ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
نبودنت به جانِ من رفته است
هم چو نخی در سوزنی.
هر چه می کنم دوختی به رنگ تو دارد

دابلیو. اس. مروین
زندگی میگفت
از هر چیز
مقداری به جا می ماند !
دانه های قهوه در شیشه ،
چند سیـ ـگار در پاکت ،
و کمی درد در آدمی ...

تورگوت اویار
بفهم دیگر
شب ها دراز نیستند
این تویی که تنهایی !

ایلهان برک
در شصتمين زاد روز تو،
در زرق وبرق كيك
آريل بر سر انگشتت نشسته
و تو به دهانش انگور ميگذاري
يكدانه سياه، يكدانه سبز
درغنچه لبهايت كه شبيه بوسه شده
همه ميخندند، تو چرا درهمي اينقدر؟
انگار همه
براي قدرشناسي
دور هم جمعند
دوستان قديم. دوستان تازه
چند نويسندهي نامي
دربار شما پر از نديمان انديشمند است
و ناشرها و دكترها و پرفسورها
كه چشمانشان در خندهاي دلپذير پيچيده
حتي شقايقهاي پير ميخندند
آنها که گلبرگشان ميريزد
شمعها سر انگشت ميجنبانند
تا شاديشان پايدار تر شود
مادرت در سراي سالمندان ميخندد
بچههايت آن سوي زمين ميخندند
پدرت هم ميخندد
درون تابوتش
و ستارهها
حتما ستارهها هم از خنده تكان ميخورند
آريل!
آريل چطور؟
آريل هم شاد است كه اينجاست

تنها تو
و من
بي لبخنديم

سيلويا پلت
نرگس ها

یادت هست نرگس ها را چگونه می چیدیم؟
هیچکس یادش نیست اما من به یاد می آرم.
مشتاق و شاد، دخترت با یک بغل پُر آمد
در گل چینی کمک می کرد، فراموش کرده است
حالا حتی نمی تواند تو را به یاد آرد. فروختیم شان.
خوشایندمان نبود اما فروخیتم شان.
یعنی آن قدر فقیر بودیم؟
استون من ، پیرمرد بقال
با چشم های لوچ
که از فشار خون به سرخی ِ چغندر بود
(این آخرین شانس اش بود، در آن یخبندان سخت که تو رفتی او نیز مُرد)
تشویق مان می کرد، هر بهار
همیشه می خریدشان، دوازده تا هفت پنی
"این رسم خانه ی ماست".
این ها به کنار، ما که نمی خواستیم صاحب چیزی باشیم، بیشتر تشنه آن بودیم که هر چیزی را به پول بدل کنیم..
هنوز خانه به دوش، غریبه با هرچه داشتیم
نرگس ها اتفاق طلایی ِ تلاش های ما بودند.
صندوقچه ی گنج. ساده آمدند،
همچنان یکریز می آمدند.
انگار نه از چمنزار که از آسمان ها می ریزند.
هنوز زندگیمان در هجوم نیک بختی بود.
می دانستیم که تا ابد زنده ایم، نیاموختیم که
نرگس های جاودانی چه برق زودگذری هستند.
هرگز درنیافتیم گریز یگانگی مان را در کمیاب ترین روزهای عمر.
فکرکردیم این ثروت بادآورده است.
هرگز گمان نکردیم این آخرین موهبت باشد.
پس فروختیم شان. برای فروختن شان کوشیدیم
گویی در گلستانِ کسی دیگر به کار گمارده شدیم.
در باران بهار – آخرین بهار تو بود- که خم شدی بر گل ها.
با هم خم شدیم، آنجا میان هیاهوی ساقه های مواج، لرزش خیس لباس رقص دخترانه شان--
بال تازه باز شده سنجاقک، خیس و نرم،
چه زود باز شده بود.
روی پیشخوان مغازه دسته دسته می چیدیم ساقه های ترد و ظریف شان را،
بین هر دوجین، برگ ها را می گذاشتیم--
بسته با برگهای تیغه ای، خمیده، کورمال کورمال به جستجوی هوا، نقره فام --
ساقه های نارس شان در سطل آب،
شاخه های بیضی و گوشتی،
و فروختیم شان، دسته ای هفت پنی—
زخمی از باد، لرزان از خاک تیره،
با فلزهایشان بی عطر،
تطهیر شعله گونه ای از سرمای سنگی ِ گور
انگار که یخ نفس می کشد—
فروختیم شان، تا پژمرده شوند.
محصول زودتر از برداشت ما می رسید.
سرانجام، مغلوب شدیم،
و قیچی هدیه عروسی مان را گم کردیم.
از آن پس هر فروردین دوباره سر می زنند
از همان ریشه ها
با گریه های کودکانه از برفاب ها
رقص نده هایی هنوز کوچک برای موسیقی
لرزان در کوران بادهای سال.
بر همان امواج خاطره در اهتزاز
باز می گردن د تا تو را از یاد ببرند
تو را که خم می شدی آنجا
در پس پرده ی باران آوریل سیاه
و ساقه هاشان را می چیدی
اما هرجا که هست آن قیچی تو به یاد می آورد
جایی همان نزدیکی، با تیغه های باز
آوریل از پی آوریل
فرو می رود ژرف تر
در میان چمنزار -- لنگری، زنگار گرفته صلیبی


