ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
زمان

لحظه هایی را که روز را ملال آور می کنند کنار بینداز

تو با بی مبالاتی وقت را به هر ترتیب هدر می دهی

روی یک تکه زمین شهر زاد گاهت بدو و بدو می کنی

چشم به راهی تا کسی یا چیزی به تو راه نشان دهد



خسته از دراز کشید ن در آفتاب، در خانه می مانی تا
باران را تماشا کنی



تو جوانی و عمر دراز است و امروز برای تلف کردن، وقت
داری

و آن وقت یک روز می بینی که ده سال پشت سر گذاشته ای

هیچ کس نگفت کی بدوی، تو تیر شروع مسابقه را نشنیدی



می دوی و می دوی تا به خورشید برسی، اما خورشید غروب
می کند

و دور می زند تا از پشت سر تو بیرون بیاید

خورشید به نسبت همان است که بود، اما تو پیر شده ای

نفست بیشتر تنگی می کند و یک قدم به مرگ نزدیکتر می
شوی



هر سال کوتاهتر می شود گویی تو هرگز زمان را پیدا نمی
کنی

نقشه هایی که حاصلشان هیچ است یا نیم صفحه خط های کج
و معوج است



بطالت در یاسی خاموش رسم و راهی انگلیسی است

زمان گذشت، ترانه به آخر رسید، هر چند انگار من حرف
های دیگری هم داشتم که بگویم


زمان از پینک فلوید
این جا
این جا
کوچه ای متروک
کوچه ای ژرف و برهنه
آن جا که دیوانکان
برای تهیه ی نان و زغال روزشان
کم تر از عاقلان رنج می برند
مسئله بر سر اندازه است
بسا عاقل به ازای یک دیوانه
اما هیچ، از ورای آن خیل بی کران
کز خرد بهره برده اند
روزی خام و بی تناسب است
کوچه چون زخمی است
که بسته نمی شود
یک شنبه فراخ می شود
این آسمان آسمان این جا نیست
شهریار دیار غربت است
آسمانی سرخ،آسمانی خوش
که در کوچه ی بی آتیه
زیبایی و سلامت را به مشام می کشد
که دلم را به دو نیم می کند
که مرا بی خویش می کند
در کوچه ی پوچ هیچ کس.

پل الوار
شـعـریــــ از پـابـلـو نـرودا :
اگر بمیرم و ندانم چه وقتی است
ساعت را از که بپرسم؟
در فرانسه
بهار این همه برگ را از کجا می آورد؟
مرد نابینایی که زنبورها دنبالش کرده اند
کجا پناه بگیرد؟
اگر رنگ زرد تمام شود
با چه نان بپزیم؟
دانه های یاقوت چه می گفتند
وقتی با آب انار رو به رو شدند؟
چرا پنجشنبه وسوسه نمی شود
پس از جمعه بیاید؟
چه کسی از ته دل فریاد شادی بر آورد
زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
چرا زمین اندوهگین می شود
وقتی بنفشه سر می زند؟ چرا سالخورده ها به یاد نمی آورند
قرض ها را و سوختن ها را؟
عطر آن دختر حیرت زده
واقعی بود؟
تهیدستانی که ثروتمند می شوند
چرا نمی فهمند دیگر فقیر نیستند؟
ناقوسی را که در رویایت به نوا در آمد
از کجا می توانی پیدا کنی؟
تنها
تنها
می توانستم بی تو زندگی کنم.
تنها زندگی کنم.

کیست که این گونه می گوید؟
کیست که می تواند تنها
بی تو زندگی کند؟
این کیست؟

بودن به رغم همه
بودن به رغم خویش

شب از نیمه گذشته است

چون توده ای بلور
با شب یگانه می شوم.

پل الوار
از همان ابتدا


از همان ابتدا
غزل خداحافظي از تو را نوشتم
وقتي غرغرزنان بادوش
دعوا داري
با دست هاي خيس و سرخ
ميان من و آينه مي آيي
نيمي به خاطر نجاتت نيمي به خاطر خودت
گره به ابروهاي زيبايت مي اندازي
كه با آنها همه ي آنچه
فراموش كرده ام را
زير سوال مي بري.

الكساندر گومتس
دشمن
دشمن
جوانی من طوفانی ظلمانی بیش نبود ،
که چند بارقه ی آفتاب جا به جا در آن تابید ؛
رعد و باران را چنان ویرانی ای به هم راه بود ،
که در باغ من میوه ی شاداب بس اندک به جای ماند.

من اینک به خزان اندیشه های خود رسیده ام ،
و دیگر وقت آن است که بیل و شن کش به کار افتد
تا زمین سیل زده را که در آن ،
چاله هایی به بزرگی گور پدید آورده، از نو سامان بخشد.

