ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
چطور ميتواني همانند درهاي باز به چشمانم بنگري؟
و به عمق وجودم نفوذ کني
جايي که هيچ حسي ندارم

... بدون هيچ گونه حسي
روحم در جايي سرد به خواب رفته
تا هنگامي که تو آن را بيابي و راهنمايش به خانه باشي

بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين تهي بودن و هيچي که گرفتارش شده ام

حالا مي فهمم آنچه را که ندارم
نمي تواني ترکم کني
درونم بدم و مرا حقيقي کن
مرا به زندگي باز گردان

بيدارم کن ، مرا از درون بيدار کن
نميتوانم بيدار شوم ، مرا از درون بيدار کن
نجاتم ده ، نامم را صدا بزن و مرا از اين تاريکي نجات ده
بگذار خونم به جريان بيافتد
قبل از اينکه از دست بروم
نجاتم بده از اين هيچي که گرفتارش شده ام

مرا به زندگي بازگردان
من مانند يک دروغ زندگي مي کرده ام که درونم چيزي وجود ندارد

بدون لمس کردن تو ، بدون عشق تو از درون يخ زده ام ، عشق من
فقط تو دوام آورده اي در مردن

من نميتوانم باور کنم هيچ کدام از اين ها را نميتوانستم ببينم
در تاريکي به سر ميبرده ام در حالي که تو رو به رويم بودي

به نظر مي آيد که هزاران سال است که خوابيده ام
مي خواسته ام که چشمانم را بر همه چيز بگشايم

بدون هيچ خيالي ، بدون هيچ صدايي و بدون هيچ روحي
مگذار اينجا بميرم ، چيزي بايد اشتباه باشد
مرا به زندگي باز گردان

  • ليريكاي اونسنس
فردا خيانت خواهم کرد ، نه امروز
امروز، ناخن هايم را بکشيد
خيانت نخواهم کرد
شما مرزهاي شهامت مرا نمي شناسيد
من ، اما ، از آن با خبرم
شما پنج دستيد
... سخت و زمخت و پر از حلقه هاي آهنين
بر پايتان چکمه هاي ميخ دار
اما من فردا خيانت خواهم کرد
نه امروز
به اين يک شب نياز دارم
تا تصميم بگيرم
دست کم به يک شب نياز دارم
براي برائت ، ندامت ، و خيانت
برائت از دوستان
ندامت از نان و شراب
خيانت به زندگي
يعني مردن
من فردا خيانت خواهم کرد
نه امروز
در زير پنجره سوهاني است
نه براي جلاد
نه براي ميله هاي بيرون پنجره
بلکه براي رگ هاي مچ من
آري ، امروز حرفي براي گفتن ندارم
فردا خيانت خواهم کرد


  • ماريان کوهن
دنبالِ من اگر میگردی
در چشمهای خودت
باید بگردی
خودت را
اینجا را
... همین چشمها را

دنبالِ من اگر میگردی
در شعرهای دیگر
اشتباه میگردی
شعرهای دیگر چرا
اینجا را بگرد
همین شعر را

دنبالِ من اگر میگردی
در دنیای دیگر
اشتباه میگردی
دنیای دیگر چرا
اینجا را بگرد
همین دنیا را
چشمهایت را
نمیبینی ؟

غیبم زد روزی
کِی بود ؟
پنهان شدم جایی
شبیه جمجمهام بود
دهسال گذشت و
کسی خبردار نشد
بیستسال گذشت و
کسی خبردار نشد

حالا که برگشتهام
زندگیام
در کولهایست
روی پشتام
حالا که برگشتهام
آزادم

دنبالِ من اگر میگردی
لبخندت را ببین
من لبخندِ تواَم
نمیبینی ؟

دنبالِ من اگر میگردی
تنت را نوازش کن
من نوازش ِ تنِ تواَم
نمیبینی ؟

دنبالِ من اگر میگردی
در چشمهای خودت
باید بگردی
اینجا را
خودت را
چشمهایت را
نمیبینی ؟

  • سونیا سانچز
چگونه دوست دارمت ؟
بگذار روشهايم را بشمرم
دوستت دارم
به ژرفا و پهنا و بلندايي
كه روحم را توان رسيدن به آن هست
... آنگاه كه سرشار از حسي ناپيدا
به نهايت بودن
و كمال زيبايي هستم

دوستت دارم
به اندازه خاموشترين نياز هر روز
به آفتاب و نور شمع

دوستت دارم
رها
چنان مردماني كه براي حقيقت مي جنگند
دوستت دارم
ناب
چنان مردماني كه به سماع در مي آيند

دوستت دارم
با شوقي
كه اندوه ديرسال مرا محو مي كند
و با ايمان كودكي ام

دوستت دارم
با عشقي كه از دست رفتني مي نمايد
و با قديسين از دست رفته ام

دوست دارمت
با نفسها
لبخندها و
اشكهاي تمام زندگي ام
و اگر خدا بخواهد
پس از مرگ
نيكوتر از اين
دوست خواهمت داشت

