ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
شبی که تورا در نور شمعها…….
می پرستیدم.
طلایی موهایت
بر بالشها و روتختی
سفیدی دلانگیزی پراکنده بود.
اوه تاریکی زوایا،
هوا گرم، وستارهها
قاب شده در چراغدانهای کشتی
امواج لمبر میخوردند در لنگرگاه
قایقها غژغژ میکردند،
صدای آواز مردانهای بیرون اسکله میآمد
وتو مرا دوست داشتی.
در عشق تو
گلهای بلند درخت گوشواره
آبیهای گاردنیا، لادن های سرخ،
درختان بالای تپه، جادههایی که ما طی کردیم
و دریایی که تو را
پیش از صخرهی هارتلند زاییده بود
سهیم بودند
تو با اینها مرا دوست داشتی
و با مهربانی آدمها،
روستائیان، ملوانان و ماهیگیران
و با پیرزنی که ما را اسکان داد و شام خوراند.
تو مرا با خودت دوست داشتی
که همهی اینها و بیشتر از اینها بود،
که تغییر کرد همان گونه که زمین
در فصل شکوفایی گلها
تغییر میکند


  • اف. اس. فلینت
پنج راه برای کشتن یک مرد

روشهای پر دردسر زیادی هست برای کشتن یک مرد

میتوانی او را وادار کنی صلیبی چوبی را

تا بالای تپه به دوش بکشد تا به آن میخاش کنی

برای اینکه کار خوب از آب درآید

نیاز به جمعیتی صندل پوش داری و

بانگ خروس،

خرقهای برای دریده شدن

تکهای اسفنج، اندکی سرکه و مردی که میخها را بکوبد.

یا میتوانی از آهنی بلند

نیزهای بسازی و حملهور شوی

به شیوهی سنتی

بکوشی تا زره آهنیناش را بشکافی

اما برای این کار هم

نیاز به چند اسب سفید داری

درختانی از انگلیس، مردانی با تیر و کمان و دست کم

دو پرچم، یک شاهزاده و قلعهای

تا ضیافتی برایت ترتیب دهند

اگر بخواهی همچون یک اصیلزاده رفتارکنی

و باد هم همراهیات کند

میتوانی آتش بنزین را بر سرش بریزی

در آن صورت نیاز داری به لجنزاری طولانی با باتلاقی در آن

تازه اگر پوتینهای سیاه، جعبههای مهمات، بازهم لجن و جای دندان موش و

هزاران ترانه و تعدادی کلاهِ گردِ فلزی را به حساب نیاوری

در عصر هواپیما، میتوانی فرسنگها بر فراز سر قربانیات پرواز کنی

و ترتیب کار او را تنها با فشار یک دکمهی کوچک بدهی

تمام آنچه میخواهی یک اقیانوس است تا میانتان فاصله بیندازد

دو دولت، دانشمندان وطنی، چندین کارخانه، یک دیوانه و

سرزمینی که تا سالها کسی نیازی به آن نداشته باشد.

پیشتر هم گفتم این راهها برای کشتن یک مرد پر مشقتاند

راه سادهتر، سرراستتر، بسیار بیدردسرتر این است که:

بدانی مردی جایی در میانهی قرن بیستم زندگی میکند و

او را به حال خود رها کنی.



  • ادوین بروک
مرد با خود اندیشید:
- چه وقت می توانم یک دقیقه به او فکر نکنم؟
الان؟
رفت جایی نشست
و یک دقیقه به او فکر نکرد!
بعد بلند شد و به قدم زدنش ادامه داد
به فکر کردنش،
بیش تر
بدون وقفه
به زن!

  • تون تلگن (Toon Tellegen )
مردی که چمدانش را سالیان سال بازگذاشته بود
روزی بستش
و به سرزمین خود بازگشت
و نتوانست بازش کند.

  • هبرت ابی مراد
به من گفت بیابه من گفت بمانبه من گفت بخندبه من گفت بمیرآمدمماندمخندیدممردم.....
  • ناظم حکمت
غیبت تواز مرگ من می گذرددر این بازیهیچ رمزیهیچ جانشینی وجود نداردچاقو به هدف اصابت کرده است
  • فرانسس هاروویتز
ر اطراف
چیزی نیست.این را که رویش خط کشیده امچیزی نیست.بجایش بر روی زندگیضربدر× می زنم.
  • لاسه سودربرگ ( Lasse Söderberg )
با آن کس که دوست می داریم،
ازسخن گفتن بازمانده ایم ....
اما این سکوت نیست !

  • رُنه شار
نایست،برو،ما با هم دوام میآوریم؛و با هم،گرچه جدا از هم،از سر ِ لرز ِ واپسین ِ سرخوردگی میجهیمتا یخِ آبهای روان را بشکنیمو خود را در آن بازشناسیم.
  • رُنه شار
آ ن جا که کوهستانِ سنگیِ اسلوثوود
در دریاچه سرازیر میشود
جزیرهی سرسبزیست
که حواصیلها بالزنان
موشهای آبیِ خوابآلود را بیدار میکنند
خمرههای پریوارمان را آنجا پنهان کردهایم
پر از سته
و سرخترین گیلاسهای دزدیده
دور شو، آی کودکِ انسان
طرفِ آبها و آنسرِ دنیا
دستدردستِ یک پری
چون جهان گریانتر از آن است که بدانی

آنجا که موجِ مهتاب با نور
ماسههای خاکستریِ مات را برق میاندازد
در دورترین جای راسِز
تمامِ شب پایکوبی میکنیم و
رقص های قدیمی میبافیم
دستها در هم و نگاهها به هم
تا ماه پرواز کند
هر سو جستوخیز میکنیم
و دنبالِ حبابهای کفدار میگردیم
چون جهان پر از رنج است
و در خوابش اندیشناک
دور شو، آی کودک انسان
طرفِ آبها و آن سرِ دنیا
دستدردستِ یک پری
چون جهان گریانتر از آن است که بدانی

آنجا که رودِ پیچدرپیچ
از تپهها بالای گلن-کار روان میشود
در آبگیرها لابهلای علفهای حصیر
که ستاره سخت تن میشوید
دنبالِ قزلآلاهای خوابآلود میگردیم
و نجواکنان در گوشهاشان
به آنها رویاهای مغشوش میدهیم
و آهسته دور میشویم از سرخسها
که اشکهاشان بر جویهای جوان میریزد
دور شو، آی کودکِ انسان
طرفِ آبها و آن سرِ دنیا
دستدردستِ یک پری
چون جهان گریانتر از آن است که بدانی

دارد میرود دور از ما
با نگاهی سنگین
دیگر ماغ کشیدنِ گوسالهها را
بر دامنهی تپهی روشن نخواهد شنید
یا غلغلِ کتری بر طاقچهی اجاق
در سینه اش از صلح نمیخواند
یا جنب-و-جوش موشهای قهوهای را
اطرافِ جعبهی بلغورِ جو نمیبیند
چون کودکِ انسان
طرفِ آبها و آن سرِ دنیا میرود
دستدردستِ یک پری
چون جهان گریانتر از آن است که بداند



ويليام باتلر ييتز