ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
رؤياي روزانه
آن‌چنان خسته‌ام
كه
وقتي تشنه‌ام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج مي‌كنم
و آب مي‌نوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خسته‌تر از آن‌ام
كه راه بيفتم
تا براي‌ِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آن‌چنان بيدارم
كه مي‌بوسمت
و نوازش ت مي‌كنم
و سخنانت را مي‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن مي‌گويم
و بيدارتر از آن‍َم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
Tagtraum
Ich bin so müde
Dass ich
Wenn ich durstig bin
Mit geschlo ssenen Augen
Die Tasse neige
Und trinke
Denn wenn ich die Augen
Auf[عکس: tekeoffglasses.gif]e
Ist sie nicht da
und ich bin Zu müde
Um zu gehen
Und Tee zu Kochen
Ich bin so wach
Dass ich dich küsse
Und streichle
Und dass ich dich höre
Nach jedem Schluck
Zu dir spreche
Und ich bin zu wach
Um die Augen zu öffnen
Und dich sehen zu wollen
Und zu sehen
Dass du
Nicht da bist.

قابل‌ شنيدن
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آن‌گاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگي‌ست كه مي‌شنوي
مرگ، هيچ براي‌ِ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخن‌گويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن مي‌گويد
جرم، با توسل به عواقب‌ِ خويش سخن مي‌گويد:
عواقب‌ِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه مي‌سازند.

زندگان
از م‍ُردن سخن مي‌گويند
تنها از آن رو كه مي‌زيند:
آنكه سخن نمي‌گويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نمي‌زند
اما به وعده‌اش وفا مي‌كند.

Hörbar
Horche
Mit Schärferen ohren
Dann merkst du es endlich:
Du hörst nur das Leben
Der Tod hat dir nichts zu sagen
Der Tod Kann nicht Sprechen

Der Täter
Spricht mit der Tat
Die Tat Spricht mit ihren Folgen:
Die Folgen
Sprechen Sich Frei
Von jedem Anlass

Die Lebenden sprechen
Vom Sterben
Nur weil sie Leben:
Der nicht spricht ist der Tod
Der nicht Reden hält
Der das wort hält

علو‌ِّ طبع
خسته شدند
آرامشي كمتر يافتند
بي‌ هيچ نفريني

نه كشته مي‌شوند و نه مي‌ك‍ُشند
تنها زخمهايي ناسور
در پارچه‌اي پاك.
Mässigung
Müde geworden
Weniger Ruhe gefunden
Aber kein fluch
Nicht ermordet warden und morden
Nur Unverbindliche wunden
In einem reinen tuch
زمينه
در خاك مردگان،
ديگر
بر سطح نيستند
ايشان
سطحي هستند
كه بر خاك زندگان،
بر آن
گام مي‌نهند.
Grundlage
Die Untersterbenden
Sind nie mehr
Oberflächlich

Sie sind
Der grund
Auf den
Die überlebenden
Treten
بازار‌‌ِ شام
دوست داشتن‌ِ هم،
در زمانه‌اي كه آدميان ما يكديگر را مي‌ك‍ُشند
با جنگ‌افزارهايي مدام كشنده‌تر
تا سر حد‌ّ‌ِ مرگ يكديگر را گرسنه رها مي‌كنند.

دانستن،
انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست
و كوشيدن،
به از كف ندادن‌ِ سرزندگي

و باز
دوست داشتن‌ِ هم،
دوست داشتن‌ِ هم
و گرسنه باز گذاردن‌ِ هم تا سر حد‌ّ‌ِ مرگ
دوست داشتن و دانستن،
آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست
دوست داشتن
و كوشيدن به حفظ‌ِ سرزندگي

دوست داشتن‌ِ هم
و كشتن‌ِ هم
در گذار‌ِ زمان
و باز دوست داشتن،
با جنگ‌‌افزارهايي مدام كشنده‌تر
Durcheinander
Sich lieben
In einer zeit in der menschen einander töten
Mit immer besseren waffen
Und einander verhungern lassen.

Und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Und versuchen
Nicht stumpf zu werden

Und doch
Sich lieben
Sich lieben
Und einander verhungern lassen
Sich lieben und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Sich lieben
Und versuchen nicht stumpf zu werden

Sich lieben
Und mit der zeit
Einander töten
Und doch sich lieben
Mit immer besseren waffen
دسته گ‍ُلي به طرح‌ِ دل
باران‌ِ گرم‌ِ تابستان:
وقتي كه قطره‌اي سنگين فرو مي‌افتد
برگ، به قامت به لرزه مي‌افتد.

دل‌ِ من نيز هر بار
وقتي كه نامت بر آن فرو مي‌افتد
اين‌سان به لرزه مي‌افتد.
Strauch mit herzförmigen Blättern
Sommerregen warm:
Wenn ein Schwerer Tropfen fällt
Bebt das ganze blatt.