  • الیزابت برت براونینگ
محبوبم به سان يخ است و
من به سان آتش
اين كدامين سرماي عظيم ست
كه در كوير تفتيده من
ذوب نمي شود ، كه هيچ
... سخت تر و سخت تر قد مي كشد
آن گونه كه ناله اش در من

چگونه مي شود كه سرماي قلب منجمدش
به حرارت بي حدم
اجازه بروز نمي دهد
اما من
بيشتر و بيشتر
در شهدي جوشان گر مي گيرم
و حس مي كنم شراره هايم
افزوده مي شوند و بالا مي گيرند

جز معجزه چه مي توان گفت
بر آتشي كه همه چيز را مي گدازد و
يخ مي پرورد
و بر يخي كه با كرختي سرما منجمد مي شود
و به جادويي
آتش بر مي افروزد

جادوي عشق
با عقل سربه راه
آن مي كند كه
ماهيت عناصر ديگرگون مي شود

  • ادموند اسپنسر
بوسه بر پيشاني ، شوربختي را مي سترد
بر پيشاني ات بوسه مي زنم
بوسه بر چشمها ، بي خوابي را مي زدايد
بر چشمانت بوسه مي زنم
بوسه بر لب ها ، ژرف ترين عطش هارا مي نشاند
بر لبانت بوسه مي زنم
بوسه بر سر خاطره ها را مي روبد
بر سرت بوسه مي زنم

  • مارینا تسوتایوا
برايت روياهايي آرزو مي‏کنم تمام نشدني
و آرزوهايي پرشور
که از ميانشان چندتايي برآورده شود
برايت آرزو مي‏کنم که دوست داشته باشي
آنچه را که بايد دوست بداري
و فراموش کني
آنچه را که بايد فراموش کني
برايت شوق آرزو مي‏کنم . آرامش آرزو مي‏کنم
برايت آرزو مي‏کنم که با آواز پرندگان بيدار شوي
و با خنده‏ ي کودکان
برايت آرزو مي‏کنم دوام بياوري
در رکود، بي ‏تفاوتي و ناپاکي روزگار
بخصوص برايت آرزو مي‏کنم که خودت باشي

  • ژاک برل
ترکام نکن
ترکام نکن
بايد فراموش کرد
هرآنچه را که ميتوان
به فراموشي سپرد
هرآنچه را که گريختهاست ديگر از دست
بايد فراموش کرد روز و روزگاري را
که به کژفهمي گذشت
بايد فراموش کرد
زمانهاي از دسترفته را
و لحظه لحظههايي را
که هرازگاه
با کوبش سوالها
قلب شادماني را
آماج تيرها ميکنند

ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن

من برايت
مرواريدهاي باران
به ارمغان ميآورم
از سرزمينهايي دور
که هيچگاه باراني در آن نميبارد
زمين را ميکاوم
حتي پس از مرگام
تا اندامات را بپوشانم
با ردايي از طلا و نور
من برايت
عالمي به پا خواهم کرد
که پادشاهاش عشق باشد
قانوناش عشق باشد
شاهبانويش تو باشي

ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن

من برايت
کلامي ميآفرينم ، شگفت
که معنايش را
تو بداني تنها
من برايت
داستان اين دو عاشق را خواهم گفت
که دوبار
برافروختن دلهاشان را
شاهد بودند

به گوشات داستان شهرياري را خواهم گفت
که از بس تو را نديد، مُرد

ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن

بارها ديده شده
از آتشفشاني ديرينه
که گمان ميرفت پير است و خاموش
آتش فوران کردهاست

و باز ديدهشده
مزارعي سوخته
گندمها به بار ميآورند
بيشتر از بهاراني خوش؛
و شب که درميرسد
سرخي و سياهي
با هم نميمانند
چرا که آسمان
برمي افروزد و ميدرخشد

ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن

ترکام نکن
گريه نميکنم ديگر
حرف نميزنم ديگر
پنهان مي شوم گوشهاي
تا نگاهت کنم
تو را که ميرقص ي
تو را که لبخند ميزني
تا گوش کنم
تو را که ميخواني
تو را که ميخندي
بگذار که سايهاي باشم
براي سايهات
بگذار که سايهاي باشم
براي دستانات

ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن
ترکام نکن

  • ژاک پرل
ما همیشه
یا جای درست بودیم در زمان غلط
یا جای غلط بودیم در زمان درست
و همیشه
همدیگر را از دست داده بودیم...

  • پل استر
تركم نكن


تركم نكن
حتی برای ساعتی
چرا كه قطره های كوچك دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

آه !
خدا نكند كه رد پایت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتی ثانیه ای تركم نكن ، دلبندترین !
چرا كه همان دم
آنقدر دور می شوی
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهی آمد
یا اینكه رهایم می كنی
تا بمیرم



پابلو نرودا