تد هيوز
همه آدمهایی که مرا می شناسند
می دانند چه ادم حسودی هستم
و همه آنهایی که تو را می شناسند...
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند
نزار قبانی
...اما اگر سراسر کوچه ام را سرراست

و سراسر زمینم را همچون کوچه ای بی انتها بسرایم

دیگر باورم نمیدارید. سر به بیابان میگذارید...

پل الوار
ما آدم هایی پوکیم
آدم هایی پوشالی
خمیده بر هم
با کلمه هایی انباشته از کاه. افسوس
صدای خشکمان وقتی
نجوا می کنیم با هم
آرام و بی معنی است
همچنان كه موييدن باد در علفزار خشك
يا سريدن پاها ي موش بر شيسشهي شكسته
در دنگال خشكمان.
هيئتي بدون شكل، سايهاي بدون رنگ،
قدرتي بياراده، اشارهاي بدون حركت.
آنها كه رسيدهاند
با چشمان تيز به قلمرو مرگ
به يادمان ميآورند- اگر يادشان باشد- نه مانند روانهاي
سرگردان و زمخت، بلكه
مانند آدمهايي پوك
آدمهايي پوشالي.

قسمت اول شعر "آدمهای پوک" (تی اس الیوت)
چه درياهايي چه كرانه هايي چه تخته سنگهايي خاكستري چه جزيره هايي
چه آبي بر سينه كش كشتي ميكوبد
و عطر كاج و باسترك كه ميخواند در ميان مه
چه خيال ها كه ميگذرد
آي دخترم.
***
آنان كه تيز ميكنند دندان سگ را،
به نيت مرگ
آنان كه با شكوه مرغ مگس جلوه برافروخته اند،
به نيت مرگ
آنان كه ميلمند در خوكدانيِ آسودگي،
به نيت مرگ
آنان كه از سرخوشيِ جانوران در محنتند،
به نيت مرگ
***
بيشالودگانند، فرو كاهيده با بادي
نفسي از كاج، و مهِ جنگلِ هزارآوا
با اين شوكت مضمحل در مكان.
***
چيست اين رخسار، اندكي روشن و روشنايي بخش
تپش بازو، كم زور و زورمند
هديه است يا وام؟ دورتر از ستارگان و نزديكتر از چشم.
***
نجواها و خندهاي كوتاه ميان برگها و گامهاي شتابان
در ژرفاي خواب، آنجا كه همه ي آبها به هم مي پيوندند.
دماغه ي كشتي را يخ شكافته است و رنگ را گرما.
اين را من ساختم، فراموش كردم
و به ياد ميآورم.
دكل كشتي سست و بادبان پوسيده است
بين ماه ژوئن و سپتامبري ديگر.
اين را ناشناخته ساختم، نيمه هشيار، ندانسته، براي خودم.
تخته پوش كشتي آب پس ميدهد، درزها بايد گرفته شوند.
اين پيكر، اين رخسار، اين جان
كه زنده است تا زندگي كند در جهاني فراسوي روزگار من، بگذار
بسپارم زندگاني ام را بر سر اين زندگاني، سخنم را بر سر آن ناگفته،
برخاسته، لبهاي گشوده، اميد كشتي هاي نو.
***
چه درياهايي چه كرانه هايي چه جزيره هايي از خاراسنگ به سوي ديركهايم
و باسترك ندا در ميدهد از ميان مه
دخترم.

"مارینا" اثر "تی اس الیوت"
ابلهانه است
درخت ماموت جواني را گذاشتن
تا نزديك خانه اي برويد.
***
حتي در اين
يكبار زيستن،
ناگزير بر خواهي گزيد.
***
آن موجود بزرگ آرام
اين ملغمه ي ظرفهاي آش و كتابها--
***
الآن نخستين سرشاخه ها بر پنجره مي سابند.
به نرمي، به آرامي، بيكرانگي بر زندگاني ات تلنگر مي زند...

شعر "درخت" از "جین هیرشفیلد"