ها پيش بود
همان وقت هاي دوستي
که بازي هاي کودکانه مان
هنوز به پايان نرسيده بود
همان روزها که
پاي هيچ توهيني در ميان نبود
و ما هنوز
خيانتي نکرده بوديم

سال ها پيش بود
همان روزها که ترانه ها
اينقدر دردناک نبودند
روزهايي که از جواني مان
مست و سرخوش بوديم
هنوز با همگان آشتي بوديم
هنوز کسي نمرده بود

سال ها پيش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
ديگر همانند آسمان
از بالاي سرمان گذر نمي کنند

هر آنچه بود ، گذشت
قلب من ، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جواني ام
کهنه و قديمي شده اند
اکنون ديگر ، وقت بيداري ست

مورات هان مونگان
هميشه فردايي نيست
تا زندگي فرصت ديگري براي جبران اين غفلتها به ما دهد
کساني را که دوست داري هميشه کنار خود داشته باش
و بگو چقدر به آنها علاقه و نياز داري
مراقبشان باش

گابريل گارسيا مارکز
دیوار سازی

یه چیزی هست که آدمیزاد دل خوشی از دیوار نداره
انگاری زمین یخ زده زیرش باد می کنه
تخته سنگا رو هم سوار می شن و رو سر خورشید خراب می شن
فاصله میسازه
فاصله ای که میشد به جاش دونفر شونه به شونه ی هم راه برن
حالا شکارچیا حسابشون جداست
هر جا برن سنگ رو سنگ بند نمی شه
تا خرگوشا رو از تو کمین بکشن بیرون
تا سگای واق واقو خوششون بیاد
باید پشتتون راه افتاد و از نو ساخت
اما حرف من سرِ فاصله هاست
هیچ کس تا حالا ندیده یا نشنیده کسی راست و ریسشون کنه
حتی تو بهار، تو فصل ساختن، اون فاصله ها هستن
به همسایه م گفتم بریم اون ور تپه ها
روزی که همو دیدیم راه افتادیم تو یه خط و جلو رفتیم
یه بار دیگه بین خودمون دیوار ساختیم
همین طور که جلو می ریم حواسمون به دیواره هم هست
به همه ی اون تخته سنگایی که رو هم بند شدن
بعضیاشون لق می خورن
بعضیا هم عین توپ گردن
باید یه وردی بخونیم تا سرجاشون بمونن:
"تا وقتی ما پشتمون به همه سر جات بمون!"
بابت سوار کردن این سنگا رو هم انگشتامون زبر و زخم شده ن
خب، اینم یه جور بازیه
هر کی یه طرف، شاید کمی جدی تر
ولی موضوع اینه که ما نیازی به دیوار نداریم
دور و برِ اون پر از کاج و صنوبره و من یه باغ سیب دارم
درختای سیب من که راه نمی افتن برن
نمی رن کاجایی که افتادن زیر درختا رو بخورن
اینو بهش گفتم
اون فقط می گه
«همسایه از پشت پرچینه که خوبه»
بهار، شیطنتم گل می کنه
می گم شاید بتونم سرِ عقل بیارمش
خب چرا از پشت پرچین؟ اصلا هم اینطور نیست
اگه گاو داشتیم یه چیزی
ما که گاو نداریم
قبل از اینکه دیوار رو بسازیم می خوام اینو بدونم
مگه اینور و اونور دیوار چه خبره؟
یا جلو کی باید از خودم دفاع کنم با این دیوار؟
یه چیزی هست که آدمیزاد دل خوشی از دیوار نداره
چیزی که می خواد دیوار رو خرابش کنه
اون می گه جن میاد
من که اینطور فکر نمی کنم
یعنی بهتره بهش فکر نکنم
اون واسه خودش میگه
دارم می بینمش
یه سنگ میاره و رو یه سنگ دیگه محکم سوارش می کنه
دستاش مسلّحه
مثل وحشی های عصر حجر
انگاری داره تو تاریکی راه می ره
نه میون درختا، سایه ی درختا هست فقط
اون از حرف پدرش کوتاه نمیاد
خوش داره مثل اون فکر کنه
دوباره می گه
«همسایگی از پشت پرچینه که خوبه»

رابرت فراست
سرود عاشقانه ی جی. آلفرد پروفراک/ تی. اس. الیوت

اگر می دانستم به کسی پاسخ میدهم که هماره
به جهان باز می گردد، این شعله از سوختن باز می ایستاد. ـ
لیکن چون هیچ کس زین اعماق زنده باز نمی گردد هرگز، ـ
اگر آنچه بشنیده ام صادق است، بی هیچ ترسی از رسوایی پاسخت خواهم گفت. [«دوزخ»، دانته] ـ