So bebt jades Mal mein Herz
Wenn dein name auf es fällt
.

اولينها و آخرينها
آنان كه نخستين گفتار را مي‌يابند
بس لوند براي‌ِ دل
بس آسان براي‌ِ مغز
بس روان براي‌ِ زبان

بسي زود مي‌آيند
كه هنوز چشمها
با سري دو‌ّار گرد خود مي‌چرخند

ايشان هيچ از كلام دور نمي‌‌شوند
آنان كه واپسين گفتار را مي‌جويند
بس نژند براي‌‌ِ دل
بس دشوار براي‌ِ مغز
بس پ‍ُر زحمت براي‌ِ زبان

بسي دير مي‌آيند
كه هنوز سرها
با چشماني دو‌ّار گرد خود مي‌چرخند،
ايشان ديگر هيچ بر سر‌ِ كلام نمي‌آيند.

Die ersten und die Letzten
Die die ersten worte finden
Zu flink für das Herz
Zu leicht für das Hirn
Zu glatt für die zunge

Die kommen zu früh
Wo die Augen
Noch kopflos rollen

Sie kommen vom wort nicht los
Die die letzten worte suchen
Zu zäh für das herz
Zu schwre für das hirn
Zu rauh für die zunge
Die kommen zu spät
Wo die köpfe
Schon augenlos rollen
Sie kommen nicht mehr zu wort
مرا به ياد آور
آنگاه که خواهم رفت
آنگاه که به سرزمين سکوت خواهم رفت
آنگاه که دستان تو ديگر
جايي براي آرميدن من نخواهد بود
نه
ديگر هيچگاه بر نخواهم گشت
براي بودن ، در کنار تو
مرا به ياد آور
آنگاه که روزها از پس روزها نميآيند
مرا به ياد آور
آنگاه که در بارهي نقشههايي ميگويي
که براي آيندهمان کشيدهاي
ميداني که اکنون دير است
براي گفتوگو کردن
براي دعا خواندن
غمگين نباش
اگر بايد اندک زماني فراموشم کني
که باز به يادم خواهي آورد
براي رهايي از تاريکي و فساد
اينکه به خاطرم آوري و غمگين باشي
اينکه رد پاي من بر گذرگاه افکارت حک شود
بهتر است
از همه چيز را فراموش کردن
و لبخند زدن

  • کريستينا روزتي
جايي که يخ پاره ها آويزانند و شکوفه ها مي رقص ند
ولي در قلب من بهاري نيست
تو بهار من بودي ، تابستان من هم
بي تو ، هميشه زمستان است
گله ها به سوي شمال مي روند و ياس ها مي شکفند
شب ها ،ياس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگين مي کنند

تو بهار من بودي ، تابستان من هم
من به شمال مي روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده اي بر بال باد ، قلب من پيش مي رود
بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد
تو بهار من هستي ، تابستان من هم
و من آرام نمي گيرم تا تو را بيابم

  • جوآن چاندوز بائز
چشمان تو چنان ژرف است كه چون خم ميشوم از آن بنوشم
همهي خورشيدها را ميبينم كه آمدهاند خود را در آن بنگرند
همهي نوميدان جهان خود را در چشمان تو ميافكنند تا بميرند
چشمان تو چنان ژرف است كه من در آن، حافظهي خود را ازدست ميدهم

اين اقيانوس در سايهي پرندگان ، ناآرام است
سپس ناگهان هواي دلپذير برميآيد و چشمان تو ديگرگونميشود
تابستان ، ابر را به اندازهي پيشبند فرشتگان بُرش ميدهد
آسمان ، هرگز، چون بر فراز گندم زارها ، چنين آبي نيست

بادها بيهوده غمهاي آسمان را ميرانند
چشمان تو هنگامي كه اشك در آن ميدرخشد ، روشنتر است
چشمان تو ، رشك آسمان پس از باران است
شيشه ، هرگز ، چون در آنجا كه شكسته است ، چنين آبي نيست

يك دهان براي بهار واژگان كافي است
براي همهي سرودها و افسوسها
اما آسمان براي ميليونها ستاره ، كوچك است
از اين رو به پهنهي چشمان تو و رازهاي دوگانهي آن نيازمندند

آيا چشمان تو در اين پهنهي بنفش روشن
كه حشرات ، عشقهاي خشن خود را تباه ميكنند ، در خود آذرخشهايي نهان ميدارد ؟
من در تور رگباري از شهابها گرفتار آمدهام
همچون دريانوردي كه در ماه تمام اوت ، در دريا ميميرد

چنين رخ داد كه در شامگاهي زيبا ، جهان در هم شكست
بر فراز صخرههايي كه ويرانگران كشتيها به آتش كشيده بودند
و من خود به چشم خويش ديدم كه بر فراز دريا ميدرخشيد
چشمان السا ، چشمان السا ، چشمان السا

  • لویی آراگون