ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
خورشيد را ميدزدم

خورشيد را مي دزدم

فقط براي تو!

ميگذارم توي جيبم

تا فردا بزنم به موهايت

فردا به تو مي گويم چقدر دوستت دارم!

فردا تو مي فهمي

فردا تو هم مرا دوست خواهي داشت . مي دانم!

آخ ... فردا!

راستي چرا فردا نمي شود؟

اين شب چقدر طول كشيده...

چرا آفتاب نمي شود؟

يكي نيست بگويد خورشيد كدام گوري رفته؟
اندازه غول باشم اگر
يا قد بادام كوچولو
وقتي چراغ خاموش بشه

هم قد همديگه مي شيم
پولدار بشيم مثل يه شاه
فقير بشيم مثل گدا
وقتي چراغ خاموش بشه
ارزشمون يكي مي شه
سياه و قرمز و بنفش
نارنجي و زرد و سفيد
وقتي چراغ خاموش بشه
همه يه رنگ ديده مي شيم
شايد بهتر باشه خدا
براي درست كردن كارا
چراغ ها رو خاموش كنه
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند
.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم هستی

که خیلی می ارزی
.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
"خورخه لوئیس بورخس"
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد،
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند
ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند...

"ﭘﺎﺑﻠﻮ ﻧﺮﻭﺩﺍ"
به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم
به سختیِ این کرهی خاکی
که هرگز زیر پاها ی ما را خالی نمیکند
به این خوشم که میتوان مسخره بود
گستاخی کرد و کلام را به بازی نگرفت
و سرخ نشد از موجِ کُشنده
هنگامی که آستینهامان آهسته به هم ساییده میشوند
و به این خوشم که شما در حضور من
بهراحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمیبوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمیکنید
خوشم که نام لطیف مرا، ای نازنین من
شبانهروز بهبیهودگی یاد نمیکنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا، ای آوازهخوانان
برای ما سرود ستایش سر نمیدهید
سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمیدانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شبهایم
برای کمیابیِ ملاقاتهای تنگِ غروب
برای فقدانِ گردشهامان زیرِ نورِ ماه
برای بیحضوریِ خورشیدِ بالای سرمان
برای اینکه، افسوس! شما گرفتارِ من نیستید
برای اینکه، افسوس! من گرفتار شما نیستم.

"مارینا تسوتایوا"
جنگهای نکبت
وقتی عشق مقصود ما نیست
نکبت
نکبت.

سلاحهای مفلوک
که کلمه نیستند
مفلوک
مفلوک.

مردمان مکنت
که عاشقند و می میرند
مکنت
آه مکنت!
از : میگوئل هرناندزترجمه از : محسن عمادی
با دندانهایی چون موش
باران خرد خرد سنگ را میجود.
جلوهی درختان در میان شهر
چونان پیامبران است.
شاید هق هق گریستن ِ
عفریتههای هولناک تاریکی است،
شاید خندهی خاموششدهی گلهای آن دوردست،
در باغ است،
که میکوشد سل را درمان کند
با خشخش خود.
شاید زمزمهی تقدس ِ
خشکسالی
در زیر هر پوششی است.
زمانی ناگفتنی
هنگامی که صدای بلندگوها پرحرفی میکند
و شعرها
ساخته از کلمات نیستند
بلکه از قطرهها.
میروسلاو هولوب
دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟
از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد
برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
آنها گردن د و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه

آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید

ستارهها باز می شوند میان زنبق ها
آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
این است سکوت ارواح مبهوت متحیر
"سیلویا پلات"
آسمان بهار و آبجویی گرم
دست تو در دستم
تمام خاطرهها، همان عشق
همیشه از نو عاشق توام
وقتی نیستی، وقتی هستی
دستت در اعماق دستم
دست تهی من
یک تهی نرم
خداحافظی تاریک
جابجایی پرچینها در خطوط تلفن
دیگر آواز نمی خوانم
چیزی در من زنگ نمی زند
آسمان مشت می زند به ویرانگری خشمگین
بر چمنها سربازان ناشناس
تکانهای بی احساس
بازی مانورهای جنگی
یک دشمن در سرزمین پدری
ملتی که ایستاده می میرد
دل آشوبهای بزرگ
حالا تنهایی؟
اینجا توقعی وجود ندارد
چیزی آرزو کن، تا لب گور
من فقط پرندهی کوچکی هستم
مردی که حرف می زند
مردی که زنی را دوست دارد
یک خطای دید
تصویر بی پایان جنگلی که از جایش بلند می شود
چرا ساکتی؟
با چشمهای من میبینی؟
سمت تاریک سرم را؟
چرا دیروز عاشقم بودی
و امروز حرف نمی زنی
ماه به کجا پارو می زند
نمی خواهم اینگونه به پایان برسد
اما آسمان به زبانی غریبه حرف می زند
من از خشم خویش خشمگینم ...

مارکو اینتو
هماندم است که کشیش به عشای ربانی میرود
روی پشت شیطان
آندم که کیف سنگین صبح
ستون فقرات انسان را میفشار د
ساعت شبنم یخزدهاست، نه طالع خورشید
هنوز سنگ گرم است
چرا که میجنبد
.
آندم که دریاچه یخ می زند دورِ سواحلش
و انسان، در قلبش
آنساعت که رویاها
چیزی بیش از ککهایی نیستند که پوستِ مارسیز را میگزند
ساعتی که درخت های زخمی از گوزنها
زخمهای خود را با صمغ میبندند
ساعتی که اجنه
خرده ریزههای کلمات زمان را میدزدند
.
دقایقی که تنها از سر عشق
کسی زهره می کند از غار استالاگمیت اشکهایی سرازیر شود
که در اختفای راز، خواهش نهانیشان را برآوردهاست
آندم که باید شعری بنویسی
و دیگرگونهاش برخوانی، به تمامی دیگرگونه
.
ولادیمیر هولان