بگذار برویم پس، من و تو، ـ
آن دم که غروب گستریده بر آسمان
چون بیماری بیهوش روی تخت؛ ـ
بگذار برویم، از میان خیابان های نیمه متروک، ـ
انزوای پر همهمه ی شب های بیخوابی
در هتل های ارزان یک شبه
و رستوران های خاک اره پوشیده با پوسته های صدف: ـ
خیابان هایی که چون نشانوند ملالت بارِ قصدی خائنانه
تو را به پرسشی جان فرسا هدایت می کند . . . ـ
آه، نپرس، «چیست آن؟» ـ
بگذار برویم و به دیدار هم رسیم. ـ

در اتاق زنان می آیند و می روند
از میکل آنز می گویند. ـ

مه زردی که به قاب های پنجره پشت می ساید
دود زردی که به قاب های پنجره پوزه می ساید
زبان لیسید بر نبش های غروب، ـ
درنگ کرد بر آبگیرهایی که در زهکش ها می ایستند
دوده ای که از تنوره ها می ریخت بر پشت ریخت، ـ
لغزید به تراس، با خیزی به ناگه، ـ
و دید این شب نرم اکتبر بوده است، ـ
آنی به گرد خانه پیچید، و به خواب رفت. ـ

و براستی زمانی خواهد بود
برای دود زردی که بر خیابان می سُرد، ـ
به قاب های پنجره پشت می ساید؛ ـ
زمانی خواهد بود، زمانی خواهد بود
تا چهره ای بیارایی برای ملاقات چهره هایی که ملاقات می کنی، ـ
زمانی خواهد بود از برای قتل و خلق، ـ
و زمانی برای کارها و روزهای دست هایی که
پرسشی برداشته و بر بشقابت می چکانند؛ ـ
زمانی برای تو و زمانی برای من، ـ
و زمانی هنوز برای یکصد تردید، ـ
و یکصد تصور و یکصد تجدید، ـ
پیش از خوردن یک تکه تست و چای. ـ

در اتاق زنان می آیند و می روند
از میکل آنژ می گویند. ـ

و براستی زمانی خواهد بود
تا در شگفت شوم، «آیا من شهامتش را دارم؟» و، «آیا من شهامتش را دارم؟» ـ
زمانی تا بازگردم و از پله ها پایین آیم، ـ
با نقطه ای تاس در میان موهایم، ـ
[آنان خواهند گفت: «موهایش چقدر کم پشت!»] ـ
کت صبحگاهی ام، یقه ام به سختی زیر چانه ام استوار، ـ
کراواتم باشکوه و باحیا، اما ایستاده با سنجاقی زار
[آنان خواهند گفت: «ولی بازو و ساق هایش چقدر نزار!»] ـ
آیا شهامتش را دارم
تا جهان را بر هم زنم؟ ـ
در یک دقیقه زمانی است
برای تصمیم ها و تجدید نظرهایی که در دقیقه واژگون می شوند. ـ

برای من که آنان را شناخته ام از پیش، آنان را شناخته ام: ـ
غروب ها را، صبح ها را، عصرها را شناخته ام، ـ
زندگی ام را با قاشق قهوه پیمانه کرده ام، ـ
صداهایی مردنی می شناسم با سقوطی مردنی
به زیر موسیقی که از اتاق کناری به گوش می رسد. ـ
پس چگونه مسلم بدانم؟ ـ

و من که چشم ها را شناخته ام از پیش، آنان را شناخته ام
چشم هایی که تو را در تعبیری تنظیم شده تثبیت می کنند، ـ
و آن دم که من تنظیم شده ام، هرز روئیده بر یک سنجاق، ـ
آن دم که سنجاق شده ام بر دیوار و می لولم، ـ
پس چگونه شروع کنم
به تف کردن تفاله ی روزها و راه هایم؟ ـ
و چگونه مسلم بدانم؟ ـ

و من که بازوها را شناخته ام از پیش، آنان را شناخته ام
بازوهایی که دستبند بسته و سپید و عریان اند
[اما در روشنایی چراغ، ناتوان در برابر روشنایی موهای قهوه ای!] ـ
رایحه ی لباسی است
که مرا بدینسان گیج می کند؟ ـ
بازوهایی که در امتداد یک میز می آرمند، یا گرد شالی می پیچند. ـ
پس مسلم بدانم؟ ـ
و چگونه شروع کنم؟ ـ

آیا خواهم گفت، که در گرگ و میش از میان خیابان های باریک ره سپرده ام
و دودی را نگریستم که از پیپ های مردان تنها بر می خاست [مردانی] با پیراهن های آستین بلند، ـ
خم شده از پنجره ها؟ ـ
بایست به جفت چنگال خشنی بدل می شدم
که کف دریاهای خاموش را می درید. ـ

و عصر، غروب، بدینسان آرام می خوابد. ـ
تسلی یافته با انگشت هایی کشیده، ـ
خوابیده ... خسته ... یا وانمود می کند به بیماری، ـ
دراز کشید ه بر کف اتاق، اینجا کنار تو و من.
پس از چای و کیک ها و یخ ها، آیا
یارای آن خواهم داشت تا لحظه را به بحرانش بکشانم؟ ـ
گرچه گریسته ام و روزه گرفته ام، گریسته ام و دعا کرده ام، ـ
گرچه سرم (که اندکی تاس شده) را دیده ام که درون یک سینی آورده اند، ـ
من پیامبر نیستم و اینجا هم چیز مهمی در کار نیست؛ ـ
من لحظه ی سوسوی عظمت ام را دیده ام، ـ
و من نوکر ابدی را دیده ام که کتم را نگه داشته، و پوزخند می زند، ـ
و خلاصه اینکه من ترسیده بودم. ـ

