ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ممکن است...
ممکن است چند روز دیگر
جیبهایم پر شود از برف
ممکن است چند روز دیگر
نامههای گرسنه برسند و
شرم سیـ ـگاری برایم بگیراند
ممکن است ناگهان چاییام سرد شود
ممکن است زیر سیـ ـگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه
سینه ام از دل
دلم از صدا
صدایم از گریه...
ممکن است...

بروژ آکرهای
ای. ای. کامینگز (2)
شعری از "ای. ای. کامینگز"


به جایی که بدان سفر نکرده ام به جایی دور در ورای هر تجربهچشمان تو سکوت خود را دارنددر ظریف ترین حالت تو چیزهایی ست که اسیرم می کندچیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت .
کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم می کندو حتی اگر همچون انگشتان ، خود را بسته باشمبرگ به برگ مرا می توانی بگشاییبه همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را( به لمسی رازآلود و سبک دست ) می گشاید
یا اگر بخواهی مرا بربندی ، من و زندگی ام هر دوبه ناگاه و به زیبایی بسته می شویمبه همان سان که وقتی دل گل به او می گوید :همه جا دارد دانه دانه برف می بارد .هیچ چیز این جهان که پیش روی ماستبه ظرافت شگفت تو نمی رسدظرافتی کهدر هر نفس وامی داردمبا رنگ مهر ، مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم .
نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشایدتنها می دانم چیزی در من است که می داندچشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است
و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد .
چون اورفئوس


شاعر : اينگه برگ باخمن
مترجم : محسن عمادي
منبع : سايت خانه شاعران جهان

چون اورفئوس
بر تارهای زندگی
مرگ را مینوازم
برای زیبایی زمین
برای چشمانت که آسمانها را نگه میدارند
تنها میتوانم سخنهای تاریک بگویم


از یاد مبر که حتی تو
آن صبح که هنوز
بسترت از شبنم و میخک خیس بود
بالای دلت خوابیده بودی
و ناگهان آن رودخانهی تاریک را دیدی
که کنار تو جاری بود.


تارهای سکوت
در موجی از خون میپیچیدند
و من به دل تپندهات چنگ زدم
طرههای گیسویت
به بافههای سایه گون شب بدل میشدند
تاریکی دانههای سیاه برف
بر صورتت میبارید
و من مال تو نبودم


حالا هر دو مویه میکنیم.


ولی چنان اورفئوس
زندگی را بر صفحهی مرگ میخوانم
و برایم
چشمهای همیشه بستهات
در آبیها میدرخشد.
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه ی روزهایی که نزیسته ام دوست دارم
به خاطر بوی پهنه ی دریا، بوی نان گرم
به خاطر برفی که آب می شود، به خاطر نخستین گل ها
به خاطر جانوران پاکی که از انسان نمی ترسند
به خاطر دوست داشتن تو را دوست دارم
تو را به جای همه ی زنانی که دوست ندارم دوست دارم

جز تو کیست که مرا منعکس کند
من خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو هیچ نمی بینم مگر گستره ای متروک

میان گذشته و امروز
بسا مردگان بودند که من بر علف گذر کردم
مرا یارای آن نبود که به دیوار آینه ام رخنه کنم
می بایست زندگی را واژه به واژه بیاموزم
همان گونه که از یاد می برند

تو را دوست دارم به خاطر داناییت که از آن من نیست
برای سلامت تن
تو را دوست دارم به رغم هر چه جز توهم نیست
به خاطر این دل نامیرا که از آنم نیست
می پنداری که شکی و سراپا خردی
تو آن خورشید بزرگی که مرا مدهوش می کند
آن دم که به خویشتن یقین دارم.
پل الوار

