۱۰-۰۵-۹۴، ۱۱:۲۳ ق.ظ
چطور ميتواني همانند درهاي باز به چشمانم بنگري؟
و به عمق وجودم نفوذ کني
جايي که هيچ حسي ندارم
... بدون هيچ گونه حسي
روحم در جايي سرد به خواب رفته
تا هنگامي که تو آن را بيابي و راهنمايش به خانه باشي
بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين تهي بودن و هيچي که گرفتارش شده ام
حالا مي فهمم آنچه را که ندارم
نمي تواني ترکم کني
درونم بدم و مرا حقيقي کن
مرا به زندگي باز گردان
بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين هيچي که گرفتارش شده ام
مرا به زندگي بازگردان
من مانند يک دروغ زندگي مي کرده ام که درونم چيزي وجود ندارد
بدون لمس کردن تو ، بدون عشق تو از درون يخ زده ام ، عشق من
فقط تو دوام آورده اي در مردن
من نميتوانم باور کنم هيچ کدام از اين ها را نميتوانستم ببينم
در تاريکي به سر ميبرده ام در حالي که تو رو به رويم بودي
به نظر مي آيد که هزاران سال است که خوابيده ام
مي خواسته ام که چشمانم را بر همه چيز بگشايم
بدون هيچ خيالي ، بدون هيچ صدايي و بدون هيچ روحي
مگذار اينجا بميرم ، چيزي بايد اشتباه باشد
مرا به زندگي باز گردان
و به عمق وجودم نفوذ کني
جايي که هيچ حسي ندارم
... بدون هيچ گونه حسي
روحم در جايي سرد به خواب رفته
تا هنگامي که تو آن را بيابي و راهنمايش به خانه باشي
بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين تهي بودن و هيچي که گرفتارش شده ام
حالا مي فهمم آنچه را که ندارم
نمي تواني ترکم کني
درونم بدم و مرا حقيقي کن
مرا به زندگي باز گردان
بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين هيچي که گرفتارش شده ام
مرا به زندگي بازگردان
من مانند يک دروغ زندگي مي کرده ام که درونم چيزي وجود ندارد
بدون لمس کردن تو ، بدون عشق تو از درون يخ زده ام ، عشق من
فقط تو دوام آورده اي در مردن
من نميتوانم باور کنم هيچ کدام از اين ها را نميتوانستم ببينم
در تاريکي به سر ميبرده ام در حالي که تو رو به رويم بودي
به نظر مي آيد که هزاران سال است که خوابيده ام
مي خواسته ام که چشمانم را بر همه چيز بگشايم
بدون هيچ خيالي ، بدون هيچ صدايي و بدون هيچ روحي
مگذار اينجا بميرم ، چيزي بايد اشتباه باشد
مرا به زندگي باز گردان
- ليريكاي اونسنس