و گل های تازه ای که من در آرزو می پرورم ،
از کجا معلوم که در این زمین ِ شسته ی ریگ اندود، چون
دریا کنار،
قوت عرفانی را که نیروبخش آن هاست بیابند؟
دردا! دردا! زمان زندگی را در کام می کشد ،

و این دشمن ناپیدا که دل ما را می خاید
از خون ما قوت می گیرد و رشد می کند!

شارل بودلر

بیوگرافی شارل بودلر | Charles Pierre Baudelaire
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی...
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!



از: چارلز بوکفسکی
میدانم
قدت نمیرسد
برای به آغوش گرفتنم
چوبه های دار این سرزمین بلند است.
*
اینگونه که دارها را بلند میسازند
میدانم
در آخرین دیدارمان
قدت نمیرسد
برای به آغوش گرفتنم


از: سیدحیدر بیات
ترجمه از : همت شهبازی
ترکم مکن :

ترکم مکن!
باید از یاد برد.
هر چه را ، میتوان از یاد برد.
هر آنچه را که چه زود از ما فرار کرده است.
زمان را باید از یاد برد.
سوء تفاهم را همچنان.
زمان از دست رفته را هم.
مگر چگونه میتوان از یاد برد ؟
این همه ساعاتی را،
که با "چون و چرا"،
خفه میکرد قلب ساده و خوش اقبال ما را.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
من برای تو،
مروارید های بارانی را،
از دیاران بی باران،
هدیه خواهم آورد.
من زمین را،
حتی پس از مرگم نیز،
حفر خواهم کرد،
تا جسم ترا،
با نور و با طلا،
بپوشانند.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
من برای تو،
قلمروی آباد خواهم کرد،
که پادشاه اش،
تنها عشق باشد.
که قانونش،
تنها عشق باشد.
و تو، تنها شهبانویش باشی.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
من برای تو،
واژه ها و سخن های
ناگفته و نا شنیده را
ایجاد خواهم کرد،
که تو تنها رمز گشایش باشی.
من برای تو،
حکایت آن دو عاشقی را خواهم کرد،
که قلب هایشان را بار بار در سوز و گداز
دیده اند.
من برای تو قصۀ آن پادشاهی را خواهم کرد،
که موفق به دیدارت نشد،
و حسرت دیدنت را،
با خود دفن نمود.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
آتشفشان های کهنه و پیررا،
که مرده و خاموش فکر کرده بودیم،
بار ها دیده ایم،
که دوباره آتش زا گشته اند.
ومیگویند :
که زمین های سوخته و گداخته شده،
بارور تر اند، تا
زمین های تر شده با باران ثوری.
و هنگام فرا رسیدن شب،
سرخی و سیاهی را باید بهم آمیخت،
تا آسمان شعله ورشود و بدرخشد.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
بعد از این دیگر گریه نخواهم کرد.
بعد از این سخن بزبان نخواهم راند.
بعد از این خودم را پنهان خواهم کرد،
برای تماشای تو،.
هنگامی که میرقص ی.
هنگامی که لبخند میزنی.
برای شنیدن تو،
هنگامی که آواز میخوانی.
هنگامی که میخندی.
مرا بگذار که سایۀ سایه ات شوم.
مرا بگذار که سایۀ دستانت شوم.
مرا بگذار که سایۀ سگ ات شوم.
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!
ترکم مکن!

ژاک برل
شکوه ی یک ایکار
شکوه ی یک ایکار
سبک بارند و سعادت مند و سیراب ،
آنان که هم خوابه ی فاحشه گانند ،
ولی من بازوان م از هم گسیختند ،
زیرا ابرها را در بر کشیده ام.

به لطف ستارگان بی همتاست ،
شعله زنان در قعر آسمان ،
که چشمان سوخته ی من نمی بینند ،
جز خاطره های خورشید را.

بیهوده خواستم از فضا مقصد و ماوا بیابم.
اکنون در پرتو چشمی آتشین ،
می بینم که بالم می گسلد ،

و چون در راه ِ عشق ِ به زیبایی سوختم ؛
این افتخار بزرگ را نخواهم داشت ،
تا نام خود را بر مکانی ،
که گور من تواند بود، بنهم.

شارل بودلر

پرانتز: بنا به اساطیر یونان ایکار کسی بود که بال هایی با قیر به او چسبانده شد و او به کمک آن ها پرواز کرد. چون به خورشید نزدیک شد، قیر آب شد، بال ها گسست و او در دریا فرو افتاد.



بیوگرافی شارل بودلر | Charles Pierre Baudelaire