بیوگرافی پل الوار | Paul Éluard
قانون و وظیفه ی زیستن
قانون و وظیفه ی زیستن
هیچ نباشد
نه حشره ای که وزوز کند
نه برگی که بلرزد
نه جانوری که تن بلیسد یا زوزه کشد
نه گرم و نه شکوفا
نه یخ زده، نه درخشان و نه بویا
نه سایه ای ساییده به گل تابستان
نه درختی با خز ِ برف بر تن
نه گونه ای سرخ از بوسه ای شاد
نه بالی محتاط یا گستاخ در باد
نه گوشه ی نازکِ تنی، نه دستی خوش نوا
نه آزاد و نه بردنی یا هدر دادنی
نه پراکنده شدنی، نه گرد هم آمدنی
از بهر خیر یا بهر شر
نه شبی مسلح به عشق یا آرامش
نه صدایی از سر اعتماد از دهانی متاثر
نه سینه ی عریانی، نه دست گشوده ای
نه بینوایی، نه سیرمانی
نه تیره، نه نمایان
نه سنگین، نه سبک
نه میرا و نه جاودان
انسانی باشد
هر که باشد
من یا دیگری
ورنه هیچ نباشد.
پل الوار

بیوگرافی پل الوار | Paul Éluard
سرود آفرینش
در این جا ترجمه ای نسبتا آزاد اما وفاداری ازمقدمه ی منظومه ی طولانی "سفرتکوین" نوشته ی شاندل نویسنده ی فرانسوی را می خوانید که از کتاب کویر نوشته ی دکتر شریعتی انتخاب شده است.

سرود آفرینش

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه خواهد بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود، و با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرف هایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود؛ نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن؛
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
حرف های شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد،
حرف های بی تاب و طاقت فرسا،
که هم چون زبانه های بی قرار آتشند،
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند؛
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جست و جوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
...و
در صمیم وجدان او آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرف های بسیار داشت،
که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هر کسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتا است، و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدان گونه که هست، احساس می کنند،
بدان گونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
...
اراده ی روشن دیدن
اراده ی روشن دیدن
سخنم تیره است چرا که تنها و بی کسم
هوا روشن است
به گونه ای هولناک
شاید تا ابد
اما در دوباره بسته می شود
بر رویای روشنی
بر آفتاب و علف
بر چهره ی کامیاب آن که کلامش درک می شود
آن که پذیرفته می شود
اما در دوباره بسته می شود
بر آن نیک بختی که من خواستم
که من آفریدمش
و به رغم روز پر هیاهو
من از شب می گویم
رویای روز را من از یاد می برم
من از خاک پوشیده می شوم
نام من هیچ است
نام مرا گرفتی و با من یگانه شدی
شبانگاه من از مرگ می گویم
و تنها به خاک ایمان دارم
آری بهترین و بدترین خواهد بود
اما من این جا نخواهم بود
پل الوار

بیوگرافی پل الوار | Paul Éluard
به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر سفر نکنی، اگر کتاب نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می کنی

زمانی که خودباوری را در خود بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می کنی،

اگر برده عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی

اگر روزمره گی را تغییر ندهی

اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر از شور و حرارت، از احساساتسرکش

و از چیزهایی که چشمانت را بهدرخشش وامی دارد

و ضربان قلبت را تندتر می کنند،دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامی که با شغلت یا عضقت شادنیستی، آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطرنکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی که حداقلیک بار در تمام زندگی ات،

ورای مصلحت اندیشی بروی...

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!

نگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن.

"پابلو نرودا"
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست ،
نگفتم :عزیزم ، این کار را نکن.
نگفتم :برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید : دوستش دارم یا نه ،رویم را برگرداندم.
حالا او رفته و من تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
نگفتم :عزیزم ،متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم
نگفتم :اختلاف ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است .
گفتم :اگر راهت را انتخاب کرده ای،
من آن را سد نخواهم کرد
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی که نگفتم را می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم
نگفتم :اگر تو نباشی
زندگی ام بی معنی خواهد بود .
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا،تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم :بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم.
نگفتم :جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست.
گفتم :خدانگه دار ،موفق باشی ،خدا به همراهت.
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم ،زندگی کنم.

شل سیلور استاین
کتاب عاشقانه ها
هفت بار روح خویش را آزردم:

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت
و توانایی اش دانست.

ششمین بار چهره ای زشت را تحقیر کرد،درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقابهای خودش
است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

"جبران خلیل جبران"