ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
گوته :
خوشبختترین مردم، کسی است کهخوشبختی را در خانه خود جستجو کند.
در این جهان

فرشتگان قربانی
بر گردن جلاد بوسه میزنند.
اشتیاق همیشه، گل سرخی است
خنجری است
آغوشی فانی
که کلمه را بیپناه رها میکند.




چه میکنیم بر این پرتگاه؟
هر بوسه ای که نبخشیدیم
ملک مقربیست، مسلح
که ما را انتظار میکشد
در آستانه.
اگر يک نفر

هر آنچه که
از درونش برمي آيد را بنويسد
بي شک از درون او
کسي رفته است !
من
رازی را پنهان نکرده ام!
قلبم کتابی است ...
که خواندنش برای تو آسان است.
من
هموارهتاریخ قلبم را می نگارم؛از روزی که در آن
به تو عاشق شدم !
تمام گل هايم
محصول باغ تو

باده ام
ارمغان تاک تو

انگشتري هايم
از کان طلاي توست

و شعرهايم
امضاي تو را در پاي خود دارد

اي که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضاي چشمانت
گسترده تر از آزاديست
تو زيباتري
از کتاب هاي نوشته و نانوشته من
و سروده هاي آمده و نيامده ام
بي نظمي در بهشت


قدیسی،بی آنکه بداند چگونه،
به دروازه های بهشت رسید و کوبه مفرغی را کوبید
پطروس مقدس به در آمد
<<اگر این در را نگشایید گل داوودی تان را بر می کنم>>
پطرس با صدایی چون تندر ،پاسخش داد
از نظرم دور شو.جغد شوم
مسیح را با تحفه و پول نمی توان خرید
و تو با دست ملاحان ،دستت به دامنش نخواهد رسید
اینجا به کبکبه اسکلت تو نیازی نیست
تا رقص خدا و پیروانش را رونق بخشد
تو میان آدمبان زیسته ای
و شمایل های دروغین و صلیب قبرستان فروخته ای
آنجا که دیگران به خشکه سبوسی سق می زدند
شکمت را از گوشت و تخم مرغ می انباشتی
دیو شهوت در جسمت پرورده شده
خفاش جهنمی!از شولای چتر گونت خون می چکد.
پس آنگاه دری بسته شد
پرتوی از نور ،آسمان را روشن کرد
راهروها لرزیدند
و روح بی حرمت راهب،به قهقرا،در هاویه دوزخ درغلتید


نیکانور پارا
ولادیمیر ناباکوف


سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها كه مى‏نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏آمد

و شمع‏ها سوسو مى‏زدند.



و ورق مى‏زدم كتابى درباره‏ى عشق‏

باریكه دود روى نوا، گل سرخ‏ها و دریاى مه‏آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ام را مى‏خورم.

خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏هایى كه‏

با درخشش كهربایى بر پارچه‏ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏هاى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏دیدم.

اینك در بیدارى، تو سبك بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

كه آینه‏ها

آمدنت را چه درست پیش گویى كرده بودند.

نو
میدی ساعت 10
خانه ها را تسخیر کرده اند
لباس خواب های سفید
سبز نیستند هیچکدام
یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز
یا زرد با حلقه هایی آبی
شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها
با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده
قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند
تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر
که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است
شکار می کند ببرها را
در هوای سرخ


والاس استيونس
صبح به قرار پنجره

در سردابها
بشقابهای صبحانه به هم می خورند و من
از امتدادِ کنارههای لگدشدهی خیابان
از روحهای دلمردهی خدمتکاران
که با ناامیدی
از دروازه های محله جوانه میزنند
آگاهم.
امواج قهوهای مِه
چهرههای در هم از پایین خیابان و
اشک عابری با دامن گِلی و
لبخند بیمقصدی که در هوا شناور است و در آستانهی بامها ناپدید میشود را
برایم رقم میزند.

تي اس اليوت
اولین شاعــر جهانحتــمابسیار رنج برده است ...آنگاه که تـــیر و کمانش را کنـــار گذاشتو کــوشیدبـرای یارانش آن چه را که هنگــام غروب خــورشید احساس کرده ،توصیف کند !و کاملا محتمل استکه این یاران ،آن چه را که گفته است ...به سخــره گرفته باشند !جبران خلیل جبران