و آیا ارزشش را داشت، پس از همه چیز، ـ
پس از فنجان ها، مارمالاد، چای، ـ
میان چینی، میان حرف تو و من، ـ
ارزشش را داشت آیا، ـ
که مسئله را با لبخندی مطرح می کردم، ـ
که جهان را در توپی می فشردم، ـ
که آن را در پرسشی جان فرسا می پیچاندم، ـ
تا چنین می گفتم: «من لازاروس ام، از جهان مردگان آمده ام، ـ
برگشته ام تا همه چیز را برایت بازگویم، همه چیز را برایت باز خواهم گفت» ـ
اگر کسی که سرش را بر بالشی می گذارد
بگوید: «به هیچ وجه منظور من این نبود
منظور من این نبود، به هیچ وجه.» ـ

و آیا ارزشش را داشت، پس از همه چیز، ـ
ارزشش را داشت آیا، ـ
پس از غروب های آفتاب و حیاط های خلوت و خیابان های باران پوش، ـ
پس از رمان ها، پس از فنجان های چای، پس از دامن هایی که بر کف اتاق کشیده می شدند
و این و چیزهایی بیش از این؟ ـ
گفتن اینکه چه منظوری داشتم ناممکن است! ـ
اما توگویی فانوسی جادویی طرح عصب ها بر پرده ای می اندازد: ـ
ارزشش را داشت آیا، ـ
اگر کسی که بالشی را مرتب می کند و یا شالی را به کنار می اندازد، ـ
و به سوی پنجره می چرخد، بگوید: ـ
«منظور من این نبود، به هیچ وجه، ـ
به هیچ وجه منظور من این نبود.» ـ

نه من شاهزاده هملت نیستم، هرگز نبوده ام؛ ـ
من یک ملازم ام، کسی که حرکتی را
برجسته خواهم کرد، یک یا دو صحنه را آغاز می کنم، ـ
به شاهزاده مشاوره می دهم، بی شک، یک آلت ساده، ـ
محترمانه، خرسند از به کار رفتن، ـ
با سیاست، هوشیار، و باریک بین؛ ـ
سرشار از جملات قصار، ولو اندکی کودن؛ ـ
گاهی، براستی، اغلب مضحک
اغلب، گاهی، ابله.

من پیر می شوم... پیر می شوم... ـ
پایین شلوارهایم را تا خواهم زد. ـ

آیا موهایم را به پشت سرم بریزم؟ آیا شهامت خوردن یک هلو را دارم؟ ـ
شلوارهای فلانل سپید می پوشم، و در کنار ساحل قدم می زنم. ـ
من آواز پریان را شنیده ام، آوازی که برای هم می خواندند. ـ

فکر نمی کنم آنان برای من می خوانند. ـ

من آنان را دیده ام که بر موج ها سوار می شوند
موهای سپید موج ها را به پشت سر ورم کرده شان شانه می زنند
آن دم که باد بر آب های سپید و سیاه می وزد. ـ

ما در حفره های دریا دم آخر را گذرانده ایم
با دختران دریایی که تاجی از جلبک های سرخ و قهوه ای به سر دارند
تا آن دم که صداهای بشری بیدارمان می کند، و ما غرق می شویم.
دوستت ندارم
نه!
دوستت ندارم
و هنوز
وقتی که نیستی
غمگینم
و رشک می برم
حتی به آسمان آبیِ سرپناهت
که ستارگان خاموشش
شاید تو را ببینند و شادمان شوند

دوستت ندارم
و هنوز
نمیدانم چرا
اگرچه هنوز هم
برای من بهترینی
در تنهاییام آه میکشم
گهگاه
چرا که آنان که دوستشان دارم
هیچکدام
به تو نمیمانند

دوستت ندارم
و هنوز
بیزارم از صداها
از روزی که رفتهای
(اگرچه با من مهربانی میکنند)
که مدام طنینِ صدایی را میشکنند
صدایی از تو
که از کنارم میگذرد

دوستت ندارم
و هنوز
چشمهایت که سخن میگویند
با آن آبیِ عمیق، روشن و معنادارشان
طلوع میکنند
در میان من و بهشتِ نیمهشب
نیستند همسانِ هیچ چشمی که تا به حال دیدهام

میدانم که دوستت ندارم
و هنوز
افسوس
دیگران
به قلب بیریای من
دشوار
تکیه میکنند
و من
هرگاه که به آنان لبخند میزنم
از کنارم میگذرند
چراکه مرا میبینند
که چشم میدوزم
به هرکجا که تو باشی.

کارولین الیزابت سارا نورتون